باریکه راه شهود

باریکه راه شهود

ما
در انبوه خاطرات مه آلود
گم شده ایم
آنجا
که سرگذشت هزاران نگاه
آرمیده است.

_______________________________________

- متعلقات دیگران را قطعا با نامشان منتشر میکنم پس محتوای بی نام را بخوانید: بچه های خودش.
- اگر قابل دانستید و خوشتان آمد، حق انتشار بی نام و نشان هم دارید.
- چندان علاقه ای به شرحال نوشتن ندارم بنابراین مطالب عموما مخاطب ندارند و تخیلی هستند.
- توضیح نام وبلاگ و نام مستعارم را هم در قسمت "درباره من" بخوانید.

طبقه بندی موضوعی

 

چگونه باید باور کرد که جز خیال نبوده است؟

آن شعاع حضوری که چون گلوله به چشمت شلیک شد و چون نفخت فیه من روحی در همه وجودت منتشر شد.

چگونه باید باور کرد

نفس های لرزان از شور کشنده خواستن تنها اضطراب پیش از رفتن بوده است؟

تمام استعاره های شعرهای شاعران همه اعصار را از پس هم بچینی کنایه های دردآور زندگی را تسکین نمی دهند. 

۰ نظر ۲۵ دی ۰۱ ، ۰۰:۵۴
محمد StigMatiZed

 

گفته اند این خون در درون رگ ها جان بخش است و تک به تک سلولهای تشنه تنت را سیرآب می کند.

بیراه نگفته اند اما

آن چندصد سلول  نوک انگشت اشاره را مگر چیزی جز لمس کالبد «محبوب» جان می دهد؟

گویی آن چنصد سلول نوک انگشت اشاره دست های نیاز هستند برای گرفتن دست سلول های تن یار.

یا که تارهای مردمک چشم تو را مگر چیزی جز گره خوردنشان به رشته های مردمک چشم او حیات می بخشد؟

یا که ضربه های قبلت به سینه را مگر جزصدای قلبش کوک می کند؟

یا تنفس بازدمش نیست مگر که هستی بخش ریه های آدمی است؟

.

چه شکنجه مرگ آوری است جدا کردن انگشتان در هم تنیده صدها دست

دریدن تارهای بهم گره خورده

ضربات ناکوک گاه و بیگاه قلب

و هوایی که نیست برای نفس کشیدن

 

۰ نظر ۲۲ دی ۰۱ ، ۰۰:۳۷
محمد StigMatiZed


چشم که باز می کنی تیر می کشد. تنت را مچاله کرده و درد می کند. دست می بری تا فشارش دهی، بغلش کنی تا تسکین درد باشد. ولی نیست. خوب که نگاه کنی گویی هیچ وقت آنجا نبوده. اما درد می کند. چه حال وهم آلودی، چیزی را که نداری هنوز با همه وجود حس میکنی. همان جای قبلی با همان شمایل و همان ظرافت؛  و این سنگین ترین، در خود فروبرنده ترین، خورد کننده ترین و  پوچ ترین حال آدمی است.

«درد عضو خیالی» یا Phantom Limb Pain را کسانی تجربه می کنند که بعد از عمل جراحی قطع عضو به هوش می آیند.

۵ نظر ۲۳ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۳:۴۵
محمد StigMatiZed

گوشه ی باغچه تنهایی‌ات  نشسته ای
هنگامه ای که می پنداری هیچ کجای این دنیا نیستی
کسی از روی دیوار ِ بلند ِ پیش رو آرام تورا نگاه می کند.
نمی دانی کـِـی .... و از کجا آمده
می پرسد: "ببخشید شما شمعدانی هم دارید؟"
نگاهی به شمعدانی ها می کنی و می گویی:
اینجا فقط پرستو داشتم ... کوچ کردند .. شاید دوباره برگردند.
همانطور که دست هایش را زیر چانه اش گذاشته به شمعدانی ها نگاه می کند و شانه هایش را بالا می اندازد.
آه خنثی ای می کشد
و سکوت.
هردو در حالی که به عمق باغچه خیره شده اید میان کوچ پرستوها گم می شوید
پرستو می شوید
کوچ می کنید
و هرگز .... باز نمی گردید.

۱ نظر ۲۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۶:۲۱
محمد StigMatiZed

از ۳:۰۰ گذشته است.

صدای جاروی رفته گر.

ناله هرشب گربه ای که شاید جفتی نصیبش نشده.

و یک پرسش جدید.

زندگی آدمی تا چه میزان بر مدار قرایض او می‌چرخد؟

و یک‌پرسش دیگر.

چرا می‌نویسم؟

 

۰ نظر ۰۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۳:۱۱
محمد StigMatiZed

ساعت ۳:۰۰ صبح

از خودم می‌پرسم:«چرا تنها اشتباهت آدمی است که مدام در جمجمه اش پژواک می‌شود؟».

به خودم پاسخ می‌دهم:«رنح غریبی است که سرنوشت کسی را اشتباهاتش رقم بزند».

 

 

۴ نظر ۰۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۳:۰۹
محمد StigMatiZed

بسم الله

پیرامون رسانه ابتذال ملی

گزارش بیست و سی علیه همسر پسر آقای سفیر تمام می شود، بلافاصله #سریال_پدر همان اقتباس کمدی از داستان حضرت یوسف که با صحنه بیرون پردین حامد از پنجره معروف شد به نمایش در می آید، فارغ از روایت سریال پدر که به شعور گاو هم توهین می کند چه رسد به انسان، حامد که شمایل او بی شباهت به پسر آقای سفیر نیست، در کارواش کار میکند و چک صد میلیونی برای دماغ پسر عموی لیلا می کشد و با بنز اس 500 گز میکند، پدر و مادر خوش چشم ابروی او هم قرارداد میلیاردی شیر خشک می بندند. لیلا هم از خانواده ای سرمایه دار سبک لباس پوشیدنش شبیه همسر پسر آقای سفیر است، دلش پیش این نماد پاکدامنی که تلویزیون به ما معرفی می کند و ما جز حماقت چیزی دریافت نمی کنیم گیر کرده است. در واقع ویترین جمهوری اسلامی در حالی به اشرافیت آناشید حسینی و همسر او می تازد که کمتر از نیم درصد جمعیت این کشور هم شاید آنها را نشناسند اما برای جمع بسیار بزرگتری از بیننده ها همان اشرافیت را در قالب سریال پدر به نمایش می گذارد، دلدادگی و دلبری دو بچه پولدارمذهبی و غیر مذهبی که آنها هم ساکن طبقه ای از اجتماع هستند که کمتر از نیم درصد جمعیت ایران را تشکیل می دهد. طنز تلخ اینجاست که برنامه های صدا و سیمای مبلغ حجاب و اسلام پر شده از مجریان چادر به سر کاکلزری که عمل بینی، بوتاکس و کشیدن پوست و لمینیت دندان را به نمایش می گذارند و حالا کاسه داغتر از  آش شده است. اگرچه در شرایطی که تبعیض در این کشور بیداد می کند نمایش حجاب لاکچری چندان با اخلاق اسلامی همخوانی ندارد اما دریوزگی صدا و سیما هم در نوع خود مثال زدنی است.


۰ نظر ۰۳ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۳۷
محمد StigMatiZed


تکه ای از اثر مصطفی مستور



۲ نظر ۱۵ مهر ۹۶ ، ۰۳:۲۵
محمد StigMatiZed

.

این یک داستان نیست 

.

پدرم کارگر بود و من همانند بیشتر جمعیت میلیونی دهه شصتی ها در محیط کارگری به دنیا آمدم و رشد کردم. همیشه کوچکترین تغییر در وضع سیاسی و اجتماعی و علی الخصوص اقتصاد بیشترین اثر را بر خانواده های کارگری می گذارد. ده درصد افزایش قیمت ها در بهترین حالت یعنی پدرت را هر روز یک ساعت کمتر داری. سال 71، پدرم چند سالی بود که به دلیل حمایت از حقوق کارگران از کار بیکار شده بود و حالا با مادرم برای ساختن شغل خودش به شهرستان رفته بودند و اولین تجربه من از مدرسه با برادر بزرگم رقم خورد. الآن را نمی دانم اما آن زمان دو کانون وجود داشت، کانون اصلاح و تربیت که پایان بود و کانون پرورش فکری کودکان. تا پیش از اینکه مدرسه روند رشد فکر مرا متوقت کند بهترین روزهای زندگی ام زمانی بود که بسته های پستی کانون به درب خانه می رسید، کتاب و اسباب بازی های فکری. رویای دو ساله کانون پرورش فکری با آمدن کابوس دوازده ساله مدرسه پاره پاره شد. آسفالت سیاه و دیوارهای آجری تیره رنگ که جز چند شعار انقلابی ضد آمریکای چیز دیگری روی آن نبود و روپوش های متحد الشکل که باید شماره کلاس و اسم هامان را روی آن ها می دوختیم و موهایی که باید با نمره چهار کوتاه می شد و یک نظام آموزشی که هر روز جدید و قدیم می شد، دو ترمه و سه ترمه و تک ترمه می شد، دیپلم و سیکل و پیشدانشگاهی، یازده ساله و دوازده ساله می شد اما همیشه چند چیز ثابت بود و این نظام کامل نمیشد مگر با نیمکت های سه نفره و پنجره هایی که با توری های فلزی پوشیده شده بود تا بفهمیم قصاص قبل از جنایت با حکم دوزاده ساله اجرا شده است. وضع معلم ها بهتر نبود، نسل دهه های چهل و پنجاه که حالا به جای رویای نفت سر سفره هایشان کابوس انقلاب پا برهنه ها را با هشت سال جنگ و بعد تورم چهل و چند درصدی تجربه می کردند. از سالهای اولیه تحصیلم جز چند تصویر مبهم خاطره ای ندارم اما سال های آخر دوران ابتدایی و راهنمایی که حالا کشور دگرگونی های سیاسی اقتصادی و اجتماعی مهمی را تجربه میکرد به خوبی یاد دارم. هر روز ساعت هفت و نیم مدرسه با قرائت قرآن و خواندن سرود جمهوری اسلامی که هیچکس آن را درست بلد نبود و تنبیه شروع می شد، اول کسانی که نظم صفوف را رعایت نکرده بودند و دیگر کسانی که هفت و سی دقیقه و یک ثانیه پا به مدرسه گذاشته بودند. این شیوه نهادینه سازی قانون به شکلی اثرگذار بود که بعضی روزها وقتی با در بسته مدرسه مواجه میشدم تازه به یاد می آوردم که جمعه است و آن کولاک های زمستانی دهه هفتاد هم نمی توانست بر ترس از تنبیه غلبه کند.

کلاس اما وضع متفاوتی داشت، معلمی داشتیم که تریاک می کشید و وقتی وارد کلاس می شد کیف سامسونیت اش را روی میز باز میکرد پشت آن چرت می زد، کافی بود صدایی چرتش را پاره کند، با اینکه کوتاه و لاغر بود اما گلوله وار بالای سرت ظاهر می شد و طوری سیلی می زد که روزهای متمادی سوت قطاری در حال دور شدن را می شنیدی. در واقع مدرسه محل تلاقی دو طبقه از زنجیره غذایی در جامعه ای مملو از استرس بود، آکواریومی از عریان ترین اشکال خشونت، از خشونت کلامی گرفته تا خشونت جنسی. اگرچه نظام آموزشی با ابزارهای کنترلی وضعی را بوجود آورده بود که شکل و سطح این خشونت بین معلم و دانش آموز در شرایط استانداردی که خود نظام مشخص کرده بود ثابت بماند، اما مدیریت اقتدارگرای یک بخش و رهایی بخش دیگر یعنی جدی ترین و سنگین ترین شکل خشونت افسار گسیخته در میان دانش آموزان شکل می گیرد. اگر در مدرسه چند معلم تریاکی وجود داشت شاید تعداد دانش آموزانی که حشیش را تجربه نکرده بودند کمتر از یک کلاس درس بود. اگر در کلاس یک معلم با سیلی و خطکش و خودکار و فحش حکومت می کرد، بیرون انبوهی از عقده های فرو خورده در کالبد چاقو و پنجه بکس و چماغ و لگدهای پیاپی نشان می داد که چه کسی قدرت دارد. هیولایی در دره زندگی می کرد که عمدا هر سال از رفتن به دبیرستان باز می ماند تا به لطف قدرت سیاهی که اندوخته بود لذت جنسی اش را با کوچکترها و تریاک کامل کند. این مسیر اگرچه در دبیرستان با کنترل های بیشتر سیستم، بدون خشونت معلم ها ادامه پیدا کرد، اما دیگر خود ما در اثر سیاست های آموزشی و فرهنگی سال های قبل مبدل به موجدات غیر قابل کنترلی شده بودیم که حالا خشونت سازمانیافته تری را تولید می کردیم برای ما دبیرستان عبارت بود از نزاع های دسته جمعی میان مدرسه ای، حشیش، پورنوگرافی و موسیقی رپ و متال.

اگرچه سیاهی و تاریکی زمین و دیوار مدرسه ای که سال هفتاد و یک به آن وارد شدم حالا جای خودش را به دارا و سارا، باربی و بن تن و لگو و دیوارهای رنگی و روپوش های خوشرنگ و موهای آلمانی داده و لذت جنسی و روانگردان به راحتی در دسترس نوجوانان قرار دارد، اما کابوس سرطان، غذای تراریخته و شی شدگی محصول سیاست های توسعه محور و یک نسل بالادستی مریض به مراتب وحشتناک تر از  آن هیولای دره ای ایست که شنیدم چند ماه بعد از بیرون آمدنش از کانون روانه زندان قزلحصار شد و حالا به جای تریاک کرک مصرف می کند.

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۶ ، ۲۳:۳۹
محمد StigMatiZed



و گاهی هم اینجا

۲ نظر ۰۱ شهریور ۹۶ ، ۱۷:۰۵
محمد StigMatiZed

 

 


دریافت

۳ نظر ۰۹ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۲۰
محمد StigMatiZed

 

 


دریافت

 

حکایت عشقی بی قاف،بی شین،بی نقطه اثری است از مصطفی مستور ِ جان که توصیه می کنم بخوانید. این متن و اجرا هم حکایت غریبی دارد برای من.

 

۲ نظر ۰۷ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۰۳
محمد StigMatiZed




مدت زمان: 50 ثانیه 


وقتی پیاده شدم، تا مقصدم گریستم که چگونه پنج انسان ِ ایرانی ِ هفت پشت غریبه، با خواندن کج و معوج یک آهنگ خاطره انگیز در این کوران ناهمدلی ها و سنگینی فردیت ها دلشان خوش می شود، هرچه کتاب هایم را ورق میزنم نمی توانم بفهمم براستی چه معجزه ای، چه وردی بندهای به جان افتاده مان را از هم گسست تا ورای ترس ِ باهم بودنی که "زور ِ" افسونگر برایمان ساخته است، این چنین رها شویم.

عجیب نیست اگر شادی را نیاموخته باشیم وقتی، پاسداشت اندوه است که دروازه های بهشت را برایمان می گشاید.

*راننده تأکید داشت از فلان سازمان مربوط جریمه اش می کنند اما دلش نیامد حال خوش تاکسی را ناخوش کند

دست مریزاد


پ.ن: دوباره سلام

۹ نظر ۲۴ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۲۳
محمد StigMatiZed

.

بل الانسان علی نفسه بصیره

.

ولو ألقى معاذیره

۰۹ مهر ۹۵ ، ۰۰:۰۷
محمد StigMatiZed



پنج روایت پیرامون یک اتفاق


سوم

تمام راه هایی که رفتیم، یکایک سنگ فرش مسیرها، دفتر خاطرات قدم های ماست؛ خاطرت هست وقتی ماه کامل شد، پشت پیچ های چوبی سرزمین شب آلود برای خدا نوشتیم: سلام حاضر ِ همیشه ساکت، به اهالی بگویید چشم بپوشند، قلم ها از نوشتن باز دارند، حضور ماه یعنی محرمترین نگاه، مرهم ترین آغوش، یعنی ..... ـ
نوشتیم، عذر تقصیر بپذیرید اگر در خلوت دل جای شما خالیست
خاطرت هست؟
.
راستی کوچه را دیدم، خلق دخیل بسته بودند بر قدمگاه ناگهانی ترین بوسه تاریخ و شفاعت از لب های شهید می طلبیدند؛ شــِرک نیست، نـَـفـْس های شکسته عزیزترند
.
خوف مکن نازنین، موسم برگریز است، زمین که نقاب زرد خویش در کشد، دیگر کسی آیه های ما را نخواهد دید، سوره های خواستن را نخواهد خواند و باران همه کوچه ها را خواهد شست

و من قلم ِ جان را به جاده های سرزمین مجاور خواهم سپرد تا مسافران، قصه قدم های تنها را برای ساکنان دوردست بازگویند

پ.ن: تفسیر به رای، آزاد
۴ نظر ۰۸ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۲۱
محمد StigMatiZed


بعضی ها حضورشان در زندگی ات کفاره دارد. تنفس در هوایی که تنفسش می کنند، کفاره دارد. بودن در جایی که هستند یا حتی از آنجا رد شده اند کفاره دارد. کاش می شد مثل فیس بوک که وقتی کسی را بلاک میکنی دیگر هیچ اثری از او را در هیچ صفحه ای نمی بینی، این ها را بلاک می کردی و خلاص. مثلا در جمع دوستانتان به جای طرف یک صندلی خالی می دیدی، یا مثلا آکواریم، یا حتی لباس زیر گل گلی روی بند همسایه را . کاش میشد ساعت 9 شب گذاشتشان دم در، یا لاتاری برنده می شدند می رفتند ینگه دنیا، یا مثلا ازمابهترون می آمدند می بردنشان بهشت. 


والا

۴ نظر ۰۳ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۳۳
محمد StigMatiZed


 نقطه دردآور داستان اونجاست که آدم ها پیش خودشون هم شرمنده باشن.

اما اوج تراژدی زمانی هست که .... هیچی ... بیخیال

__________________________

آخرین برگ سفرنامه باران
این است
که زمین
چرکین است

.

استاد کدکنی


*شیوه چشمت فریب جنگ داشت ... ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم

حضرت حافظ

۶ نظر ۱۱ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۳۵
محمد StigMatiZed

کتاب های شعر و رمان روایت هایی دارند که از آنها فراری ام، همان ناکامی های همیشگی و یا کامیابی های خارج عادت. اما همیشه درد من این بوده که همیشه جایی میان ناکامی و کامیابی دست و پا زده ام.
با این وجود همیشه به بهانه نگاه کردن به تازه های شعر و رمان می رفتم طبقه بالا، کنار قفسه آخر می ایستادم و طوری کتاب را دستم می گرفتم که بشود پایین را دید.

از زلدا فیتزجرالد که می گفت "من نمی خواهم زندگی کنم، می خواهم ابتدا عاشق باشم و در این حین زندگی کنم" گرفته تا نیچه و حتی هیلتر، شاید در چنین وضعی گرفتار "خواستن" شده باشند، اینکه "بروی گوشه ای پنهان شوی و ... نگاهش کنی".

متنفر بودم، از همه آنهایی که به بهانه کتاب سر صحبت را با او باز می کردند، از این شجاعت مسمومی که بخرج می دادند متنفر بودم.

 شاید این همه کتاب را نخوانده بود، ولی در نگاه هش میدیدم که بیش تمامی کلمات این صفحات حرف های نشنیده دارد، اما بی شک آدم هایی که بی اذن می آیند، گوش شنیدن نیستند، همان آدم های ظاهرا جذاب ولی کاذب همیشگی که جایی میان شهوت و پوچی گرفتارند.

سه شنبه بود، میانه هفته. تصمیم گرفتم شهامت داشته باشم از همان شجاعت های مسموم؛ و اگر قرار است فقط نگاهش کنم بروم پیش روی قفسه کتاب های مورد علاقه ام و وقتی دارم کلمات را مزه مزه می کنم آشکارا چشمم را بندش کنم. به خودم گفتم بین داشتن و نداشتن فاصله ای نیست، باید یکی را انتخاب کرد. رفتم داخل، هرچه سر چرخاندم ندیدمش، قفسه کتاب های فلسفی گوشه انتهایی سالن بود، یک کتاب که جلد ساده ای هم داشت برداشتم، نشستم پشت میر تک نفره کوچک همان اطراف، کتاب را که باز کردم این جمله به چشمم خورد:

"موضوعی را به شما بگویم، هرجا سنگ دیدید مواظب باشید

چون عاقبت سنگ ها زنده خواهند شد و انسان بر رویشان خواهد لولید

فقط قدری زمان لازم است".

"آلن واتس" بدون مقدمه رفته بود سر اصل مطلب.

سر که بلند کردم دیدم ایستاده رو بروی میز، جا خوردم،  نمی توانستم بفهمم روی صورتش لبخند است و یا تبسم، من همیشه در میانه ام. یک الهه سرتاپا مشکی پوش که  نمیشد فهمید چشم هایش چه رنگی هستند، و پوستش سفید است یا شبیه مروارید، من همیشه در میانه گرفتارم، شاید ساده ترین چیز ها.

ادامه داد:" نمی دونستم به این کتاب ها هم علاقمندید". 

نمی دانم ترسیده بودم یا از فرط هیجان زبانم بند آمده بود. فکر کردم تا بیشتر از این مثل موجودات گنگ به نظر نرسیده ام باید کاری کنم. لبخند زدم  و سرم را گرفتم پایین. اه بدترین کار ممکن، درست مثل آدم های گنگ.

زیر چشمی دیدم رفت، به خودم گفتم : "اه گند زدی پسر، حداقل سلام میدادی"، از فرط عصبانیت خیره شده بودم به کتاب؛ و کلمات هرچه تلاش می کردند حرف بزنند چشم هایم چیزی نمی شنیدند.

"همیشه میرفتید طبقه بالا برای همین به نظرم اومد به رمان و شعر علاقمندید".

یک صندلی آورده بود. پرسید: "می تونم بشینم؟"

انگار کسی لبهایم را  دوخته بود، بلاهتبار ترین لبخند ممکن را زدم و با دست اشاره کردم، که بفرمایید.


___________________________________________________________________________

پ.ن: لابلای نوشته هام پیداش کردم، نمیدونم کی و در حالی بودن که اینو نوشتم.

  


    


۴ نظر ۲۷ تیر ۹۵ ، ۱۲:۲۵
محمد StigMatiZed


وقتی که قاصدک همسفر باد می شود

وقتی سکوت یکسره فریاد می شود

از وقت آمدنت فکر رفتنی و من

می پرسم این یخ فاصله کی آب می شود؟

دل خوش به لحظه می کنم و بی خبرم هنوز

هر ثانیه آن همه خواستن سراب می شود




۶ نظر ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۰۵:۲۹
محمد StigMatiZed

من از فهم حادثه عاجز نیستم
.
آیین طریقت حفظ سکوت است

۳ نظر ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۲۶
محمد StigMatiZed

شیطان همیشه با لباس سپید می آید
و بوی عطرش را از فرسنگ ها دورتر حس می کنی
دلنشین حرف می زند
مودب است
زیباست
و حتما خداپرست
.
برای عرضه "بدترین ها" باید "بهترین" بود

۳ نظر ۰۴ خرداد ۹۵ ، ۰۴:۰۷
محمد StigMatiZed

 وقتی از خودم دور می شم، چیزی برای نوشتن ندارم

ممنون که هنوز هم سر می زنید

روزهای سخت پیش رو یعنی هوای نوشتن.


علی لهراسبی - بیراهه ها



۶ نظر ۲۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۳۷
محمد StigMatiZed

حکایت غمبار همیشگی،

برکه های پر آب،

جوی های خشکیده.



+ ... .

۵ نظر ۱۷ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۴۴
محمد StigMatiZed

مسیر زیادی را پیاده رفته بودم، نمی خواستم تمام آن یک ساعتی را که گفته بود دیرتر می رسد در کافه به انتظار بنشینم. وقتی رسیدم کافه چندان شلوغ نبود، پشت یکی از میزهای چهارنفره ای که صندلی راحتی داشت نشستم و لم دادم و تلاش کردم کتاب نوسازی ناتمام را که همراه داشتم بخوانم. چند دقیقه ای گذشت، کافه چی آمد سفارش بگیرد، گفتم منتظرم و رفت. 

ساعت 5 بود و ثانیه شمار هنوز بر الف ِ انتظار تأکید می کرد و من که سعی می کردم از خط اول کتاب جلوتر بروم مدام زیر چشمی حواسم به رفت و آمدها بود. هربار که در باز میشد امیداور می شدم و هر بار که بسته می شد ناامید، اما تلاش می کردم با ورق زدن های بی محتوای کتاب خودم را آرام نشان دهم ... مردم انگار این روزها میل شان بیشتر به هم می رفت که هر لحظه کافه شلوغ تر می شد. در باز شد، چند زنی که معلوم بود در دهه چهارم زندگی شان هستند وارد شدند، از همان زنان مستقل ِ ترسناک، همان ها که به اندازه ی کافی مستقل هستند که مردشان را مثل دستمال مستعمل مخصوص پاک کردن آرایش به کناری بی اندازند. از لباسشان می شد فهمید که این روزهای آخر سال بعد از  ساعت کار با جیب های پر پولی که کارفرما برایشان ساخته بود خواسته اند دور هم باشند. برای این گله آزاد تکشاخ های در آستانه یائسگی فقط دو میز دو نفره خالی بود و البته میز چهار نفره ای که هر وقت یک نفر تنها پشتش نشسته باشد آنقدر برای دیگران گران می آید که پنداری یکی از میزهای اعیانی قصر کنت دراکولا است که خون آشام وحشتناک تنها نشسته است یک سر میز و مشغول تیز کردن دندان هایش است. آنجا بود که فهمیدم آدم های تنها انگار فقط برای خودشان نیست که نقش "نِشادر در ماتحت" را بازی می کنند.

پیام دادم: " پنج شد کجایی؟" و بعد به کافه چی اشاره کردم که من خواهم جایم را عوض کنم، آمد و کلی تقدیر و تشکر و مدال شجاعت و ایثار  اماله کرد و من دورترین میز به این حجم پوچ از شهوت را پیدا کردم و نشستم و چشم دوختم به کلمات کتاب که اصلا نمی دیدمشان.
فکر می کنم شاید هیچ کفاره ای، هیچ جزایی سنگین تر از انتظار نباشد. شنیده ام آدم هایی که کفاره گناهانشان را در این دنیا داده باشند. فشار قبر ندارند. نمی دانم گناه ِ "خواستن" مگر چقدر بزرگ است که باید همه عمر این برزخ ِ تعلیق را انتظار کشید؟ 

یک ساعت گذشته بود، پیامم هم بی جواب مانده بود. کافه چی را صدا زدم و گفتم: "تا مهمان من می آید یک چای سبز لطفا". امیدوار بودم درونم را شبیه بیرونم کند. هیچ وقت اینقدر مرا منتظر نگذاشته بود. تماس گرفتم، زنگ می خورد ولی پاسخی نبود. آنقدر نگران بودم که اگر تمام تپه های سبز چای شمال را هم دم می کردم و می نوشیدم و یا هرچه قرص "پام" دار که میشناختم را می خوردم افاقه نمی کرد.
کتاب به میانه رسیده بود و من ناخوانده در مقدمه مانده بودم. 
چای را آورد. خواستم شاخه نبات را بچرخانم، دستم می لرزید، شاید هم دلم بود که به زور می خواست خودنمایی کند. تماس ها و پیام های همچنان بی پاسخ بودند. دیگر نمی توانستم بنشینم و نقش آدم های آرام را بازی کنم، صدای گله آکله ها هم کر کننده بود. برخاستم و رفتم تا سفارشم را حساب کنم. لبخند سردی زدم و گفتم: "انگار قسمت بود امروز ُ  تنها بگذرونم، جریمه من چقدر شد؟". صندوق دار در حالی که داشت دنبال فیش من می گشت گفت: "اختیار دارید، شما که همیشه تنها میاید ... 7 تومن". و یک لبخند بی محتوا زد و فیش را گذاشت روی یپشخوان و زل زد به نگاه بهت زده ی من. انگار بیخ گوشم بمب ترکیده باشد، گوشم سوت میکشید و چیزی نمیشنیدم حتی صدای خنده های کر کننده گله تک شاخ ها را. نفهمیدم چطور حساب کردم و به انتهای راهروی خروجی کافه رسیدم، تا درب سنگین کافه را باز کنم و بیرون بروم هزار تصویر روشن و مبهم از پیش چشمانم گذشت و خاطرم آورد چیزهایی را. انگار ضرب یک سیلی مستی ام پرانده بود.

مسیر زیادی را پیاده رفتم.

 
۲ نظر ۱۴ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۲۹
محمد StigMatiZed
 
تقدیم به مسافران پرواز 7908 تهران - ایروان
 
 
 
 
۹ نظر ۰۷ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۲۳
محمد StigMatiZed

فکر می کنم نمی توان عشق، آزادی و رهایی را با هم جمع بست ... از اینرو است که پرنده ها به جای دست، بال دارند ... پرنده نمی تواند در آغوش بگیرد ... پرنده لمس نمی کند ... پرنده فقط می تواند نگاه کند ... حسرت بخورد ... درد بکشد ... پرنده تنها می تواند بمیرد ... و مرگ هم یعنی رهایی ... چه حاصل تلخی که ناگزیریم مرگ را با آزادی جمع ببندیم.


۷ نظر ۲۵ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۵۶
محمد StigMatiZed

ز بامی که برخاست

هرگز نـَـشیند.


Quint Buchholz


عنوان، طبیب اصفهانی

۱۲ نظر ۰۸ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۲۴
محمد StigMatiZed


توئی که در پس این خونبار ترین روزهای قرن پنهانی

شاید دست ها را بسته ای، اما

تاریخ را چشم ها ثبت خواهند کرد

تشنگی کودکان کـُرد را

ضجه های دختران عرب کنار سینه شکافته مادر را

و داغ گلوگه هایی که تو بر پیکر انسانیت گذاشتی

بدان هر قطره اشک این چشم ها

سنگ خواهد شد بر سر اصحاب فیل

"فجعلهم کعصف ماکول"

که وطن ما مرزهای ایمانی ماست

و ایمان یعنی انسان، یعنی آزادی

____________________________

روزهای دردمندی

آیا تاریخ ما را توابین ِ سکوت نام خواهد نهاد؟

آیا به عمل، این ننگ را از دامن خواهیم زدود؟

این متن را زمان خونبازی غزه نوشتم.

۸ نظر ۰۴ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۴۵
محمد StigMatiZed


Quint Buchholz

تو همان چشمان خیره به امواج، آنجا که خورشید هر صبح سلام میگوید
همان گوش های تشنه به نجوای آرام باران 
دست های گشاده بر لطافت سبز زمین
و تنفس عطر ابدی زیستن با همه وجود
.
تو حس دلچسب جاری، در لحظه ی اکنونی 
و به شوق ِ شهود ِ زیبایی معتادی
.
آری تو رویای ِ ناکام ِ آن مسافری، که در نیمه راه ِ خواستن
جان داد.


۶ نظر ۰۳ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۰۶
محمد StigMatiZed

قدیم تر فضایی را ساخته بودم که چیزهایی می نوشتم.
تصمیم گرفتم زین پس در اندرون و هـیـ چی (Nothingness) گذران کنم.
اندرون یک پروژه موقت و جستاری است پیرامون بعضی الگوها.
هیـ چی اما ادامه مسیری است که سال هاست گوشه و کنارش گاهی جا خوش می کنم و دریافت های ساده و پیچیده ام را از زندگی مزه مزه میکنم. البته بنا داشتم این کار ذیل باریکه راه شهود انجام دهم اما خب جور دیگری پیش رفت، شاید یک روز اینجا شد هیـ چی و آنجا شد باریکه راه شهود. به هر صورت باریکه ها به همان شکل قبلی باقی خواهد ماند و شاید گه گاه هم برگی و شاخه ای داد.

راستی، سلام :)
راستی دو، تصمیم گرفتم خشک و تو مخی و عصا قورت داده نباشم دیگه :))
۱۴ نظر ۲۷ دی ۹۴ ، ۲۳:۰۹
محمد StigMatiZed
هیچ چیزی ابدی نیست جز خدا.
نمی دونم آینده چه شکلی خواهد بود.
باریکه راه شهود در حال بسته شدنه، شاید برای همیشه.

خوب باشید :)
۱۰ نظر ۱۹ دی ۹۴ ، ۰۰:۳۲
محمد StigMatiZed


فکر می کنید چقدر زمان نیاز است تا کسی را فرموش کنید؟
یک روز؟ یکماه؟ یکسال؟
فکر می کنم فقط تا زمانی که "او" را در "دیگری" پیدا کنید، همین.
آدم ها فراموش نمی شوند فقط از نگاه شما در کالبد انسان دیگری حلول می کنند.
در این میان آنکه در هیچ کالبدی نگنجد پیروز میدان است.


۱۰ نظر ۱۸ دی ۹۴ ، ۱۴:۴۸
محمد StigMatiZed

کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.
.

کفش هایم کو؟

سهراب
۱۷ دی ۹۴ ، ۰۵:۵۷
محمد StigMatiZed

در پس هر رفتنی یک هراس پنهان است
فرقی نمی کند چه کسی میرود و چه کسی می ماند
وقتی نگاه ها فرو می ریزند
دست ها فاصله می گیرند
لب ها سکوت می کنند
و همه چیز رنگ می بازد

.
من هنوز غم هایم را بخش می کنم

تا فراموش نکنم که زندگی یک کلاس بیشتر ندارد
"
حرف هایی که نباید بزنیم
"


۱۰ نظر ۱۳ دی ۹۴ ، ۲۳:۵۱
محمد StigMatiZed

 

(گوش کنید)


چراغ سبز یعنی وقت رفتن است، رفتن یکی و جا ماندن دیگری با حجم عظیمی از سکون. چراغ سبز گاهی یعنی نرسیدن، یعنی ترسیدن. دلت می خواهد تمامی مسیر پر شود از چراغ قرمزهایی که حتی از رخوت عصرهای جمعه هم، طولانی ترند؛ و گذرشان حتی از گذر لحظه های "نبودن" و "نداشتن" کندتر.

البته شاید همیشه هم اینطور نباشد، شاید برای دیگران این شمارش معکوس یعنی رهایی. آری آدم ها برای آزادی جان می دهند، خون می دهند، چند قطره اشک که قابل این حرف ها نیست.

راست گفت، تنها صداست که می ماند، اما خاطرش نبود که آن صدا دائم به خاطرت می آورد چیزهایی را، دائم سوال می پرسد و تو حتی از خدا هم ساکت تری در پیشگاه پرسش.

براستی تا کجا باید طی کرد؟ از این تقاطع تا آن دیگری؟ از این بزرگراه تا میانه راه دو شهر؟ حتی اگر تمامی خیابان های خاطرات را پای پیاده گز کنی، باز هم جوابی نیست برای پیچیده ترین سوال تمامی اعصار، "چرا؟" ... . چرا درد آورترین درد انسان، "بودن" برای نیاز است؟ چرا زجر آورترین خواستش، "رفتن" برای نیاز است؟ ... . چه همنشینی ِ بی هویتی دارند این کلمات.

در آخر

تو می مانی و تصویرت در تصورات سبز تابلویی بر سر دوراهی انتخاب.

تو می مانی و باقی ماجرا.
 

 

+ نای نوشتنم نیست. تخیل حتی.

 

۶ نظر ۱۲ دی ۹۴ ، ۱۶:۵۲
محمد StigMatiZed

ما را چگونه یارای زیستن میان نبرد اشتیاق و عقل باشد وقتی انسان زاده شد به شوق؟ عقل را اِستادن نتواند در این بوم آشفته. آدمی را چه جای بالیدن است، اگر این حقیقت اصیل و مسلط بر تارَک هستی را در نیافته باشد؟ 

و اما آنچه رخ داده این است: میل به حیات ژرف ترین و عالی ترین غریزه هر هستنده، در پیشگاه ِ آرمان آفرین و بنیان کَن و واژگونگر ِ "عشق" بی مایه کاهی بیش نیست، و تنه کدامین سرو را جز این می تواند رُست؟ 


از پرده برون آ ... ای شور جاری در شریان های افروخته حیات.

_________________
+دلم خواست دوباره بفرستمش.
+جریان رو به رشد وبلاگم از اینجا مشهوده که دیگه کسی نمیپرسه داستانت واقعی بود یا نه، زمان شرح واقعیات رسیده انگار، البته اگه تا به حال لابلای داستان ها ننوشته شده باشن
۶ نظر ۰۸ دی ۹۴ ، ۲۲:۵۲
محمد StigMatiZed
اول
فقط یک میز دو نفره خالی بود، بیش از این هم چیزی لازم نداشتم، فکر نمی کنم در این شهر یا شهرهای دیگر زمین، کافه ای پیدا شود که میز تک نفره داشته باشد، آدم های تنها جایشان گوشه بار، ور دل  کافه چی است، یا پیشخوان پشت شیشه کافه (مثل شیرینی فرانسه انقلاب)، که بنشینند و مادامی که مثل ماهی های تنگ مردم را نگاه میکنند به این فکر کنند که چه آرامش بی هویتی دارد این تنهایی. در کافه های وطنی میزهای دونفره این نقش را بازی می کنند و آدم های تنهای پشت این میزها برای کافه دارها بیشتر شبیه بچه های ناخواسته هستند تا مشتری و برای کافه نشین های دیگر هم شبیه گوژپشت نوتردام پشت فرمان لامبورگینی.
دوم
سخت نفس می کشیدم. گزافه نیست اگر بگویم گاهی هوایی که تنفس می کنی هم می شود کفاره گناهانت. نیم تنه ام را آویزان کردم به پشتی صندلی و نشستم تا سعی کنم نفس بکشم. کافه چی که آمد منو (لیست غذا، صورت خوراک یا هر کوفت دیگری که در فارسی یا پارسی صدایش میکنند) را بگذارد روی میز، گفتم: "یه لیوان آب لطفا و یه فنجون اسپرسو". نگاهم کرد و پرسید: "خوبید؟"، جوابی نداشتم نگاهش کردم، فهمید سوال بیهوده ای پرسیده راهش را گرفت و رفت و البته لیوان آب را فراموش کرد.
سوم
در دنیای تو ساعت چند است.
سرم را گذاشته بودم روی میز، سرگیجه داشتم. مضحک ترین عادتم این است که در هر وضعی باشم برایش یک نظیر میان ترانه ها و دیالوگ هایی که در خاطرم هست پیدا میکنم، یاد یکی از دیالوگ های فرهاد ِ در دنیای تو ساعت چند است افتادم: "سرم گیج میره، مثل بازار مسگرا". اَه من این روزها چقدر فرهاد ِ در دنیای تو ساعت چند است هستم، حتی سرگیجه. رفیقی پیشترها میانه اختلاط های روزانه مان گفته بود: "تو ذاتا عاشقی، چه کسی باشه چه نباشه"، باز یاد این جمله حوا مادر گلی افتادم که به فرهاد می گفت: "ببین پسر جون، اسباب عاشقی رو داری، فقط نمی دونی کجا پهنش کنی". حالتی هست با عنوان Pure State of Consciousness یا وضعیت هوشیاری ناب، سرم گیج رفت چشم هام سیاهی رفتند، دیدم شدم فرهاد، اما نه وقتی تابلو را به گلی میداد، یا برایش پنیر فرانسوی درست میکرد، و نه حتی وقتی که رفت و روی میز خوابید و گفت، "می ارزید". شده بودم آدم حیران و سرگشته رویای فرهاد ِ که از ته کوچه های رشت رسید یه میانه پاریس. گیر افتاده بودم در همان فانتزی که تکرار مداوم ِ ناکامی فرهاد بود.
چهارم
"اسپرسو" صدای کافه چی آمد که فنجان را می گذاشت روی میزم، شهودم شکست، سرم را بلند کردم، گفت: "احتمالا شیر و شکر نمی خواید؟".
گفتم: "نه" مکس کردم، دیدم یک میز دو نفره کنج دیگر کافه هست و فقط یک ساکن دارد که اینطرف را نگاه میکند، دید که توجهم جلب شده نگاهش را دزدید. "ممنون تلخ میخورم، فقط یه شکلات تلخ هم برام بیارید".
همانطور که فنجان قهوه را بر میداشتم تا مزه کنم نگاهش کردم، او هم به بهانه جا به جا شدن روی صندلی نیم نگاهی به اینطرف انداخت. مثل کسی که در یک جزیره دور افتاده، جایی که تقریبا هیچ امیدی نیست که کشتی های عبوری نجاتش دهند و حتی جنبنده ای نیست که دلش را به او خوش کند و حالا یک آدمیزاد می بیند، ماتم برده بود. ترجیح دادم ژست آدم های خونسرد را بگیرم، کتاب کوچک همراهم را از جیب نیم تنه ام در آوردم و ورق زدم.
پنجم
یک خانم و آقا که معلوم بود مشتری دائمی هستد وارد شدند، اما جایی در کافه نمانده بود، کافه دار نگاهی به میز من و میز آنطرف کافه کرد، به کافه چی که داشت شکلات تلخ مرا می آورد اشاره کرد و پچ پچ کردند. معلوم بود قرار است چه اتفاقی بی افتد. شاید، بیش از این هم چیزی لازم نداشتم اما در همین حال یاد این جمله از "تاریخ طبیعی زوال" که مشغول خواندش بودم افتادم: "بوسه ها اثری از خود به جای نمی گذارند و این تنها زخم های عمیق اند که نقش خود را به هر ترتیبی بر جسم و روح آدم حک می کنند". ترسیدم، مثل فرهاد ِ در دنیای تو ساعت چند است که همه عمر ترسیده بود. بذر یک توهم، نا خواسته داشت توی مغزم مثل لوبیای سحر امیز ِ جک رشد میکرد و ریشه هایش همه جارا شخم می زدند. مسخره بود که هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده و من ترسیده بودم، از هیچی، و شاید هیـ'ـچی (Nothingness) و از همه مسخره تر این بود که از میان آن همه مفهوم ارزشمند کتاب باید این جمله به ذهنم بیاید.
 
 
(گوش کنید)

ششم
 
کافه چی به سمتم می آمد. در باز شد، آقای جوانی آمد داخل، نگاهی به اطراف انداخت و یک راست رفت سمت آن میز دو نفره کذایی و با استقبالی گرم مواجه شد.
کافه دار کلافه شد و مشتری هایش را با عذرخواهی بدرقه کرد. کافه چی می خندید و شکلات تلخ را می آورد، من هم می خندیدم، اما نمی دانم به بلاهت این توهم یا به آرامش بی هویتی که بدست آورده بودم، بیش از این هم چیزی لازم نداشتم. مثل کسی که در یک جزیره دور افتاده، جایی که تقریبا هیچ امیدی نیست که کشتی های عبوری نجاتش دهند و حتی جنبنده ای نیست که دلش را به او خوش کند.

_____________________________
*بلا روزگاریه عاشقیت - سوته دلان
۱۲ نظر ۰۷ دی ۹۴ ، ۲۱:۴۲
محمد StigMatiZed


تولد یک سالگیم

دیروز میلاد محمد ابن عبدالله حبیب الله بود و امروز میلاد عیسی ابن مریم کلمه الله است. چه فرخنده ایامی.
و من
زاده شدم به 12 ربیع الاول سنه 1407 هجری قمری، در 39امین دور از انطباق تقویم قمری و شمسی. 
به انتظار نشسته ام حادثه چهلم را. :)


*و درود بر او روزى که زاده شد و روزى که می ‏میرد و روزى که زنده برانگیخته می شود. سوره مریم آیه 15
+ تولد شمسی من در آبان ماه هست.
۱۶ نظر ۰۴ دی ۹۴ ، ۱۵:۰۸
محمد StigMatiZed
این شرح حال نیست، رنجنامه یک نسله

یه روزایی بود که پیشنهاد میدادیم یا جواب رد می شنیدیم یا بازم جواب رد می شنیدیم.
یه روزایی شد خواستگاری میکردیم و خب قطعا جواب رد شنیدیم و الا الان بچه نهمم هم داشت تیله بازی میکرد اینجا.
روزای بعدش دیگه رومون نشد خواستگاری کنیم که جواب رد بشنویم.
روزای بعدترش دیگه دل و دماغ این چیزا نبود.
یه روزایی شده استاد زنگ میزنه ازت خواستگاری میکنه برای دیگران :|.

برای احترام به همه سال های از دست رفته، به جای یک دقیقه، دو قرن سکوت لدفن.
۶ نظر ۰۲ دی ۹۴ ، ۲۲:۵۸
محمد StigMatiZed


قسم به خون های ریخته شده، از هبوط آدم تا امروز

قسم به تن های آویخته از دروازه های دروغ

من، به خونخواهی قربانیان ِ سبعیت ِ نگاه های خونریر، بر خواهم خاست

و رشته رشته تازیانه مژگان را به آتش خواهم کشید

.

نفرین به من

نفرین به کلمه

نفرین به هزاران معنای مدفون در پس این خطوط 

دیگر نخواهم گفت

دیگر نخواهم نوشت

من، به تصویر می کشم

احضار می کنم

من بر پیکر این شوره زار بی حاصل

حماسی ترین طرح تاریخ را نقش خواهم زد

من یکایک ترک های این کویر را بند میزنم

تا سراب ِ چشمان ِ همه ساحران ِ عالم، آب شود

آنهنگام در صور ِ سرخ ِ اسرافیل خواهم دمید

که همگان در این پهنه بهت آلود

به تماشای محشر دل ها برخیزند

.

آری من قیامت را هر روز، برپا می کنم

تا زبان ها، چشم ها، گوش ها و جوارح

به مظلومیت تمامی خواستن های ناکام ِ خلقت

شهادت دهند

و بپرسند: بای ذنب قتلت

.

که عدالت جز این نیست

.

کجاست آنکه می گفت

می کشم و خود خونبهایم؟

کجاست؟

.

کاش در این بیدادگه، دادگری بود

.

تمام


________________
+ دلم می خواست وقت کنم اجراش کنم، با اجراش براتون بفرستم ولی خب........ .
۷ نظر ۲۸ آذر ۹۴ ، ۰۰:۳۳
محمد StigMatiZed

مدت هاست که اینجا در خصوص اینکه اینروزها حتی یک ساعت هم وقت فکر کردن به خودم و تخیل کردن ندارم، میخوانید، بعضی از دوستان به طرق مختلف در مورد این نبودن های من اظهار نظر کرده اند، کسانی این مسئله را بهانه نخواندن و معاشرت نکردن دانسته اند، کسانی پا را فراتر گذاشته و از حوادثی خبر داده اند، که به نظرم هر دو جنس این رفتارها ناشی از خودخواهی دوستان و بی اعتمادی شان نسبت به توضیحات من است و بعضی از پیام ها واقعا ناراحتم میکند. از انجا که این وبلاگ را دوستان غیر بیانی ام هم می خوانند یک توضیح مختصر عرض میکنم.

سالهای منتهی به انتخابات برای اهالی سیاست و سیاست خوان ها مثل روزهای آخر اسفند پر از عجله و رفت و آمد است و البته تشویش که ناشی از قواعد خاص بازی در این فضاست که توضیح بیشتر نیاز نیست. کنش دانشجویی هم در وضعی که باید تمام انرژی ات را صرف سر و کله زدن با ساختار معیوب اداری و با مغز آکبند عده ای که چشمشان به یک صفحه کتاب هم نخورده، کنی دیگر نه جانی برایت باقی می ماند نه فکر آزادی.
نمونه اش امروز از صبح تا ساعت 3 با طفلان ارزشی دانشکده که نسبت به یادگیر مقاومت سنگینی دارند سر و کله زدم و بعد هم از این سر تهران رفتم سر دیگر شهر که با عزیزی رایزنی کنیم برای حضور در انتخابات خبرگان و بعد از 2 ساعت بحث، دست از پا درازتر محترامانه بیرونمان کرد.
دو پروژه علمی هم که مدت ها بود پیگیرش بودم، به خاطر نبود حمایت نیمه کاره مانده، دلم را خوش کرده بودم خروجی اش تا آذر بدست می آید و قدری ذهنم آرام میشود.
 به شدت خسته ام و هیچ راه گریزی هم نیست که قدری فکرم را بند کنم به چیز دیگری غیر از سیاست، حتی شب ها خواب درس و بحث می بینم، بر من ببخشایید و بپذیرید هر کسی ابتدا به ساکن باید برای خودش و اولویت های خودش زندگی کند و امروز در وضعی نیستم که مثل قبل رفاقت کنیم و ساعت ها وقت برای حرف زدن باشد :) 
یا حق

۷ نظر ۲۶ آذر ۹۴ ، ۲۰:۴۸
محمد StigMatiZed

پاکی، مثل هوای تهران


+ پشت نیسان آبی گریزپای خوندم: "یکی تو پاکی، یکی هوای تهران".
+برام از خدا یک ساعت اضافه در روز بخواید که بتونم بنویسم بتونم بخونم.
۱۴ نظر ۲۳ آذر ۹۴ ، ۲۰:۵۴
محمد StigMatiZed
همیشه روبروی پنجره و پشت به محیط کافه می نشینم، دیدن تصاویر بیرون با همهمه درون کافه و بو های خاص کافه ها در روزهای سرد ترکیب دلپذیری می شود.
برف نشسته بود، در آن ظهر سرد خیابان ولیعصر چندان شلوغ نبود برای همین حتی نوک زدن یاکریم ها پشت پنجره خانه های اطراف هم به چشم می آمد. 
آنطرف بلوار دست به سینه ایستاده بود داخل ایستگاه اتوبوس. سر جایش مدام روی پنجه می رفت و دستکش چرمی اش را کنار میزد به ساعتش نگاه می کرد، از بخار نفس هایش می شد فهمید که سردش نیست ولی آرام و قرار نداشت.
فنجانم به نیمه رسیده بود، هر بار که تلخی قهوه را که حالا با صدای خنده های گاه و بیگاه جماعت شاد از حال و هوای برفی بیرون آمیخته بود مزه مزه میکردم بیشتر به حجم انتظاری که آنطرف خیابان زمان براش متوقف شده بود خیره می شدم، نمی دانم کدام نسبیت عام یا خاص اینجا صادق بود، اما همیشه زمان برای آدم های منتظر کند تر می گذرد. 
فضای چند متری ایستگاه را مدام قدم میزد و گاهی هم به خط ویژه اتوبوس نگاه میکرد، اما خبری نبود.
سرم را تکیه داده بودم به دست چپم و با دست راست فنجان قهوه را می چرخاندم، گاه گاهی ماشین های خیابان تصویرم را مختل می کردند ولی مطمئن بودم او هنوز در ایستگاه است.
یک لحظه کافه ساکت شد، تعجب کردم اما سرم را بر نگرداندم، بیرون واقعه مهمتری در جریان بود و من روایت داخل کافه را با گوش هایم می دیدم، صدای زنگوله درب کافه آمد، زیاد طول نکشید که فهمیدم شاهکار فروردین ماه پدر و مادرِ دختر خانمی، در آذر به ثمر نشسته و حالا رفقا  سالروز بیست و ششم این حماسه را جشن گرفته بودند. 
نمی دانم چند دقیقه گذشته بود ولی برای من که همه عمر منتظر بودم، ثانیه شمار گاه و بیگاه تکان می خورد، حوصله ام از این همه تکرار سر رفته بود. احتمالا او هم از تکرار ِ نیامدن کلافه بود. 
صدای تیـــس، اتوبوس آمد. یک لحظه همه چیز کافه در زمان ساکن شد، هیاهوی اطراف هم و یاکریم های پشت پنجره ها، همه چیز. اتوبوس میانمان بود، تمام بدنه و شیشه هایش پر بود از تبلیغات، دلهره داشتم، کف دست هایم را به میز فشار میدادم، می خواستم از جا کنده شوم و بدوم، انگار پایان انتظار او تداوم انتظار من بود. یک آن در تمام لحظه هایی که نگاهش می کردم، خودم را جایی در آن ایستگاه و مشغول حرف زدن دیدم، آنقدر دلنشین که گذر سریع زمان را نفهمیده باشیم. انبوهی از تصاویر در عرض چند لحظه از پیش چشمانم گذشتند. صدای تیــس اتوبوس که می خواست حرکت کند و دوباره هیاهوی درون کافه و پرواز یاکریم ها، دست هایم را روی پایم گذاشتم و خیره شدم به پایین. چند لحظه ای به هیچ چیز فکر نکردم. 
سرم را که بالا آوردم، دیدم با همان حال من، نشسته در ایستگاه و دستهایش را گذاشته روی پاهایش و به زمین خیره شده، دیگر از آن تلاطم قبلی خبری نبود، گویی همه تشویش اطراف را بلعیده بود، طوفان درون گاهی ویران کننده تر است. 
دستهایم را گذاشتم روی میز و از صندلی جدا شدم، اینبار کافه با دیدن آنطور برخاستن من ساکت شده بود، بدون اینکه پالتو بپوشم یا کلاه و دستکش بردارم از کافه زدم بیرون. نگاهم را از او بر نداشتم. برف روی شمشاد های کنار خیابان را جمع کردم، یک گلوله برفی پرت کردم آنطرف پیش رویش. حباب افکارش شکست، سر بلند کرد، دست بلند کردم. یاکریم ها برخاستند.

دو سال از آخرین باری که پشت همین شیشه ها مشغول حرف زدن بودیم و آنقدر دلنشین که گذر سریع زمان را نفهمیدیم، گذشته بود.

چند لحظه نگاهم کرد، ایستاد. خندید و دست تکان داد
.

_______________
+در پاییز به دنیا آمدم، در تابستان مردم و در زمستان ... .
+ همیشه آنها که از موهبتی بی بهره اند معنای آن را بهتر از سایرین درک می کنند.

۱۸ نظر ۱۷ آذر ۹۴ ، ۰۲:۲۵
محمد StigMatiZed
برای خودم نشسته بودم و میوه می خوردم. حس کردم یک نفر نزدیکم شد. سر بلند کردم دیدم با یک لبخند لطیف ایستاده و نگاهم میکند.
گفت: آقای ... .
گفتم: جانم. وقتی کسی صدایم می کند می گویم "بله" و همیشه پیش خودم فکر میکردم "جانم" گفتن فقط مخصوص آدم های خاص زندگی ام باشد.
+ تو کنفرانسم کمکی میکنید؟
یکی از صندلی ها را چرخاندم و گفتم: "حتما، بفرمایید."
اصل اول "از درسخون به نظر اومدن منتقر باش"، اما به خودم میگفتم این که چیزی نیست آدم ها مدام قول و قرارهاشان را زیر پا میگذارند حالا توام چند دقیقه ای خرخوان باش.
یک دستش جزوه بود، با دست دیگر چادرش را جمع کرد و نشست.
زن ِ درونم بدجور فعال بود، انگار مغزم همزمان همه کار انجام میداد، به نظرم دخترهایی که شلوار دمپاگشاد می پوشند و مانتویشان کمربند دارد از بهشت آمده اند برای شاد کردن دل خلق و من همه این ها را در حالی دیدم که داشتم وسایل خودم را مرتب میکردم تا به سوالش راحت تر جواب دهم.
زیر چشمی دیدم به ظرف صیفی جاتم نگاه می کند و می خندد، به لطف رفقای دهن لق دیگر کسی نیست که از گیاه خوار بودنم خبر نداشته باشد. بد هم نشد. 
- خب در خدمتم.
+ شنیدم شما سر کلاس در مورد .............. .

فکر میکنم بخش بزرگی از یادگیری دخترها ناخوداگاه باشد، مثلا ناخودآگاه یاد میگیرند که "آرام پلک زدن" چه بلایی بر سر کسی می آورد که آدم جزئیات است. یاد می گیرند که چطور با هر پلکی که پایین می رود تو را بکشند و با هر پلکی که بالا می آید زنده ات کنند. مثل تلویزیون های لامپی قدیمی دکمه روشن را بزنند و درست لحظه ای که قرار است تصویر بیاید دوباره خاموشت کنند و از همه بدتر یاد می گیرند بعضی تکرارها عادت نمی آورد، معتادت می کند. در ناخوداگاه دخترها عزرائیل هر لحظه جانت را می ستاند و اسرافیل هر لحطه در صورش میدمد. در ناخودآگاه دخترها خدا بدجور خودنمایی میکند.

 لابلای همه این فکرها، می دیدم که هیچ چیز از توضیحاتم نفهیده، گفتم: متوجه شدید؟
گفت: هویج میخوردید؟ به ظرفم نگاه میکرد.
ظرف را پشت کیفم گذاشتم و گفتم: ایرادی داره؟
+ نه ایرادی که ... نداره ولی جالبه.
- چیش جالبه؟
+ که سیب هم دارید و کرفس. 
اصل دوم "از کلنجار رفتن با دخترهای خنگ متنفر باش". خب البته همیشه حوادث مهم در مواقع استثنایی اتفاق افتاده اند.
.
حرف هامان تمام شد، از جایش بلند شد که برود، زن درونم خاموش شده بود، مغزم بازگشته بود به همان حالت بلاهت بار همیشگی، می خواستم چیزی بگویم اما ذهن یاری نکرد و دو جمله را باهم قاطی کرد و زبانم با دستوری که نخاع گرفت بدون آنکه مهلت اصلاح بدهد گفت: "بازم از این سوالا بپرسید".
بر گشت نگاهم کرد، احتمالا تا به آن لحظه چهره ای اینقدر حماقت زده از نزدیک ندیده بود. پرسید: منظورتون این بود که بازم از این کارا بکنم یا اینکه اگه بازم سوالی دارم بپرسم؟"

گفتم: منظورم ......... هر دوش بود.

________________________________

+بعضی قسمت ها را سفارشی، برای اذیت کردن دوستان نوشتم
+از فرط خستگی هر آینه است که بمیرم.
*عنوان: قیصر امین پور عزیز
۱۸ نظر ۱۵ آذر ۹۴ ، ۰۱:۰۴
محمد StigMatiZed

بلاگیا، بچه ها
بچه ها، بلاگیا

کنار دانشگاه


سمت راست آقای CatOwl




+ بلاخره وسط دیدن "بر باد رفته" هم شاید پیام بازرگانی بد نباشه

۲۰ نظر ۱۳ آذر ۹۴ ، ۱۴:۴۴
محمد StigMatiZed

تاریخ تکرار نمی شود

بلکه بخشی از آنچه به باور ما تاریخ خوانده می شود، تنها، وجوه مشترک رنج هاست که در سیر زمان تکرار پذیرند.

_________________

*عنوان:
داغ های دل ما
جای چراغانی ها

قیصر امین پور عزیزم

۹ نظر ۱۲ آذر ۹۴ ، ۲۱:۴۹
محمد StigMatiZed
هوا گرفته بود، گفته بودن قراره بارون بیاد، ایستاده بودیم تو یک ایستگاه اتوبوس، گوشیش دستش بود و بی هدف بین صفحه ها جابجا میشد، همونطور که سرش پایین بود، گفت: "ببین من حوصله بحث ندارم".

انگار مدام کسی روی تنم آب سرد می ریخت و لحظه بعد آب داغ، خیره شدم به انگشتاش، گفتم:"امیدوار بودم فقط ظاهرت شبیه اطراف شده باشه نه باطنت".
همون لحظه اتوبوس اومد، تصویر مبهم خودش رو تو شیشه های کدر دید و روسریش رو مرتب کرد؛ منم به مردم خسته پشت شیشه که هیچ کجای این دنیا نبودن خیره شدم.
اتوبوس که رفت به مغازه های اونطرف خیابون نگاه میکردم، دستاش تو جیب مانتوش بود، پایین رو نگاه میکرد و با نوک کفشش که می دونست مدلش رو دوست دارم، سنگ ریزه های روی آسفالت خیابون رو جابجا می کرد، گفتم: "من همیشه از آدم هایی که شکل زندگی میشن می ترسم، می دونی چرا؟".
شونه هاشو به بالا فشار داد و سرش رو بالا گرفت و هیچی نگفت. "چون با تو همون رفتاری رو میکنن که زندگی باهاشون کرده".
نشستم روی یکی از صندلی ها و گفتم: "مسئله اینجاست که زندگی هیچ وقت با ما بحث نمیکنه، فقط کار خودشو میکنه" ........ "توام کار خودتو بکن".

بی حرکت ایستاد، به روبرو خیره شد، کمی صبر کرد و گفت: "خداحافظ". و رفت. 

تصویر مَواجشو از تو شیشه های ایستگاه نگاه می کردم، کنار دیوار تو پیاده رو راه میرفت، دیدم دست چپش رو برد سمت صورتش و دست راستش رو گذاشت روی دیوار، قدری خم شد.
.
رفتم طرفش.

هوا گرفته بود، گفته بودن قراره بارون بیاد، ولی نیومد. 

__________________________________

+ همیشه دوست داشتم از زندگی بنویسم، از شور، عزیزی ذیل نوشته قبلی پیامی داده بود که بارها و بارها خوندمش و انرژی گرفتم اما، راستش برای شورانگیز نوشتن آرامش لازمه تا اونقدری رها باشی که بتونی زنده بودن رو وصف کنی، تنفسش کنی و همه اونچیزی رو که در درونت زنده می کنه رو به قلم بیاری، آرامش لازمه و در وضعی که من و خیلی از ما گرفتاریم، آرامش سخت بدست میاد و راحت از دست میره. تلخی قلمم رو به شیرینی نگاهتون ببخشید، ممنون که میخونید :)

*رسیده ها چه غریب و نچیده می افتند ... به پای هرزه علف های باغ کال پرست
استاد بهمنی
۷ نظر ۱۱ آذر ۹۴ ، ۲۱:۲۳
محمد StigMatiZed
خیره شده بودم به نوشته های پشت شیشه، حس کردم یه چیزی مثل نسیم پشتم جابجا میشه، انعکاس یک تصویر مبهم تو شیشه معلوم بود، برگشتم دیدم دکمه آسانسور رو زده و انگار که مضطرب باشه خیره شده به شماره طبقات، از تکان خوردن چادرش میشد فهمید که پاش از نگرانی می لرزه. به روی خودم نیاوردم، برگشتم و خیره شدم به همونجای قبلی، ولی از تو شیشه نگاهش میکردم، همون تصویر مبهم رو طوری تصور میکردم که انگار تو آینه دارم نگاهش می کنم. آسانسور رسید، در رو باز کرد و رفت داخل، مطمئن بودم پایین نمیره، چون دکمه طبقه همکف حراب شده بود و اونقدر سفت بود که انگشت های ظریفش نمی تونستن فشارش بدن. درست فهمیده بودم، از بیرون میشد صدای "عه" گفتنش رو شنید، در ِ آسانسور رو باز کردم دیدم نا امید کز کرده گوشه اتاقک تنگ و هر لحظه احتمال داشت حیغ بکشه، شاید هم گریه کنه، رفتم تو، طبقه همکف رو زدم و گفتم: "نمی دونم کِی می خوان این دکمه کذایی رو درست کنن". کلافه بود، مضطرب بود، اما فقط برای یک لحظه خیلی کوتاه خندید و هیچی نگفت، سرم رو انداختم پایین و خیره شدم به کف اتاقک.
چهار طبقه، آسانسور پایین می رفت انگار طبقه ها تمامی نداشتن، هر طبقه که پایین میرفت من بر میگشتم به همون لحظه ای که گفتم "این دکمه کذایی" و لحظه ای که خندید.
 
به ناگاه
زمان ایستاد
و زمین پر از جوانه های حضور شد
.
غرق سبز، محو ماه
من تمام شدم
با یکایک هجاهای جان
پلک های خسته یک نگاه شدم

کی فکرش رو می کرد، که ساده ترین دختر دانشگاه که شاید کسی اسمش رو هم نپرسیده و شاید حتی تو لیست حضورغیاب اسمش آخرین نفره و همون لحظه ای که همه دارن از کلاس بیرون میرن اسمش خونده میشه و تو همهمه بچه ها گم میشه، قشنگ ترین لبخندی که تا اونروز دیده بودم رو داشته باشه؟ باور نمیکردم همه اغواگری یک دختر بتونه در لبخندش خلاصه بشه.
.
به خودم اومدم دیدم فقط یک طبقه دیگه فرصت دارم، همه انرژیمو جمع کردم، سرمو آوردم بالا، نگاهش کردم و بدون مقدمه گفتم: "میشه یه بار دیگه بخندید؟" نمی دونم کجای دنیا بود ولی وقتی که برگشت به جسمش تو آسانسور، منو با تعجب نگاه کرد و هیچی نگفت، فهمیدم خیلی براش عجیبه که ساده ترین پسر دانشگاه که فقط شاید دیر رسیدن هاش به کلاس و سلام های بلندش جلب توجه میکنه، خیلی بی مقدمه ازش خواسته باشه که بخنده. تکرار کردم: "میشه بازم بخندید؟"
نگاهم کرد ... فرو ریخت، چشماش پر اشک شد، پشت چادرش قایم شد.
رسیده بودیم به همکف، در رو باز کردم، بدجور ترسیده بودم، با عجله بیرون اومد صورتشو زیر چادرش قایم کرده بود، رفت سمت حیاط، فقط فرصت کردم بگم: "ببخشید."
.
می دونید، یک روزهایی هست که باید دخترها و زن ها رو بیشتر دوست داشت، زن ها هیچ وقت به دردهاشون عادت نمیکنن، فقط مدام از خودشون می پرسن، چرا؟
از اون روز هر وقت همدیگه رو می بینیم، می خنده و دلچسب ترین چیز دنیا رو بهم میده.
توجه هیچکش هم جلب نمیشه، کسی مارو نمی بینه، نه اونو ... نه منو.
 کسی این همه سادگی رو نمی بینه، این همه زیبایی رو. و دنیای ما اینطوری می گذره.

_______________________
+ نمیدونم تو عوض کردن فضا چقدر موفق بودم :|
۱۹ نظر ۰۶ آذر ۹۴ ، ۲۳:۲۶
محمد StigMatiZed


من عاشق بازی ام، بیش از هر چیز در این دنیا، اما پرسش اینجاست، آیا انتخاب دیگری وجود دارد؟ آیا می شود بازی نکرد؟
گاهی فکر می کنم بعد از اینکه کنراد تولد نیکلاس را تبریک گفت و یک به یک گره های داستان باز شدند، وقتی که کریستین ِ هنرپیشه از نیکولاس خداحافظی می کرد، درست همانجا داستان فیلم با "مظنونین همیشگی" به یک پایان مشترک میرسیدند چه اتفاقی می افتاد؟ وقتی نیکولاس با بینی شکسته گوشه ای سیگارش را دود می کند، کریسیتین و کنراد می فهمیدند که خودشان گرفتار بازی شده اند، چه حسی در تماشاچی ایجاد میشد؟
نوعی کمبود در این روایت وجود دارد، خلاء ابر قهرمان، یک هوش شکوهمند، خلعی که نه در واقعیت و نه در خیال پر نمیشود جز، در یک بازی

به بازی خوش آمدید.

+ پستی برای تمام فصول
+ بر من ببخشایید اگر وقت خواندن ندارم، گرفتاری اینروزها حتی وقت تخمه خوردن برایم نگذاشته چه رسد به خواندن و فکر کردن به تخیلات در پس قلم های شما. 
+قصد کرده بودم 5 شنبه شب ها را بگذارم برای خواند 60 وبلاگی که دنبال میکنم، دریغ از 6 دقیقه وقت :|
۸ نظر ۰۴ آذر ۹۴ ، ۰۱:۰۶
محمد StigMatiZed


چه بر سر آینه ها آمده؟

همچون سیگارفروشی شده اند که جز بنزین و کبریت

نمی فروشد.

یا آن کفاش پیر که می گفت:

تاول ِ پایت از کفش نیست

راه، راه تو نیست

.

براستی چگونه می شود از هجوم این جملات

به نوش داروی اساطیر شاهنامه پناه برد، وقتی

سهراب قصه ما شهید تنها یک کلمه شد

انتظار

.

.

.

آری

هیچ راز مگویی در کار نیست

هیچ پهنه نا مکشوف

و هیچ قله ی فتح ناشده

جز آنکه جایی

میان صخره های بلند "خواستن"

در آن سرزمین فیروزه ای که میان چرخیدن های ما

وقتی که دست هامان را به هم داده بودیم و میخدیدیم

گم شد

.

و من

که آسیمه از خواب

سقوط کردم

به بیداری

.

و تو

که خندیدی و گفتی

"شاید" وقتی دیگر

.

.

نمی دانم چرا؟ اما

هیچگاه مجال گفتن نیافتم که بمان

ولی انگار میدانستی که

"شاید" یعنی "هرگز"

.

.

.

خاطرم آمد

یک راز کوچک دیگر میان ما هست

من، تو و تقویم

"روزی که مــُـردم"


۱۵ نظر ۰۱ آذر ۹۴ ، ۰۰:۴۷
محمد StigMatiZed

بعضی ها حضورشان در زندگی ات کفاره دارد. تنفس در هوایی که تنفسش می کنند، کفاره دارد. بودن در جایی که هستند یا حتی از آنجا رد شده اند کفاره دارد. کاش می شد مثل فیس بوک که وقتی کسی را بلاک میکنی دیگر هیچ اثری از او را در هیچ صفحه ای نمی بینی، این ها را بلاک می کردی و خلاص. مثلا در جمع دوستانتان به جای طرف یک صندلی خالی می دیدی، یا مثلا آکواریم، یا حتی لباس زیر گل گلی همسایه روی بند را، ولی اینها را نمیدیدی. کاش میشد ساعت 9 شب گذاشتشان دم در، یا لاتاری برنده می شدند می رفتند ینگه دنیا، 

۰ نظر ۰۱ آذر ۹۴ ، ۰۰:۳۵
محمد StigMatiZed

گفته بودند
حنابندان لبت
امروز است
.
دریغا
که نگاهت هر روز
رنگ مبادا دارد

_________________
*عنوان: امین پور عزیزم

۱۵ نظر ۲۹ آبان ۹۴ ، ۱۳:۰۱
محمد StigMatiZed

نماز را در چشمم نشکنید
دردانه های کوچک دلتنگی

+

۲۷ آبان ۹۴ ، ۲۳:۴۹
محمد StigMatiZed

سوگند به این شهر
شهری که گاهواره توست
سوگند به پدر و فرزندی اینچنین
براستی که انسان را در رنج آفریده ایم
آیا گمان می برد که کسی را بر او دست یافتن نیست؟
گوید: "مرا هرآنچه بود تباه کردم".
می پندارد هیچکس او را ندیده است؟
آیا دو چشمش نداده ایم؟
و زبانی و لبانی؟
و گواه نیک و بدش؟
نخواست این باریکه راه ِ سخت را بالا رود
و نمی دانی که این باریکه راه چیست
بند ها را گسستن
یا به روز گرسنگی، سیر کردن
یتیمی خویشاوند
یا بینوایی خاکنشین.
و نیز از پارسایانی درآید که یکدیگر را به شکیبایی و همدلی سفارش کرده اند؛
ایناند نیک بختان.
و آنان که به این آیات کافر شدند سیه روزانند.
و آتش به جان.

این ترجمه سوره بلد نیست، خوانش شخصی من است از ترجمه.


۱۱ نظر ۲۵ آبان ۹۴ ، ۰۱:۰۸
محمد StigMatiZed
از بهترین عکس هایی که دیدم

وقتی رفتم تو اتاق دیدم گوشه تختش نشسته و زانوهاشو بغل گرفته. سرشو تکیه داده بود به دیوار و خیره شده بود به تیک تاک ساعت روبرو، منو که دید نگاهشو دزدید و سرشو گذاشت رو زانوهاش.
گوشه دیگه تختش نشستم، گفتم: 
می دونی چرا خدا پیامبر پشت پیامبر فرستاد؟
سرش رو زانوش بود و جوابی نداد.
- چون مردم پیامبران رو یا کشتن یا از خودشون روندن.
هنوز ساکت بود.
- و می دونی چرا پیامبران رو می کشتن یا می روندن؟
قدری شانه هاشو بالا انداخت، شاید منظورش این بود که نمیدونم و برام هم مهم نیست که بدونم.
ادامه دادم: 
چون فکر میکردن که الان همه اونچیزی که لازم دارن رو بدست اوردن و دیگه نیازی به اون آدم نیست.
شاید اگه حرفای اولین پیامبر رو خوب گوش میدادن و تردش نمی کردن یا نمی کشتنش، دیگه دلیلی نداشت خدا پیامبر دیگه ای بفرسته.
چند لحظه سکوت کردم و گفتم: حرفامو بفهم.

سرش هنوز روی زانوهاش بود، امیدی نداشتم که جوابی بگیرم برای همین بلند شدم که برم. 
سرشو اورد بالا چشماش مثل گونه ها و نوک بینیش سرخ شده بودن، گفت: میدونی تنهایی ینی چی؟ 
نگاهش کردم و چیزی نگفتم.
+ یعنی وقتی کابوس می بینی کسی نباشه که بیدارت کنه و بگه بیدار شو، بیدار شو داری خواب بد می بینی.
حرفی نداشتم بزنم. 
به زور اشکاشو نگه داشته بود.
+ حالا می دونی جهنم یعنی چی؟ یعنی اونی که انتظار داشتی بیدارت کنه، خودش شده باشه شخصیت اول کابوس های روزانه ت.
لبهاشو بهم فشار میداد، گفت: ازت نمی خوام حرفامو بفهمی، چون نمی فهمی.
تلاطم تو صورتش بیشتر می شد.
گفتم: حق داری، حق داری ضجه بزنی، حق داری خودتو گوشه تخت زنجیر کنی، تو افکارت تو خاطراتت کز کنی؛ ولی حق نداری بابت انتخاب خودت دیگرانو سرزنش کنی.

بغضش ترکید.
از اتاقش بیرون اومدم، از زندگیش هم.

___________________________________

+دوستان بلاگی و دوستان غیر بلاگی به رویه نوشته های قبلی معترض بودند، کم کم تغییر جهت میدم.
*تیز مبروی جانا ترسمت فرو مانی. حافظ
۱۲ نظر ۲۴ آبان ۹۴ ، ۰۲:۳۵
محمد StigMatiZed
 
گفتم اونجارو دوست دارم، تو میخوای برام خاطره بد درست کنی و من جایی که با آدمی که ازش خاطره بد دارم رفته باشم، دیگه نمیرم.
رفتیم و دو هفته بعد خاطره ی بد رقم خورد.
.
.
.
نشسته بودم میز همیشگی روبروی پنجره و پشت به همه دنیای جاری در کافه، خیره به گنبد فیروزه ی مسجد دورتر، به تلخی قهوه و شیرینی شکر فکر میکردم که چه ترکیب دلچسبی دارند، بر خلاف خیلی از آدم ها.
سهیل نفیسی نیما را میخواند:

نیست یک دم شکند خواب به چشم کس و لیک
غم این خفته‌ی چند
خواب در چشم ترم می‌شکند.
 
صدای خنده ی آشنایی ُ شنیدم که با یک صدای گرم مردانه بر سر جای نشستن چانه های دلبرانه میزد. نمیدونم بگذارم به حساب کوچیک بودن دنیا، به حساب اینکه مجرم به محل جرم بر میگرده؟ یا اینکه بعضی آدم ها براشون مهم نیست که یک کافه رو با دوتا آدم متفاوت برن؟!
سرم رو فقط تا حدی که ببینم چطور نشستن گردوندم، کنار هم؛ یادمه هر وقت کنارش میشستم میگفت، گردنم درد میگیره و من که اکراه داشتم از روبرو نشستن، انگار پشست میز معامله و مذاکره نشسته باشی.
چشمام رو بستم، بوی تلخ قهوه رو فرو دادم، و در تمام مدتی که به همدیگه عکس های دوربینشون رو نشون میدادن و از صحنه های دلچسب روزشون برای هم میگفتن، منم تمام روزهای گذشته رو مرور کردم ..... .
شنیدم که بهش میگفت، خیلی کم لطفی که اون روز اومدی نمایشگاه و به من نگفتی که ببینمت. یا گفت: خیلی بده که من حرف میزنم و تو فقط سکوت میکنی ... خیلی بد، خیلی. شب بود ولی صدای اذان می شنیدم ... ؛ حی علی خیر العمل ... .
یکباره چشمام رو باز کردم، دندونام رو به هم فشار دادم، یه نفس عمیق کشیدم از جام بلند شدم. دوربینم و وسایلم رو جمع کردم، رفتم سمت میزشون. داشت می خندید و تلاش میکرد خیلی سِر کننده به سیگارش پک بزنه، مضحک ترین کاری که یک نفر بخواد برای ایجاد جذابیت انجام بده، منو که دید خشک شد.
 
نازک‌آرای تن ساق گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا به برم می‌شکند.
 
+ سلام خانوم ِ ... ، خوب هستید؟ سلام آقا. معرفی نمیکنید آقارو؟ دستمو بردم جلوی پسره با حس نا امنی دستشو اورد و دست داد، خوشبختم محمد هستم.
هر دو جا خورده بودن، پسره نمی دونست چی شده. و اون .... همیشه وقتی مستاصل میشد اخماش میرفت توی هم و لباشو جمع میکرد. تمام خنده ای که مثل گسل شمرون از این طرف صورتش تا اون طرفش کش اومده بود حالا تبدیل شده بود به یک سری چروک که از فشار لباش به هم به وجود اومده بودن.
.
گفتم خیلی نمیگذره از آخرین دیدارمون، همه چی خوب پیش میره؟ رو کردم به پسره با خنده هیستریک گفتم آخرین جمله ای که ازش یادمه این بود: "ببین من یه نفرُ دوست دارم که بهش نمیرسم، بقیه همه فانن؟" شما همون یه نفری؟ یا مثل من فانی؟ البته حرف های دیگه ای هم گفته بود ولی این از باقیش برام واضح تره.
 
پسرک بیچاره به حدی شوکه بود که گردنش خشک شده بود و نمی تونست نگاهش رو از صورت من برداره، اگر مثل من اونقدر احمق بوده باشه پس لازم داشت که اینطوری بهش حمله بشه و اگر هم نه پس یکی بود از قماش همون موجود کنار دستش که باید با واقعیت مواجه میشد، چون قطعا اون پسر، آدم رویاهای اون دختر نبود.
بهت شون رو شکستم و گفتم: 
انگار مزاحم شدم، ببخشید داشتم میرفتم، اجازه هست مهمونتون کنم؟
هنوز سکوت بود.
با پر کینه ترین نگاهم تو چشماش نگاه کردم، یک لبخند بی روح هم به پسره تحویل پسر دادم و برگشتم که برم، گفت: "گفته بودی جاهایی که خاطره بد از آدماش داری نمیری"؛ همونطور که پشتم بهشون بود قدری سرم رو گردوندم، گفتم: آدم ها حماقت میکنن، بارها؛ و رفتم سمت کافه چی.
 
کافه چی: خوش آمدید، فیش رو گذاشت جلوم.
- لطفا اون میز رو هم حساب کنید
+ کدوم میز؟
- همون خانم و آقا.
+ کدوم خانوم و آقا؟
با چهره کلافه برگشتم تا اشاره کنم به میزشون؛ کسی نبود. جا خوردم.
خشک شدم، به میز کذایی اشاره کردم و با لکنت گفتم: همونا که اون میز نشسته بودن.
+ از وقتی شما اونجا نشسته بودید کسی روی اون میز ننشسته آقا، (صداش کم کم نا مفهوم شد و صدای نفیسی هم که میخواند) اصلا اون سالن کسی نبوده، همه سیگارین و اینطرف نشستن.
آقا، آقا، حالتون خوبه؟

خواب در چشم ترم
می شکند
 
_________

+ ببخشید که هنوز وقت نمی کنم بخونمتون، در هفته فقط در حد نوشتن همین خزعبلات وقت دارم
۱۵ نظر ۲۱ آبان ۹۴ ، ۲۱:۴۵
محمد StigMatiZed

عکس: جایی در اینترنت



دریافت از طریق بیان

خواستن

گاهی خشکمان میزند؛
درست شبیه عابری که میان بزرگراه، پیش پای مردن خشکش زده.
با چیزی هزاران برابر سخت تر از از اندوه "نداشتن"، به زمین چسبیده ای
و مبهوت هجوم بی امان ِ دو چشمی، در این باریکه راه؛
نه اینکه نخواهی قدم برداری، نه اینکه نخواهی زنده بمانی، نه
تو اسیر کهن ترین دام خلقتی:
خواستن.
__________________________

زندگی

زندگی هم سکسکه می کند ... یک "ایست" ... یک "هیچ" ... یک "هــِـق"
می دانی روزهایی سپری شده اند ... اما هیچ اثری نیست ...
 حسشان می کنی، شبیه همان حسی که گاهی، فکر می کنی چیزی داشته ای  اما
 اکنون، جز یک شبه نا معلوم وجود ندارد، همان حسی که می دانی خوابی دیده ای ...
 ولی جز "هیچ" به خاطر نداری،
 نقطه دردآور داستان آنجاست که در زندگی گوشه هایی هست که انسان به هق هق می افتد.
آنجاست که آرزوی یک "هیچ" می کنی و در پایان ایســـــــــــــــــــــــــت.
__________________________

قاصدک

همیشه به قاصدک ها، حسودی می کنم ... انگار یک قانون نا نوشته هست که می گوید هیچ قاصدکی نباید در بند باشد؛ قاصدک ها محکوم به آزادی اند ... حتی بدترین آدم ها هم، وقتی قاصدک می بیند که جایی فرود می آید ... پروازش می دهد و با نگاهی غریب و آهی از درون دور شدنش را نگاه می کند؛ و ما همه نداشته هامان را در دیگری جستجو می کنیم، بی آنکه لحظه ای به این بیاندیشیم که شاید قاصدک از فرط تنهایی و خستگی آمده بود ... شاید دلش می خواست بماند ... شاید می خواست دلش یک جا بند باشد ... شاید آزادی نمی خواست ... که آزادی یعنی غربت ... یعنی تنهایی.
هرگاه قاصدک می بینم می گریزم

۱۴ نظر ۱۷ آبان ۹۴ ، ۱۲:۳۲
محمد StigMatiZed


عکس: Lost Highway


بی روح ترین چهره ای که تا اون لحظه دیده بودم ُ داشت، دستاش ُ باز کرده بود و گذاشته بود روی پشتی کاناپه.
پرسیدم: "سر بهمن چی اومد؟"
یه دستشو گذاشت پشت سرش و جواب داد: "گفتن جای ماشین خیلی عمیقه، باید صبر کنیم آب پشت سد بیاد پایین تا بشه کشیدش بالا، شهریور بیرونش اُوردن، گفتن شلنگ ترمز پاره شده بوده".
پرسیدم: "عمدی بود؟ کسی بریده بوده؟ اصلا بهمن اونروز چرا اینقدر دیوانه وار رانندگی میکرده؟"
چند لحظه ای تامل کرد،
 چشماش گرد شد و رفت تو فکر .... گفت: "بهمن عادت داشت می رفت سد شنا، فقط یه دفعه با هم رفتیم، وقتی شیرجه زدم و چشمام ُ باز کردم، تا جایی که دیده میشد سیاهی بود، اونقدر عمیق و سیاه به نظر میرسید که انگار تمومی نداره .... بهمن به اونجا عادت داشت."
ساکت شد؛ من هم.  

پرسیدم: با پری چه کار کردی؟
انگار هر سوالی که می پرسیدم می بردش تو همون لحظه، قدری ساکت میشد تا صحنه هارو دوباره ببینه و برام تعریف کنه؛
گفت: پری ....؛ می دونه که تا آخر عمرش نمیتونه سمت هیچ مردی بره، رفت خونه شیان، بهش قول دادم وقتی آزاده که من مرده باشم. 

و الهه؟
حالت چهره ش عوض شد، از جاش برخاست، رفت سمت پنجره و خیره شد به بیرون، نفهمیدم ولی شاید بغض کرده بود، گفت: از همه بدبخت تره، حتی من؛ روزی که اومد و گفت احساس میکنه بهمن با زن دیگه رابطه داره، مدام اشک میریخت، من فقط شوهر خواهرش نبودم، شاید رفیق همه خستگی های این خانواده بودم. الهه دوبار مرد، یه بار وقتی خبر تصادف بهمن اومد و ماشین ُ که از آب بیرون اوردن تقریبا جز لباساش چیزی نمونده بود. یک بار هم وقتی فهمید زنی که شوهرش ُ ازش گرفته، خواهرشه.

حرفی برای گفتن نمونده بود، سرشو انداخت پایین.

قهوه هامون سر شده بودن. دست های من هم. 


+خسته شدید از خوندن این نوشته هام؟
+ شاید این داستان ها اتفاق نیفتاده باشن، اما فراموش نکنیم، فقط کسی میتونه یک حال و یک حس رو برامون توصیف کنه، که تجربه ش کرده باشه :)


۲۲ نظر ۱۴ آبان ۹۴ ، ۲۱:۰۸
محمد StigMatiZed

عکس: شهریور 93، قربانگاه


دل کندن سخت است،
دل کندن از دلبستگی ها سخت است، اما
 مَردم، رفقا، جماعت، شمایی که آن بیرون برنامه ها دارید،
یاد بگیریم دل بکنیم
دل بکنیم از کسی، از چیزی و از کاری که می دانیم اراده ای برای نگه داشتنش و ماندنش نداریم.
شکاف های تنهاییمان، گودال های نیازمان را،
با آدم ها پر نکنیم، درگیرشان نکنیم و که بعد هم رهاشان کنیم.
دل کندن از آنها که دلبسته شان نیستیم، شاید سخت تر باشد.

+دیشب شب عجیبی بود.
+اینروزها مشغولیت ها آنقدر زیاد شده زمان برای خواندن شما و نوشتن خودم ندارم، شرمنده قلم و قدم شما.

۱۸ نظر ۱۱ آبان ۹۴ ، ۱۵:۰۷
محمد StigMatiZed

هیچ وقت سکوت را تجربه نکرده ام، همیشه زنگ ریزی توی گوشم میشنوم، اما آن روز مثل کسی که کنار گوشش گلوله توپ شلیک شده باشد گوشم سوت ممتد میکشید و صدای اطراف خیلی مبهم به گوشم میرسید.

درب خانه اش را باز کرد، نفهمیدم چه گفت ولی حدس زدنش سخت نبود که گفته باشد، "بفرمایید بانو". کفش هاش را خیلی با عجله در آورد و بدون اینکه در جا کفشی بگذارد، همانطور نامرتب رهاشان کرد، غذاها را گذاشت روی اوپن آشپزخانه و رفت سمت یخچال، باز همان صدای مبهم که مدام کم و زیاد میشد، گفت: "یه جوری چمدونش رو بست انگار دیگه نمیخواد برگرده تهران، کاش برای همیشه میموند پیش مادرش؛ منتظر موندم تا سوار بشه که دیگه توهمی نشی که رامین، مهتاب رو تو کوچه دیدم". 

سوت گوشم بیشتر شد، دیگر تقریبا صداش را نمیتوانستم بشنوم، گفت: " تا ... بیاری... میز نهار ....".

 آرام در سالن پذیرایی قدم میزدم، جهنم اینقدر قشنگ؟ مبل هایی که پارچه های تمیز اتو خورده خیلی مرتب رویشان کشیده شده بود، کاناپه های سبز چمنی  که هر گوشه شان یک کوسن جا خوش کرده بود، اما از گلدان های کوچک حسن یوسف خبری نبود، در عوض بین تلویزیون و کاناپه بزرگ روبرو، روی میز یک گلدان کاکتوس که گل ریز سفید داده بود دیدم و ..... آن عکس دو نفره ازدواجشان که میان دیوار اتاق نشیمن بلند فریاد میزد: "اینجا آخرشه لعنتی، بسوز، خاکستر شو، ولی بدون تا مردن و راحت شدن هنوز خیلی مونده. به جهنم خوش اومدی نکبت". جهنمی تمیز که فقط یک زن میتوانست اینقدر قشنگ و خوش سلیقه همه ابزار شکنجه را سرجایش بچیند، طوری که حتی تنفس هواش هم تا دورترین نقطه وجودت را بسوزاند.

صدای خودم را هم به سختی میشنیدم، وقتی میرفتم سمت راهروی اتاق های خواب، پرسیدم: "حسن یوسف ها چی شدن؟"

دستش به شکمش بود داشت بطری آب را سر میکشید، از این کارش هم متنفر بودم. گفت: " ... اومدم خونه ... دیوانه ی مر... همرو ... همسایه ها .... جاش .... اون کاکتوس .... ". دیگر کر شده بودم. و البته سِر.

رفتم توی اتاق خوابشان، نشستم لبه ی تخت روبروی آینه، چهره غمگین غریبه ای را دیدم که دست به صورتم می کشید؛ نگاه سرد و ناباورانه اش می پرسید: "اینجا چه میکنی شاهزاده کوچک سرزمین های دور؟" . چشمم سیاهی رفت، نشستم عقب تر خودم را رها کردم روی تخت و خیره شدم به سقف. سکوت بود، انگار هیچوقت هیچکس در این خانه نبوده، حتی من. چرخیدم به پهلو پاهایم را جمع کردم توی سینه، عکس رامین را دیدم، فهمیدم خوابیده ام جای آن زن، جرات نداشتم برگردم به سمت دیگر، روی میز کوچک طرف دیگر تخت، در آن قاب سپید یک خوشه مواج سیاه و دو چشمی که در عمق سیاهشان غرق میشدی، و بعد از زمینه صدفی پوست صورتش، آخرین تیر این کمان خنده قرمز رنگی بود که می دانم دل هر مردی رو می برد، و شاید مرا. عادت داشتم بعد از اینکه خوب نگاهش کنم قاب را بخوابانم، اما آن روز جرات نداشتم، چشمم را بستم، برگشتم و تلاش کردم قاب رو پیدا کنم، دستم به قاب خورد، دلم ریخت، تهی شدم، چشم هام را باز کردم دیدم قاب قبلا خوابیده و یک کاغذ زیرش قرار دارد.

نوشته بود:

چمدانت را بسته نگه دار دختر مو خرمایی، یک روز تو هم در اتاق خوابت موهای رنگ دیگری پیدا میکنی.



+اینبار راوی یک زن است اما، امان از این روایت.

۱۱ نظر ۰۸ آبان ۹۴ ، ۱۷:۴۸
محمد StigMatiZed


[وُیتسِک وارد می شود و پشت ماری می ایستد ماری از جا می پرد و گوش های خود را با دست هایش می پوشاند]

ویتسک: چی داری
؟

ماری: هیچی
ویتسک: از لای انگشتات یه چیزایی برق میزنه!
ماری: یه گوشواره کوچولو، پیداش کردم
ویتسک: من تا به حال همچین چیزی پیدا نکردم اونم هر جفتشو با هم!!!!

تکه ای از نمایشنامه ویتسک اثر گئورگ بوشنر

_________________


*
 وقتی در آسمان ، دروغ وزیدن میگیرد

دیگر چگونه می شود به سوره های رسولان سر شکسته پناه آورد ؟

ما مثل مرده های هزاران هزار ساله به هم میرسیم و آنگاه

خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد.
فروغ

+ از امروز تا کِی چند داستان از تباهی اجساد خواهم نوشت.

۱۷ نظر ۰۵ آبان ۹۴ ، ۲۱:۱۰
محمد StigMatiZed
زمستان 83 قرار بود پروژه یکی از درسهای ارشد را تیمی کار کنیم، صادقانه بگویم از ابتدای ترم برای این روز نقشه کشیده بودم. استاد قبلا با مادر همدانشگاهی بود، رفتم دفترش ماجرا را تعریف کردم و خواستم من و او را در یک تیم قرار دهد، گفت: از تصمیمت مطمئنی، گفتم: نه ولی میخوام مطمئن بشم استاد، این لطف رو در حقم میکنید؟، گفت: این دختر شرایطش خاصه و با شناختی که از خانوادت دارم مشکل پیدا میکنید، حاضر جواب شده بودم، گفتم شرایطش نیست که خاصش می کنه و تا آمدم جمله بعدی را بگویم، نگاهم کرد و خندید و بدون اینکه چیزی بگوید با دست اشاره کرد که از پیش چشمم دور شو.

هردویمان آن درس را افتادیم.

 
۲۲ نظر ۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۱:۲۹
محمد StigMatiZed
عکس: شهریور یا مهر 93، کشتارگاه کورش
 

میزمون دو نفره بود ولی احساس میکردم اونقدر دور نشسته که دستم به دست هاش نمیرسه؛ از روبرو نشستن متنفرم. کنارش نشسته بودم؛ فنجون خالی قهوه رو می چرخوند تا شاید فال دلخواهش پیدا بشه.

گفتم: می دونی چه جور رابطه ای ایده آله؟
دستش زیر چونه ش بود، برای همین سخت و خنثی گفت: چطوری؟
گفتم اونطوری که همه رفتار طرف معنی داشه باشه.
راه رفتنش، خندیدن و اداهاش، چیزای معمولی روزانه؛ حتی دست زیر چونه گذاشتن و با فنجون قهوه بازی کردن معنی داشته باشه.
اون موقع اس که همه چیز رابطه، می شه منگنه، چفتت می کنه.

فنجون رو رها کرد و رفت عقب. دست به سینه تکیه داد به صندلی؛ خیره شد به میز و بدون اینکه به من نگاه کنه ابروهاشو بالا انداخت و سرشو کمی تکون داد و گفت: جالبه!!
.

آره جالبه
جالبه که فهمیدم اینقدر براش بی معنیم؛ فهمیدم آدم چقدر ساده مثل شیر تاریخ گذشته ترش و مسموم میشه، برای همین همه ی عمر، ترسیدم.

+اهل مناسبتی نوشتن نیستم، چون اصل حرف بین هیاهوها گم میشه، برای همین از این روزها حرفی نمیزنم :)

 
۳۷ نظر ۰۱ آبان ۹۴ ، ۲۰:۲۱
محمد StigMatiZed
بی خوابم، نشسته ام گوشه تاریک اتاق به روز گذشته و روزهای گذشته فکر می کنم.
.
پدر را تازه به خاک سپرده بودیم. می خواستم برای مراسم سوم خرید کنم، تماس گرفت. دلم نمی خواست گوشی را بردارم اما حدس زدم برای تسلیت است و ادب حکم میکرد پاسخ دهم.
.
+حالت چطوره؟
- عی بد نیستم. فقط میگذرونم.
+ بد نیستی! نمی دونم چی بگم ولی کم کم می فهمی چی شده.
- نیاز نیست چیزی بگی، درک می کنم.
فهمیدم ته دلش گفته نع درک نمی کنی، اصلا نفهمیدی چی گفتم.
.
.
تمام این چهل روز را بیرون از خودم زندگی کردم تا شاید حقیقت مرگ را بهتر درک کنم، تا رفتارم شاید قدری فضای خانه ماتم زده مان را سبک کند، اما فراموش کردم که آدم عاقل و قوی صرفا بی تفاوت بودن به کار دنیا و به مرگ خندیدن نیست.
دیروز با وجود تعجب خانواده رفتم دانشکده، خودم را مقید کرده ام کلاس های دکتر تاجیک را مداوم بروم، که البته دکتر نیامد. در راهرو یکی از دوستان که مدتی قبل پدرش را از دست داده بود دیدم، تسلیت گفتم، پرسید به خاطر محرم سیاه پوشیدی؟  - همیشه از کلمه یتیم بدم می آمد، یک جور حس حقارت و ضعف در این کلمه وجود دارد - گفتم شبیه هم شدیم حسین جان، الان فقط زیر سایه ی خداییم. خشکش زد و بعد از چند ثانیه آمد جلو و محکم در آغوشم گرفت. 
.
وقتی رسیدم سر مزار مراسم رو به پایان بود، همه می گفتند چرا دیر آمدی و من خودم را آماده کرده بودم که خیلی محکم بگویم: دانشگاه بودم و بابا
(آخ از این کلمه، آخ) میگفت محمد ببینم تو یه چیزی میشی!؟
فقط چند دقیقه دوام آوردم.
به اندازه تمام بی تفاوتی های این چهل روز .... 
در آغوش همه آنهایی که در این مدت با لبخند دلداریشان میدادم گریه کردم. 
بعد از چهل روز حالا که همه تقریبا آرام شده بودند من به جوش آمده بودم، فهمیده بودم چه شده.
شب، در مجلس آقای محقق داماد، در خانه آقای خرازی و حتی گوشه تاریک اتاق.
شده ام شبیه طفلی که با یک تلنگر ساده بغضش می ترکد.
شده ام شبیه ...... خودم.

پ.ن:ببخشید اگر کم سر میزنم، دیر به دیر جواب پیام می دم.
۱۰ نظر ۰۱ آبان ۹۴ ، ۰۴:۱۸
محمد StigMatiZed


سهم من داشتن نیست
رَساندنت به خورشید است.
.
حکایت غمبار همیشگی،
برکه های پر آب،
جوی های خشکیده.


۱۲ نظر ۲۸ مهر ۹۴ ، ۲۱:۲۲
محمد StigMatiZed


اتفاقا من موافق نیستم که زود دیر می شود ... گاهی آنقدر طول می کشد که خون می آورد ... برای بعضی از ما یک لذت پنهانی در این دیر شدن ها هست ... انگار قسمت تراژیک داستان برایمان جذاب تر است ... و برای خیلی از ما لذت ها دیر می آیند و زود می روند ... درست مثل آلن دلون که همیشه بعد از دو ساعت بنگ بنگ و معاشقه حتی شده کتلت هم در گلویش گیر کند باید بمیرد تا آخر داستان خوش نشود. خلاصه که آنچه که همیشه دوست داری اول داشته باشی آخر بدست می آوری و حالا چرا؟ 

 شاید بهتر است بگویم دیر زود می شود. این روزها همه ما دلون شده ایم.
۰ نظر ۲۸ مهر ۹۴ ، ۲۱:۱۷
محمد StigMatiZed


Eternal Sunshine of The Spotless Mind

وقتی که نیست، فقط عشقه که نیست.
وقتی که هست، فقط عشقه که هست.
نبودنش یک درده، بودنش هزارتا.

۱۵ نظر ۲۶ مهر ۹۴ ، ۲۳:۰۳
محمد StigMatiZed


عکس: جایی در اینترنت، توان دیدن عکس هایی که خودم از بن بست گرفتم رو ندارم.

پرسه های گاه و بیگاه در خیابان ها حکایت های غریبی را برایم روایت می کنند، اینکه شاید این شهر به تعداد مردهایش!! کوچه ی بن بست دارد، بن بست لیلا، بن بست نرگس، بن بست مینا...؛ کوچه هایی که بن ِ شان بند است به جان کسی؛ حال عجیبی دارند، انگار انتهای کوچه آخر دنیاست، مقصد سفر کسی است که هرگز باز نگشته، کسی که نه نام و نشانی دارد، نه رد پایی، تنها یک حضور سنگین که در جای جای کوچه میان نگاه های سرد و منتظر دیوارهایی که سکوت شان تو را له می کند می توان حسش کرد.

.

آری حکایت غریبیست داستان بن بست خاطره، بن بست نگاه.


۱۹ نظر ۲۵ مهر ۹۴ ، ۲۳:۲۶
محمد StigMatiZed

آدم ها را یک چیزهایی بهم پیوند می زند، اهداف مشترک، خصوصیات مشترک، هستند اما، کسانی که آنها را "رویـــاهــای" مشترک شان بهم متصل می کند، اینها حرف هم که نزنند، نزدیک، هم که نباشند، دلشان پر می کشد برای هم، می رود و می رود تا یک جایی نگاه ها را بهم گره زند، آن وقت همه چیز می شود، "یکی"، یک وجود واحد.

بعضی آدم ها را رویاهاشان بهم گره می زند، فراموش نکنید.


+دلم میخواست نای نوشتن حرف های ساده و بی تکلف داشتم. نشان دادن عریان ِ واقعیت شهامت می خواد و یک دل سنگ :)


۸ نظر ۲۵ مهر ۹۴ ، ۰۰:۴۸
محمد StigMatiZed


احمق ترین ِ ما، خوشبخت ترین ِ ماست، بی شک.


+آخ از آرامش که سخت به دست میاد و راحت از دست میره.

۱۴ نظر ۲۲ مهر ۹۴ ، ۲۲:۴۴
محمد StigMatiZed

 

غربت خیس آیه های دور
قسمت اول
اجرا: خودم و دوست هنرمند خانم فاطمه نورقربانی
متن: از همین قلم 
 
دریافت از بیان
 
- آه فاطمه، از این شهر و کوچه هایش می ترسم، گویی مرا از قبیله هزاران هزارسال دشمن به اسیری گرفته اند؛ بگو کدامین نیای ما بذر نحس نفرت را در این خشکزار کاشت که کوچه های کینه توز همه بن بست شدند؟ اینجا هیچ روزنه ای نیست، تنها به قاعده لحد نور میرسد. بنویس، برایم بگو هجوم حادثه نگاه تو را کجای این دالان های هزارتو به زنجیر کشیده است. 
 
+ سکوت، سکوت، تو بخوان فریاد، کاش هوایی مانده بود و همه چیز این اسارت خانه را به آتش می کشیدم تا هیبت تیره دودها این پهنه هزار فرسنگ را بلد راهت شوند، محمد، من اسیر حیله نسیمی شدم که موزیانه گیسوانم را به چنگال تند باد سپرد. چه کسی باور داشت که عروس باغ شمعدانی ها مغموم چیدن بالهایش شود، پروانه اگر پر نکشد، خواهد مرد. کاش نفسی مانده و پیله ای نو می تندم، کاش.
 
۱۱ نظر ۲۱ مهر ۹۴ ، ۰۱:۲۱
محمد StigMatiZed

لطفا توریست نباشیم
.

توریست ها (گردشگران، جهانگردان) جماعت جالبی هستند، از آن سر دنیا از یک فرهنگ دیگر با ایده آل ها و الگوهای اخلاقی و غیر اخلاقی دیگر شال کلاه می کنند و می روند یک سر دیگر دنیا که از دور برایشان جالب توجه بوده تا حظ معنوی و بدنی ببرند، خلاصه برای تفریح، خوشگذرانی، دیدن جذابیت های سرزمین جدید و حتی برای کشف، بعد هم که حسابی بهشان خوش گذشت و عکس های یادگاری شان را که گرفتند، می روند و پشت سرشان را هم ..... شاید گاهی یک نگاهی کنند، اما نه به کیفیت روزهای اولی که با محل آشنا نبودند و با هیجان به دنبال کشف چیزهای جدید بودند، البته این ماجرا در یک جا و سرزمین دیگر ادامه پیدا میکند.

گونه دیگری از توریست وجود دارد که داستانش قدری متفاوت است، و این روزها میان طبقه متوسط به وفور دیده میشود، خاصه اهالی هنر و قلم (و کلا این قیود دهن پرکن). کسانی هستند (شک دارم بشود گفت آدم) که محل جذاب گردشگری شان، زندگی آدم هاست. یعنی شال و کلاه میکنند و با هیجان به قصد بدست آوردن تجربیات جدید می زنند به زندگی مردم، دامنه هم ندارد، مجرد به مجرد، مجرد به متاهل، متاهل به مجرد، متاهل به متاهل خلاصه مدیونید که فکر کنید وضع تاهل خودشان و قربانی مهم باشد، یک مدتی می گردند و خوش می گذرد، بخت یارتان باشد آنقدری جذاب باشید که صنار سه شاهی هم گیر خودتان بیاید و الا وقتش که رسید پندرای خواب بوده باشی و حالا بیدار شدی، یا گرفتار سراب شدی، تا دست می اندازی می بینی ای دل غافل جا تر است و با عرض پوزش اَنش هم برای شما نمانده، خاصیت سراب دقیقا همین است، تشنه ای، آب می بینی، هرچه میروی هنوز کویر است و کویر است و کویر. توریست ها اما پررو تر از این حرف ها هستند که شما می پندارید، توریست های زندگی مردم، ورد زبانشان است که آنلی گاد کن جاج می Only God Can Judge Me، و اصلا دقت نمی کنند که آنلی ساچ کریچر لایک یو کن روین سام وانز لایف Only Such Creature Like You Can Ruin Someone's Life، همیشه یک خدایی هم در آسمان هست که قواعد اخلاقی برای این عزیزان نازل کند، و شما همیشه یا دچار بدفهمی و سوء تفاهم شده اید یا اُمل هستید که هنوز فرق بین دوستت دارم (مخصوص دوست اجتماعی فارغ از جنسیت) و عاشقتم (مخصوص آدم رویاها، که قطعا شما نیستید) را نمی فهمید و نمی دانید. چند سالی هم هست که یک نوع پروتو تایپی Prototype از این جماعت وارد بازار شده که نماز می خواند روزه هم میگیرد و خلاصه تم مذهبی داشتن اما کول و مدرن بودن شما را خیلی عنتر تر از قبل نشان می دهد، که یعنی جز سخن ازدواج با من مگو، ولی حالا رفاقتی یک کاریش میکنیم.


القصه که روزگار غریبیست نازنین و این دیگ کثافت کی سرریز شود و همه ما را در خود فرو ببرد الله اعلم، در این وانفسا دست کم می شود توریست نبود و جا دارد آخرین نوشته از مجموعه "پنج روایت پیرامون یک اتفاق" را برایتان بگذارم که وصف حال امروز است.

پنج روایت پیرامون یک اتفاق
پنجم
.
باید بی پرده سخن گفت، از حجاب کلمات برون رفت و از دالان های هزار توی کنایات خارج شد، باید فریاد زد "آدمی هیچ نیست جز باورهایی که انسانیت او را ساخته اند"، باور به انسان، اخلاق، ارزش و بندهای حیا؛ باور به خواستن، اعتماد، پایبندی؛ کسانی هستند که اندازه می زنند، همه چیز را، همه چیز، ارزش ِ شما به "اندازه" شماست و اندازه شما هویت ِ شما، افسوس انگار این قانون طبیعت است "کوتاه ترین ها در جستجوی بلندترین پوچ ها"، آنها که ماهیت شان با اعتقادات تــَــرَکدار پیوند دارد این باور را در شما زنده نگه می دارند که زمانه، زمانه اعتقادات تــَــرَکدار است و بی خبرند که هر قدر هم که لعاب ظاهر افزون کنی و بندشان بزنی گــُســَـل های حادثه را، در آخر از کوزه همان برون تراود که در اوست؛ باید دقیق بود، خوب نگاه کرد، نباید گذاشت که انسان هایی اینچنین باورهامان را بهم بریزند تخریب کنند
ایمان بیاوریم که دنیای ما دنیای نشان ها و نشانه هاست، ساده نگذریم

ختم کلام

  

+اینروزها حال و هوای یکی از دوستان همین حوالی را یک آدم هرزه بدجور بهم ریخته، بنا نداشتم چیزی بنویسم، این متن را هم قبلا آماده کرده بودم، گفتم از ما بهتران شاید خاطرشان با خواندن این متن مکدر شود دلم نیامد پستش کنم، اما امشب که حال رفیقمان را می پرسیدم فهمیدم غصه دارد، برای همین خرق عادت کردم و سکوت شکستم.
+ این اون سورپرایز نیست.


۲۴ نظر ۱۲ مهر ۹۴ ، ۰۰:۴۷
محمد StigMatiZed
 
عکس: فیلم چشمه، The Fountain
 
پنج روایت پیرامون یک اتفاق
چهارم
.
من پیش از تو اینجا بودم، سرزمینی که همچون رویا ترس ها هویت غول آسایی دارند و عشق حقیقت بسیطی است که بی وقفه می تابد، اینجا همه چیز بیش از آنچه می بینی معنا دارند و آنقدر بزرگ اند که گاهی از پهنه این جهان بیرون می ریزند و بر زمین خاکیان می چکند. من آدم جزئیاتم، اشارت های کوچک، نشانه های ناپیدا؛ در سرزمین تو اگر "نگاه" تنها فاصله پلک زدن هاست، اینجا حد فاصل طلوع و غروب خورشید است، بدان هر حقیقتی با "نام" ِ خویش در زمین آدم ها ظهور می کند، در سرزمین من، جمع شکوفه، فصل های وصل و جان، می شود "حضور"، در دنیای انسان ها؛ و عصر سرمابسته همیشه کولاک، با دل ها و استخوان هایی که تیر می کشند، می شود "فقدان"؛ روزی درختی کاشتم که هر لحظه بار می داد و سایه اش آرامگاه هزاران رهگذر خسته از گزند زمانه بود، "آغوش" نام نهادمش، آغوش سبز همیشگی.
.
کاش داستان همیشه این بود؛ پیوستگی یعنی اثر دو-سویه؛ چیزهای کوچک زمین اینجا می شوند صاعقه، جهانلرزه های پی در پی، اشک می شود سیلاب، غم می شود باران آتش. اما بزرگترین پرسش اینروزهای من این است که آن سیاه چاله مخوف که همه چیز را به درون خود می کشد، می بلعد، عدم می سازد و آهسته آهسته همه هستی مرا نیست می کند، براستی چه نام دارد و تصویر چیست از دنیای تو بر جان من؟
_______________________
پی نوشت: خوشحالم این مدت کوتاه که همراه شما بودن با آدم ها و قلم های ارزشمندی آشنا شدم. این صفحه دیگر به روز نخواهد شد. :)
دوست همیشگی شما
محمد جمالی
۱۱ نظر ۰۹ مهر ۹۴ ، ۲۱:۰۳
محمد StigMatiZed
 
 
 
دریافت از طریق بیان
 
دنیا مثل آسمون شبه، آدمای عاشق، توش می درخشن، قشنگش می کنن. زمین ِ بی عشق، مثل آسمون بی ستارس، سیاه ِ سیاه، حتی به درد چرک نویس هم نمی خوره.
آسمون زندگیتون ستاره بارون ......... آسمون دلتون تک ستاره.
 
 
۴ نظر ۰۹ مهر ۹۴ ، ۲۰:۲۰
محمد StigMatiZed


عکس: اردیبهشت 86، آسمان خانه مان

تو ای مادر زمین
موسم حج ابرها که فرا رسید
بر خشکسالی آسمان دل
نماز باران بخوان.

۶ نظر ۰۹ مهر ۹۴ ، ۱۵:۴۵
محمد StigMatiZed



عکس: مهر 93، مقابل منزل

ای روح بزرگوار

از کالبد ابرها برون آ

این شوره زار را میل رویش نیست.

باغچه ای تنها، هوای رَستن دارد،

همین حوالی.
.

کجاست زلال افسونگر باران؟

۲ نظر ۰۹ مهر ۹۴ ، ۱۴:۴۱
محمد StigMatiZed

عکس: 93، حوالی پرتگاه.

ما خندیدیم

عاشق شدیم

خیال کردیم

ما ابر شدیم

و از فراز خشکزارهای حیات گذر کردیم

به گونه های زرد گیاه بشارت باران دادیم

باد شدیم، موج شدیم

تمامی ساکنان ساکن دریا را امید شدیم

و به منتظران شهود لذت تماشا دادیم

اما

از یاد برده بودیم

از یاد برده بودیم که ما 

در انبوه خاطرات مه آلود گم شده ایم

آنجا که سرگذشت هزاران نگاه آرمیده است

ما نیست شدیم، گویی که هیچگاه 

از تفاهم کلمه سخن نگفته بودیم

ما آب شدیم

غریبه شدیم


۳ نظر ۰۹ مهر ۹۴ ، ۱۱:۳۰
محمد StigMatiZed


بعضی شکستن ها، فرق دارد
یک لحظه می شکنی، اما
صدایش تا سالها به گوش می رسد


۸ نظر ۰۸ مهر ۹۴ ، ۲۳:۳۲
محمد StigMatiZed
 
اجرای صوتی این متن
 


آهای آدما

آهای اونایی که دارید خونۀ دلتون رو واسه زلزلۀ عاشقی مقاوم سازی می کنید؛

اونایی که می خواهید پایان کارِ طبقۀ سوم قلبتون رو بگیرید تا بتونید مسافرای بیشتری توش جا بدید؛

اونایی که تو آسمون زندگیتون بارون محبت میاد و سقف دلتون یه ذرّه هم چکّه نمی کنه؛

اونایی که پرده های خونۀ دلتون رو کشیدید تا نکنه آفتاب عاطفه بیاد تو؛

دیوارای ترک خوردۀ قلبتون رو بَتونه کردید و میخواید روش آستر سیاه بزنید؛

اونایی که از خاطره ها فرار کردید و دلتون رو تو لحظه ها جا گذاشتید؛

چتر کینه رو زیر بارون اشک پشیمونی باز کردید؛

اونایی که تنها فصل زندگیتون جدائیه؛

تو شب های تاریکِ دلتون لامپ کم مصرف روشن می کنید؛

برای دوستیاتون کنتور گذاشتید؛

گرمای وجودتون رو از آتیش قَهر می گیرید؛

و به در قلبتون قفل رمز دار زدید؛

برای خیابونای آشنائیتون پارکومتر گذاشتید،

اونایی که روتون نمیشه آدرس خونۀ دلتون رو به کسی بدید؛
.

آهااااااااااااااااااای

دلم پره از حسرت؛

حسرت لمس کردن؛

دلم می خواد اون پردۀ مرموز بلرزه؛

دلم می خواد زیر بارون رو چمنای حیاط دل یه نفر معلق بزنم و با باد بالا پائین بپرم؛

دلم می خواد دیوارای قلبم هر روز هزارتا ترک بخورن؛

خاطره داشته باشم تا خودمم توش جا بمونم؛

تو آبگیر چترم شنا کنم؛

تو برهوت انتظار از تشنگی بمیرم؛

دلم می خواد از عاشقی بپوسم؛

حراجی بذارم "محبت، 100% تخفیف، تا آخر عمر"؛

رو تابلوهای دلم بنویسم "نسیه هم می دهیم حتی به شما غریبۀ نازنین"؛

ولی از این می ترسم که یه روز

باد دوباره بوی گذشته رو با خودش بیاره؛

بوی روزای تنهائی

منم بشم مثل شما.

پ.ن: متن برای ده سال پیش هست، اجرا چندتا ایراد داره که ببخشید، صدام گرفته و نمی تونم چیز جدیدی بخونم:(
کیه که اهمیت بده!!؟ :))

 
۲۴ نظر ۰۸ مهر ۹۴ ، ۲۰:۱۳
محمد StigMatiZed


کاش می شد، همه حرف هامان را، یکجا، بهم بزنیم ... و تا ابد به وسعت حماقتی به نام "خواستن"، بخندیم.

۲۰ نظر ۰۷ مهر ۹۴ ، ۲۲:۲۸
محمد StigMatiZed

گوشه ی باغچه تنهاییت نشسته ای
هنگامه ای که می پنداری هیچ کجای این دنیا نیستی
کسی از روی دیوار ِ بلند ِ پیش رو آرام تورا نگاه می کند.
نمی دانی کـِـی .... و از کجا آمده
می پرسد: "ببخشید شما شمعدانی هم دارید؟"
نگاهی به شمعدانی ها می کنی و می گویی:
اینجا فقط پرستو داشتم ... کوچ کردند .. شاید دوباره برگردند.
همانطور که دست هایش را زیر چانه اش گذاشته به شمعدانی ها نگاه می کند و شانه هایش را بالا می اندازد.
آه خنثی ای می کشد
و سکوت.
هردو در حالی که به عمق باغچه خیره شده اید میان کوچ پرستوها گم می شوید
پرستو می شوید
کوچ می کنید
و هرگز .... باز نمی گردید.

۱۳ نظر ۰۷ مهر ۹۴ ، ۱۵:۰۷
محمد StigMatiZed
شنید اجرای صوتی این متن
 


پنج روایت پیرامون یک اتفاق
اول

چیزهایی هستند که آدمی را با خود می برند و جایی در دوردست رهایش می کنند، انگار یک لحظه خشکت میزند و همه دیوارها، همه جاده ها، همه چیز می شود تصویر و تو با همه وجود می شوی "نگاه". "عطر" شاید قویترین افیون خاطره انگیز باشد؛ تنفسش که می کنی در همه ذرات جسمت می پیچد، دورترین نقطه دلت را پیدا می کند، زنده و بیدار می کند؛ و بر تک تک یاد نوشته های خاک گرفته وجودت می وزد؛ گاهی می گریزی از تنفس دوباره زهر گونه اش که اگر فرو رود بازدمت همه سرخ می شود. یک وقت هایی هم به هر قیمتی می خواهی حبسش کنی که داشته باشی اش، برای همیشه؛ حتی اگر ارغوانی شوی، درخود فرو بریزی و نیست شوی .

ماندگاری عطر به غلظت آن نیست، به آدم هاست

آدم های رفتنی .... عطرهای ماندگار

 
۱۵ نظر ۰۶ مهر ۹۴ ، ۱۷:۱۵
محمد StigMatiZed

چشم هاش قهوه ای تیره بود ولی تأکید داشت "چشمام سیاهه".
از طبقه متوسط بود اما اصرار داشت "خانواده ما سرشناس و ثروتمنده".
ماشین ارزان سوار می شد ولی مدام می گفت "من قبلا ماشینِ ... داشتم اما این پارک کردنش راحت تره"
متشرع نبود اما ظاهر و ادبیات مذهبی را حفظ می کرد.
قدش بلند نبود و کمی اضافه وزن داشت ولی مُصر بود که ورزشکارم.

 و من نمی دانم این همه اصرار و تأکید در مقابل کسی که او هم چشم هاش قهوه ای تیره بود و از طبقه متوسط، ماشین نداشت، متشرع نبود و چندان هم خوش اندام، واقعا چه دلیلی داشت.

راستی تقریبا یادم رفته بود که میان این همه ادعای گزاف می گفت: "دوست دارم"، در مقابل کسی که ... . 

بعضی آدم ها مثل خرمالوی نارَس همه افکار و وجود ما را گس می کنند. 


پ.ن: به قسمت سوم از توضیحات کنار صفحه توجه شود.

۱۹ نظر ۰۶ مهر ۹۴ ، ۱۲:۰۴
محمد StigMatiZed

خاتون

نگاهت را کجا گره زده ای؟

به اندام شکسته گیاه؟

ضریح تن یار؟

یا رقص قاصدک همراه نسیم

.

خاتون

سکوت، مرگ واژه ی بودن نیست

حجم سنگین حضور است، تو نمی بینی


۱۳ نظر ۰۵ مهر ۹۴ ، ۲۲:۳۶
محمد StigMatiZed


باطن سکوت، از دور پیدا نیست.

لمس ِ سرانگشت ِ نگاه می طلبد

نزدیکتر بیا.

۸ نظر ۰۵ مهر ۹۴ ، ۱۷:۴۰
محمد StigMatiZed

زندگی شبیه تخته سیاه نیست؟

سفید، صورتی، قرمز، آدم ها گچ های رنگی هستند که روز به روز در سیاهی هستی تحلیل می روند، وقتی کوچک و ضعیف شدند، دخترکان و پسربچه های بازیگوش آنها به سمت هم پرت می کنند و می خندند

و ناظم کلاس وقتی وارد میشود بدون اندکی ترحم کچ های کوچک را زیر پای خویش خرد می کند. یگانه ناظم هستی، مرگ.

_______________________


تخته سیاه با این متن آغاز شد، جایی که سید وحید (آقای تنها) که حالا چند سالی از خلق شدنش می گذرد برای اولین بار در معرض بازخورد دیگران قرار می گرفت، آدمی که قرار بود یک روز بشود شخصیت اول یکی از فیلنامه های نیمه تمام من.

شاید نتوانم بگویم نویسنده، ولی قطعا می شود گفت بازنده ای که هیچ وقت یک متن درست و کامل ننوشته، از شخصیتی پرده بر میداشت که با تک تک لحظه هایش و با ثانیه به ثانیه تنهاییش زیسته بود و با همه دردهایش درد کشیده بود، و حالا می خواست میزان باور پذیری و زنده بودن این فرزند خیالی را به چشم ببیند. روزی که می خواستم داستان مرگ همسر وحید را بنویسم زیر دوش به حالش گریستم و وقتی برخورد خوانندگان را دیدم بیشتر از خودم و کاری که می کردم بدم آمد.

دروغ

اگر دورغ را در مقابل واقعیت بدانیم، هنر در بیشتر اشکالش دروغ است، اما در جای دیگری اگر دانستن واقعیتی خاص، حق شماست و کسی آن را از شما پنهان کند و طور دیگری به شما ارائه کند آن هم دروغ است، فکر نمی کنم در این فضا هیچ کدام ما حقی برای دانستن زندگی شخصی دیگران برای خود متصور باشد و اگر دقیق نگاه کنید بسیاری از آدم ها به هیچ عنوان هویت شان مشخص نیست و اصلا نمیشود صحت گفته هاشان را تایید کرد و اصولا نیازی هم به این کار نیست.

القصه

من همان قلم هستم، اینبار اما تماما واقعی و از پیش تکلیف مخاطب با نوشته روشن است. قصد داشتم در همان وبلاگ مسئله را توضیح دهم که مرگ پدرم کلا مرا از فضای نوشتن بیرون آورد.
قابل دانستید باز هم همراهم باشید.

پ.ن: نیمچه توضیح دیگری هم هست که بماند برای بعد.

۱۹ نظر ۰۵ مهر ۹۴ ، ۰۰:۲۱
محمد StigMatiZed


کیف سامسونیت (با تلفظ وطنی) را ایستاده گذاشته بود روی پایش و با آهنگ ضرب ریزی میزد.
پخش تاکسی هم که یک دل سیر چارتار خوانده و بود همه را آشوب کرده بود برای تنوع و رعایت تکثر امیر تتلو می خواند، من هم الاسلام و اصول الحکم.
ایستاد و یک نفر سوار شد کنار من نشست، پیر مرد صندلی جلو گفت:"این مهریه زن من بود، اندازه بیست و یک سکه طلا، الان شده بیست و یک میلیون".
جوانک راننده گفت: "کی کرده حاجی؟ ما که اون موقع نبودیم، کی انقلاب کرد؟"
منتظر همان دیالوگ همیشگی و بی محتوا بودم که "ما نبودیم و حالا اگر عرضه دارید شما عوضش کنید".
 قدری سکوت کرد و گفت: "کاتالیزرها".
کتاب را بستم سرم را بالا آرودم دیدم سامنسونیت را خوابانده و یک سکه پانصدتومانی که احتمالا باقی کرایه بود را با انگشتانش میچرخاند.
راننده که معلوم بود تنها کار دوران مدرسه اش کشیدن آرم آدیداس برای نعلین های روحانیان اول کتاب ها بوده، "آرمین تو ای اف ام" را در نطفه خواندن خفه کرد و پرسید: "چی چی حاجی؟".
پیرمرد گفت: "حاجی خودتی، کاتالیزرُ شیمیدانا در شرایط مناسب برای سرعت دادن به یک فعل و انفعال شیمیایی استفاده می کنن".
راننده که تقریبا با پیچیده ترین جمله عمرش برخورده بود سکوت کرد، من هم رفتم به گذشته.
همه که ساکت بودند، مرد حدودا چهل ساله ی کنار من درحالی که بیرون را نگاه میکرد و معلوم بود هیچ جای آن گفتگو نبوده، آهی کشید و زیر لب گفت: "همه عمرومون تو ترافیک حروم شد".

۱۱ نظر ۰۴ مهر ۹۴ ، ۲۰:۲۹
محمد StigMatiZed
شنیدن اجرای صوتی این متن
 

 

دانلود اجرای صوتی این متن از بیان

عکس:ندارم، سال هاست کسی دستم به نشانه محبت نگرفته :) 

پنج روایت پیرامون یک اتفاق

.

دوم

کسی از اعجاز دست ها نگفته است، از انگشتانی که به هم می آمیزند، در هم می پیچند و این شاید مقدس ترین شکل هم آغوشیست، هنگامی که خواستن می خروشد و مهربانی و شوق زاده می شود، کسی نگفته است از دست هایی که تو را گره می زنند به ضریح ِ تــَن ِ معشوق، زنجیرت می کنند و باز نمی شوند تا حاجت نگرفته باشی، هیچکس نمی بیند این همه معجزه را وقتی دست ها زبان می شوند برای درود و اندوه می شوند هنگام وداع؛ لب ها که شرف حضور نداشته باشند دست ها پاکترین سفیران احساس اند در وادی حیا؛ و شاید بالاترین شأن رسالتشان جز الحاق آن منحنی جدا افتاده، به خروش بیدادگر اسیر در پس گوشواره های محجوب یار نباشد، که پیامبری برگزیده نشد مگر برای نزدیک ساختن دل ها.

.

نگاه کن

به دست هایی که عشق می ورزند، در آغوش می گیرند و رها می کنند، ترَک می خورند و پیر می شوند.
 انگار دست ها پیشتر و بیشتر از ما زندگی را می فهمند.

.

نگاه کن .......... به دست های خالی.

 

 

۱۴ نظر ۰۴ مهر ۹۴ ، ۱۱:۱۴
محمد StigMatiZed


عکس: شهریور 93، حوالی پرتگاه


مرا با وسعت نگاهت لمس کن

با نرمی احساست بخوان

ببین چگونه در کلمات جاری ام

و میان خطوط ناتمام خواستن گرفتار

به تو می گویم:

ما ارواح جدا افتاده از پیکر خورشیدیم

که بر نجابت بید های مجنون می تابیم

ما در کالبد ریشه ها حلول خواهیم کرد

آنگاه، جایی دور از چشم آفتاب

دست هامان را به هم گره خواهیم زد


۸ نظر ۰۳ مهر ۹۴ ، ۲۰:۲۱
محمد StigMatiZed


عکس: شهریور 93، اگر این تصویر را جای دیگری دیدید تعجب نکنید.

محو دکوراسیون بودم

عکس خانمی بِلاند روی درب جاسیگاری که انگشتش را به علامت هیس ساکت روی لبش که حداقل چهارصد گرم وزن داشت گذاشته بود.

یک گوشی چینی کوچک طرح Verto توی جا سیگاری.

یک عینک با انبوهی نگین که وصل بود به گیره مخصوص روی داشبرد.

عکس دوران جوانی مهستی در قاب نقره ای که در گردی فرمان مسابقه ای پیکان جوانانش جا داده شده بود.

و عروسک رقصان اوباما که به خاطر ارتفاع پایین ماشین سرش مدام می لرزید.

و البته کولر که مردانه خنک می کرد.

.

۱۹ نظر ۰۳ مهر ۹۴ ، ۱۴:۰۰
محمد StigMatiZed

نمی خواستم به این زودی این متن خوانی را روی وبلاگ بگذارم ولی به طرز دردآوری الان زمانشه.

 


عکس: بهار 94 مقابل خانه، بر خلاف ظاهرش به متن مربوطه

 

برام مهم بود که با کیفیت خوب گوش کنید اگر مشکلی در پخش دارید از طریق بیان دانلود کنید
 
گاهی هیچ نباید گفت، فکر نباید کرد، باید اجازه داد همه چیز همچون چای درون فنجان روی میز که سرد شد و از دهان افتاد، از خاطرت بی افتد، نباید گذاشت خنیاگر ِ اندوه ِ خاطرات ِ شب های نورباران از حضور ماه تو را به نشخوار اندیشه دعوت کند، باید تمام لحظه های لرزان و مضطرب از نگاه های غریب ِ شبانه را، که کام ِکامجوی منتظر ِ دل خسته را تلخ کرد با فواره های سکوت شست و به نهرهای فراموشی سپرد تا مادر رودها قصه ات را برای پریان نو عروسی که بر تخته سنگ های دهانه رود نشسته اند و فخر مروارید های جان خویش می فروشند، افسانه وار باز گوید تا تمامی اساطیر دریاها در پیشگاه شکوه معصومیت نگاه ترک برداشته دل به زانو در آیند.
شهود دردآوریست، لمس ِ خستگی یک نـَـفـْـس ِ لطیف که گرفتار تکرار ابدی ِ رویایی ناتمام شده است.
نیاز، تلخ ترین حقیقت جاری است در لحظه هایی که برای دیدن کسی، خودت را گوشه ای زنجیر می کنی و پیچیده ترین مخلوق هستی را به میعادگاه می فرستی، اما بی خبری که رنگ های محصور در آن قاب سپید همه چیز را، همه حرفای ناگفته را در خود جای داده اند ، و این قدیمی ترین نیرنگ تاریخ است.
 
۱۱ نظر ۰۲ مهر ۹۴ ، ۲۲:۳۶
محمد StigMatiZed

 

 

دست راستش رو روی سینه اش فشار میداد و با دست چپش سعی می کرد صورتش که سرخ و خیس شده بود رو پنهان کنه. همیشه رنگ عجیبی داشت، ولی اون روز نه. به سختی می تونست حرف بزنه. لرزش صداش هنوز تمام تنم رو می لرزونه. گفت: باشه ولی دوباره همدیگه رو می بینیم، مطمئن باش، اما اون موقع همه چیز عوض شده.

اولیش من، دومیش تو

.

از اون روز خیلی میگذره، قسمت شیرین ولی دردآور داستان اینه که من عوض شدم

ولی اون نه.

هر بار می بینش، هر وقت کنارم نشسته هر دفعه که لمسش میکنم، اون لحظه ها، اون هق هق ها و اشک ها میان جلوی چشمام.

بعضی اتفاق ها مثل انفجار هسته ای تا مدت ها اثرشون از بین نمیره، شاید هم هیچوقت.

نمی دونم

نمی دونم، میشه تو این سال های باقی مونده طوری بود که اون روز نحس محو بشه فراموش بشه. 

شاید عذاب الیم من همینه

عذاب شکستن چیزی که شاید نشه بندش زد.


:)

۹ نظر ۰۲ مهر ۹۴ ، ۱۲:۵۷
محمد StigMatiZed



از صفحه عمومی ام در فیس بوک

نقل است هنگامیکه داریوش پادشاه ایران بود، یونانیانی را که در دربارش بودند فراخواند و از آنان پرسید که در ازای چه مبلغی حاضرند اجساد پدرانشان را بخورند، آنها پاسخ دادند که به هیچ بهایی در این جهان، این کار را نخواهند کرد. آنگاه داریوش در پیش یونانیان و به کمک یک مترجم، به گونه ای که یونانیان گفت و گو را بفهمند، از برخی هندیان قبیله کالاتیای، که در واقع پیکر بی جان پدرانشان را می خوردند، پرسید که در برابر سوزاندن اجساد والدین خویش ( یعنی همان کاری که یونانیان می کردند)، چه می خواهند؟ آنها فریادی از ترس برآوردند و حتی از بر زبان آوردن چنین چیزی ابا کردند.(1)

این مثالیست که در کتب فلسفی قدیم (البته منبع اصلی تاریخ هرودوت است) برای فهم نسبی بودن خوب و بد در فرهنگ ها و جغرافیای مختلف آمده است، اینکه بواقع درست و نادرست از نگاه انسانی که در شرایط مختلف زیسته است چیست؟ آیا معیاری وجود دارد؟

سالانه حدود 60 میلیارد راس حیوانات مختلف برای تهیه خوراک انسانی و فراورده های مختلف پرورش داده شده و سپس کشته می شوند.صرفا در ایالات متحده 60% از خوراک تولیدی دور ریخته می شود، در چنین وضعی همه ساله صرفاً سنت ذبح گوسفند توسط مسلمانان و خوردن گوشت سگ و گربه در کشورهای شرق آسیا است که در تمام رسانه ها تا مدت ها سوژه درس! و بحث است، گویی گزاره های درست همه از جایی می آیند که از گوشت گاو و گوسفند مکدونالد درست می کنند و سگ و گربه را جزئی از خانواده می دانند.

پ.ن: نگارنده از کودکی گیاهخوار است


1. تاریخ فلسفه سیاسی جلد اول، جورج کلوسکو، ترجمه خشایار دیهیمی
۸ نظر ۰۲ مهر ۹۴ ، ۱۱:۴۹
محمد StigMatiZed



مراقب قدم هامان باشیم
نکند لذت زرد کوچه های تنها را خرد کنیم
موسم برگ ریز، درختان زمین را بوسه باران می کنند.


+ عکس را محرم سال گذشته پیش روی خانه مان گرفتم

۱۱ نظر ۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۶:۰۹
محمد StigMatiZed

 

آفتاب، نرم می تابید، ابتدای هشتی کنار طاقچه شمعدانی ها نشسته بودی؛ ماهی قرمزها از لمس زلالی خنده هایت به وجد آمده بودند و نرگس های کنار حوض همه آوای ماندن داشتند؛ دویدی رو رفتی تمام پنجره های چوبی پنج دری را باز کردی و هزار رنگ شیشه ها را به همه وجود خانه پاشیدی، همه جا اردی بهشتی شد، تمام خانه شاد بود از حضور تو، جز یک اتاق. همان که مُهر بود انتهای اعیانی، همیشه به چارقفلش نگاه میکردی و می گفتی "آه که اینجا سرد ترین جای خانه است". زمان گذشت و تو هنوز با آفتاب بی رمق پاییز هم رنگین کمان خانه ای، حتی پستو ها هم نشان تو دارند ... جز آن اتاق.
زمان کسانی را بزرگ می کند، کسانی را کوچک، تو آنقدر بزرگ شده بودی که دیگر هیچ کجای خانه را تاب ماندن نداشتی، خاطرت هست وقتی که می رفتی پرسیدی:
براستی کجاست اینجا؟ 
گفتم: ........... دلم
گفنی آن اتاق؟
........... حریم محرم ِ دل
پرسیدی محرم نبودم؟
هرکه شد محرم دل در حرم یار بماند.

 
۱۸ نظر ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۳۹
محمد StigMatiZed

 

باور ندارم، رفته باشی
تو در الله اکبرهای اذان صبح
سبزی رنگ پریده سیب های باغ

در لقمه های نان
و تشویش شبهای زمستان
میان راه های بند آمده از کولاک
حاضری

تو را در لذت آغوش های گرم و گرفتار
در غربت تخت های سرد مسافرخانه ها
پیدا میکنم

تو انحنای تمامی قدم های شکسته ای
ای تکیه گاه اِستاده با عصا
موسای نیل های اشک
یوسف چاه های داغ و آه

تو راز نامیرای بودنی
که در چشم های سرخ مادر شناوری
و با شکستن بغض های فرو خورده
در کنج اتاق، سلام میکنی

سلام

ای خورشید غروب های نا تمام

 
 
۸ نظر ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۴۶
محمد StigMatiZed


وقتی رسیدم صدای مویه از خانه می آمد، چند نفری از همسایه ها مقابل ورودی ایستاده بودند، سرشان را پایین انداختند و سلام کردند، نشستم روی پله ها و داخل نرفتم، صدای گریه مادرم می آمد و خواهرم که می گفت: بابای خوبم رفت. بسم الله گفتم و رفتم داخل، پدر را رو به قبله خوابانده بودند و یک پارچه از پا تا سر کشیده بودند، مادرم نشسته بود بالای سرش، دست گذاشته بود روی سینه پدر و می گفت: پاشو حاجی پاشو.

یک لحظه انگار زمان ایستاد، اشک ها میانه زمین و هوا ساکن شدند، دیدم جسم پدر که تا دیروز جان داشت، نفس می کشید، آرام و بود و بی حرکت، گویی که هیچگاه قدم از قدم برنداشته باشد، مبهوت اراده خدا شدم.

بواقع ما تجلی وجود الهی هستیم که در کالبد انسانی حلول می کنیم و الا این جسم بدون آن نَفْس لطیف که تکه گوشتی بیش نیست.

برگشتم به حال، دیدم برادرانم گوشه ای ایستاده اند و چشم هاشان سرخ است و مادر که هنوز امید برگشت پدر را داشت، مرا دید و گفت: محمد.
رو به قبله ایستادم و خواندم: و بشر الصابرین الذین اذا اصابتهم مصیبه قالو انا لله و انا الیه راجعون، بعد هم آیت الکرسی، پیشانی پدر را بوسیدم، خواهرم که تقریبا از حال رفته بود را نشاندم روی صندلی، مادر را دلداری دادم و به این فکر کردم که پدرم با مرگش هم مرا رشد داد، در تمام چهار سال پس از "حادثه"، هر روز به مرگ فکر کرده بودم اما وقتی پدر را دیدم که قطعا رفته بود، درک بهتری از مرگ پیدا کردم.
 

براستی مرگ در تضاد با زندگی نیست. مرگ در نقطه مقابل تولد اینجهانی ما قرار گرفته، زندگی جاریست. ما هستیم، از یک هستی به هستی دیگر. قطعیت و اتفاقی بودن مرگ چیزی از ابدیت شکوهمند زندگی کم نمیکند، شکوه یک وحدت پر عزمت.
اینجا بود که معنی این بیت رومی را فهمیدم:
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم
یک هفته است که پدرم از قفس تن آزاد شده، و من در تمام این یک هفته به تشکیک وجود و وحدت وجود فکر میکنم، که وقتی همه ما از این تن که نقطه افتراق ماست رها شویم، یک وجود واحد خواهیم شد.
 
یاد این تکه از نوشته ی قدیم ام افتادم:

ما ارواج جدا افتاده از پیکر خورشیدیم
که بر نجابت بیدهای مجنون می تابیم

۹ نظر ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۴۲
محمد StigMatiZed