باریکه راه شهود

باریکه راه شهود

ما
در انبوه خاطرات مه آلود
گم شده ایم
آنجا
که سرگذشت هزاران نگاه
آرمیده است.

_______________________________________

- متعلقات دیگران را قطعا با نامشان منتشر میکنم پس محتوای بی نام را بخوانید: بچه های خودش.
- اگر قابل دانستید و خوشتان آمد، حق انتشار بی نام و نشان هم دارید.
- چندان علاقه ای به شرحال نوشتن ندارم بنابراین مطالب عموما مخاطب ندارند و تخیلی هستند.
- توضیح نام وبلاگ و نام مستعارم را هم در قسمت "درباره من" بخوانید.

طبقه بندی موضوعی

۱۹ مطلب با موضوع «داستانک» ثبت شده است


تکه ای از اثر مصطفی مستور



۲ نظر ۱۵ مهر ۹۶ ، ۰۳:۲۵
محمد StigMatiZed

کتاب های شعر و رمان روایت هایی دارند که از آنها فراری ام، همان ناکامی های همیشگی و یا کامیابی های خارج عادت. اما همیشه درد من این بوده که همیشه جایی میان ناکامی و کامیابی دست و پا زده ام.
با این وجود همیشه به بهانه نگاه کردن به تازه های شعر و رمان می رفتم طبقه بالا، کنار قفسه آخر می ایستادم و طوری کتاب را دستم می گرفتم که بشود پایین را دید.

از زلدا فیتزجرالد که می گفت "من نمی خواهم زندگی کنم، می خواهم ابتدا عاشق باشم و در این حین زندگی کنم" گرفته تا نیچه و حتی هیلتر، شاید در چنین وضعی گرفتار "خواستن" شده باشند، اینکه "بروی گوشه ای پنهان شوی و ... نگاهش کنی".

متنفر بودم، از همه آنهایی که به بهانه کتاب سر صحبت را با او باز می کردند، از این شجاعت مسمومی که بخرج می دادند متنفر بودم.

 شاید این همه کتاب را نخوانده بود، ولی در نگاه هش میدیدم که بیش تمامی کلمات این صفحات حرف های نشنیده دارد، اما بی شک آدم هایی که بی اذن می آیند، گوش شنیدن نیستند، همان آدم های ظاهرا جذاب ولی کاذب همیشگی که جایی میان شهوت و پوچی گرفتارند.

سه شنبه بود، میانه هفته. تصمیم گرفتم شهامت داشته باشم از همان شجاعت های مسموم؛ و اگر قرار است فقط نگاهش کنم بروم پیش روی قفسه کتاب های مورد علاقه ام و وقتی دارم کلمات را مزه مزه می کنم آشکارا چشمم را بندش کنم. به خودم گفتم بین داشتن و نداشتن فاصله ای نیست، باید یکی را انتخاب کرد. رفتم داخل، هرچه سر چرخاندم ندیدمش، قفسه کتاب های فلسفی گوشه انتهایی سالن بود، یک کتاب که جلد ساده ای هم داشت برداشتم، نشستم پشت میر تک نفره کوچک همان اطراف، کتاب را که باز کردم این جمله به چشمم خورد:

"موضوعی را به شما بگویم، هرجا سنگ دیدید مواظب باشید

چون عاقبت سنگ ها زنده خواهند شد و انسان بر رویشان خواهد لولید

فقط قدری زمان لازم است".

"آلن واتس" بدون مقدمه رفته بود سر اصل مطلب.

سر که بلند کردم دیدم ایستاده رو بروی میز، جا خوردم،  نمی توانستم بفهمم روی صورتش لبخند است و یا تبسم، من همیشه در میانه ام. یک الهه سرتاپا مشکی پوش که  نمیشد فهمید چشم هایش چه رنگی هستند، و پوستش سفید است یا شبیه مروارید، من همیشه در میانه گرفتارم، شاید ساده ترین چیز ها.

ادامه داد:" نمی دونستم به این کتاب ها هم علاقمندید". 

نمی دانم ترسیده بودم یا از فرط هیجان زبانم بند آمده بود. فکر کردم تا بیشتر از این مثل موجودات گنگ به نظر نرسیده ام باید کاری کنم. لبخند زدم  و سرم را گرفتم پایین. اه بدترین کار ممکن، درست مثل آدم های گنگ.

زیر چشمی دیدم رفت، به خودم گفتم : "اه گند زدی پسر، حداقل سلام میدادی"، از فرط عصبانیت خیره شده بودم به کتاب؛ و کلمات هرچه تلاش می کردند حرف بزنند چشم هایم چیزی نمی شنیدند.

"همیشه میرفتید طبقه بالا برای همین به نظرم اومد به رمان و شعر علاقمندید".

یک صندلی آورده بود. پرسید: "می تونم بشینم؟"

انگار کسی لبهایم را  دوخته بود، بلاهتبار ترین لبخند ممکن را زدم و با دست اشاره کردم، که بفرمایید.


___________________________________________________________________________

پ.ن: لابلای نوشته هام پیداش کردم، نمیدونم کی و در حالی بودن که اینو نوشتم.

  


    


۴ نظر ۲۷ تیر ۹۵ ، ۱۲:۲۵
محمد StigMatiZed

مسیر زیادی را پیاده رفته بودم، نمی خواستم تمام آن یک ساعتی را که گفته بود دیرتر می رسد در کافه به انتظار بنشینم. وقتی رسیدم کافه چندان شلوغ نبود، پشت یکی از میزهای چهارنفره ای که صندلی راحتی داشت نشستم و لم دادم و تلاش کردم کتاب نوسازی ناتمام را که همراه داشتم بخوانم. چند دقیقه ای گذشت، کافه چی آمد سفارش بگیرد، گفتم منتظرم و رفت. 

ساعت 5 بود و ثانیه شمار هنوز بر الف ِ انتظار تأکید می کرد و من که سعی می کردم از خط اول کتاب جلوتر بروم مدام زیر چشمی حواسم به رفت و آمدها بود. هربار که در باز میشد امیداور می شدم و هر بار که بسته می شد ناامید، اما تلاش می کردم با ورق زدن های بی محتوای کتاب خودم را آرام نشان دهم ... مردم انگار این روزها میل شان بیشتر به هم می رفت که هر لحظه کافه شلوغ تر می شد. در باز شد، چند زنی که معلوم بود در دهه چهارم زندگی شان هستند وارد شدند، از همان زنان مستقل ِ ترسناک، همان ها که به اندازه ی کافی مستقل هستند که مردشان را مثل دستمال مستعمل مخصوص پاک کردن آرایش به کناری بی اندازند. از لباسشان می شد فهمید که این روزهای آخر سال بعد از  ساعت کار با جیب های پر پولی که کارفرما برایشان ساخته بود خواسته اند دور هم باشند. برای این گله آزاد تکشاخ های در آستانه یائسگی فقط دو میز دو نفره خالی بود و البته میز چهار نفره ای که هر وقت یک نفر تنها پشتش نشسته باشد آنقدر برای دیگران گران می آید که پنداری یکی از میزهای اعیانی قصر کنت دراکولا است که خون آشام وحشتناک تنها نشسته است یک سر میز و مشغول تیز کردن دندان هایش است. آنجا بود که فهمیدم آدم های تنها انگار فقط برای خودشان نیست که نقش "نِشادر در ماتحت" را بازی می کنند.

پیام دادم: " پنج شد کجایی؟" و بعد به کافه چی اشاره کردم که من خواهم جایم را عوض کنم، آمد و کلی تقدیر و تشکر و مدال شجاعت و ایثار  اماله کرد و من دورترین میز به این حجم پوچ از شهوت را پیدا کردم و نشستم و چشم دوختم به کلمات کتاب که اصلا نمی دیدمشان.
فکر می کنم شاید هیچ کفاره ای، هیچ جزایی سنگین تر از انتظار نباشد. شنیده ام آدم هایی که کفاره گناهانشان را در این دنیا داده باشند. فشار قبر ندارند. نمی دانم گناه ِ "خواستن" مگر چقدر بزرگ است که باید همه عمر این برزخ ِ تعلیق را انتظار کشید؟ 

یک ساعت گذشته بود، پیامم هم بی جواب مانده بود. کافه چی را صدا زدم و گفتم: "تا مهمان من می آید یک چای سبز لطفا". امیدوار بودم درونم را شبیه بیرونم کند. هیچ وقت اینقدر مرا منتظر نگذاشته بود. تماس گرفتم، زنگ می خورد ولی پاسخی نبود. آنقدر نگران بودم که اگر تمام تپه های سبز چای شمال را هم دم می کردم و می نوشیدم و یا هرچه قرص "پام" دار که میشناختم را می خوردم افاقه نمی کرد.
کتاب به میانه رسیده بود و من ناخوانده در مقدمه مانده بودم. 
چای را آورد. خواستم شاخه نبات را بچرخانم، دستم می لرزید، شاید هم دلم بود که به زور می خواست خودنمایی کند. تماس ها و پیام های همچنان بی پاسخ بودند. دیگر نمی توانستم بنشینم و نقش آدم های آرام را بازی کنم، صدای گله آکله ها هم کر کننده بود. برخاستم و رفتم تا سفارشم را حساب کنم. لبخند سردی زدم و گفتم: "انگار قسمت بود امروز ُ  تنها بگذرونم، جریمه من چقدر شد؟". صندوق دار در حالی که داشت دنبال فیش من می گشت گفت: "اختیار دارید، شما که همیشه تنها میاید ... 7 تومن". و یک لبخند بی محتوا زد و فیش را گذاشت روی یپشخوان و زل زد به نگاه بهت زده ی من. انگار بیخ گوشم بمب ترکیده باشد، گوشم سوت میکشید و چیزی نمیشنیدم حتی صدای خنده های کر کننده گله تک شاخ ها را. نفهمیدم چطور حساب کردم و به انتهای راهروی خروجی کافه رسیدم، تا درب سنگین کافه را باز کنم و بیرون بروم هزار تصویر روشن و مبهم از پیش چشمانم گذشت و خاطرم آورد چیزهایی را. انگار ضرب یک سیلی مستی ام پرانده بود.

مسیر زیادی را پیاده رفتم.

 
۲ نظر ۱۴ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۲۹
محمد StigMatiZed
 
تقدیم به مسافران پرواز 7908 تهران - ایروان
 
 
 
 
۹ نظر ۰۷ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۲۳
محمد StigMatiZed
اول
فقط یک میز دو نفره خالی بود، بیش از این هم چیزی لازم نداشتم، فکر نمی کنم در این شهر یا شهرهای دیگر زمین، کافه ای پیدا شود که میز تک نفره داشته باشد، آدم های تنها جایشان گوشه بار، ور دل  کافه چی است، یا پیشخوان پشت شیشه کافه (مثل شیرینی فرانسه انقلاب)، که بنشینند و مادامی که مثل ماهی های تنگ مردم را نگاه میکنند به این فکر کنند که چه آرامش بی هویتی دارد این تنهایی. در کافه های وطنی میزهای دونفره این نقش را بازی می کنند و آدم های تنهای پشت این میزها برای کافه دارها بیشتر شبیه بچه های ناخواسته هستند تا مشتری و برای کافه نشین های دیگر هم شبیه گوژپشت نوتردام پشت فرمان لامبورگینی.
دوم
سخت نفس می کشیدم. گزافه نیست اگر بگویم گاهی هوایی که تنفس می کنی هم می شود کفاره گناهانت. نیم تنه ام را آویزان کردم به پشتی صندلی و نشستم تا سعی کنم نفس بکشم. کافه چی که آمد منو (لیست غذا، صورت خوراک یا هر کوفت دیگری که در فارسی یا پارسی صدایش میکنند) را بگذارد روی میز، گفتم: "یه لیوان آب لطفا و یه فنجون اسپرسو". نگاهم کرد و پرسید: "خوبید؟"، جوابی نداشتم نگاهش کردم، فهمید سوال بیهوده ای پرسیده راهش را گرفت و رفت و البته لیوان آب را فراموش کرد.
سوم
در دنیای تو ساعت چند است.
سرم را گذاشته بودم روی میز، سرگیجه داشتم. مضحک ترین عادتم این است که در هر وضعی باشم برایش یک نظیر میان ترانه ها و دیالوگ هایی که در خاطرم هست پیدا میکنم، یاد یکی از دیالوگ های فرهاد ِ در دنیای تو ساعت چند است افتادم: "سرم گیج میره، مثل بازار مسگرا". اَه من این روزها چقدر فرهاد ِ در دنیای تو ساعت چند است هستم، حتی سرگیجه. رفیقی پیشترها میانه اختلاط های روزانه مان گفته بود: "تو ذاتا عاشقی، چه کسی باشه چه نباشه"، باز یاد این جمله حوا مادر گلی افتادم که به فرهاد می گفت: "ببین پسر جون، اسباب عاشقی رو داری، فقط نمی دونی کجا پهنش کنی". حالتی هست با عنوان Pure State of Consciousness یا وضعیت هوشیاری ناب، سرم گیج رفت چشم هام سیاهی رفتند، دیدم شدم فرهاد، اما نه وقتی تابلو را به گلی میداد، یا برایش پنیر فرانسوی درست میکرد، و نه حتی وقتی که رفت و روی میز خوابید و گفت، "می ارزید". شده بودم آدم حیران و سرگشته رویای فرهاد ِ که از ته کوچه های رشت رسید یه میانه پاریس. گیر افتاده بودم در همان فانتزی که تکرار مداوم ِ ناکامی فرهاد بود.
چهارم
"اسپرسو" صدای کافه چی آمد که فنجان را می گذاشت روی میزم، شهودم شکست، سرم را بلند کردم، گفت: "احتمالا شیر و شکر نمی خواید؟".
گفتم: "نه" مکس کردم، دیدم یک میز دو نفره کنج دیگر کافه هست و فقط یک ساکن دارد که اینطرف را نگاه میکند، دید که توجهم جلب شده نگاهش را دزدید. "ممنون تلخ میخورم، فقط یه شکلات تلخ هم برام بیارید".
همانطور که فنجان قهوه را بر میداشتم تا مزه کنم نگاهش کردم، او هم به بهانه جا به جا شدن روی صندلی نیم نگاهی به اینطرف انداخت. مثل کسی که در یک جزیره دور افتاده، جایی که تقریبا هیچ امیدی نیست که کشتی های عبوری نجاتش دهند و حتی جنبنده ای نیست که دلش را به او خوش کند و حالا یک آدمیزاد می بیند، ماتم برده بود. ترجیح دادم ژست آدم های خونسرد را بگیرم، کتاب کوچک همراهم را از جیب نیم تنه ام در آوردم و ورق زدم.
پنجم
یک خانم و آقا که معلوم بود مشتری دائمی هستد وارد شدند، اما جایی در کافه نمانده بود، کافه دار نگاهی به میز من و میز آنطرف کافه کرد، به کافه چی که داشت شکلات تلخ مرا می آورد اشاره کرد و پچ پچ کردند. معلوم بود قرار است چه اتفاقی بی افتد. شاید، بیش از این هم چیزی لازم نداشتم اما در همین حال یاد این جمله از "تاریخ طبیعی زوال" که مشغول خواندش بودم افتادم: "بوسه ها اثری از خود به جای نمی گذارند و این تنها زخم های عمیق اند که نقش خود را به هر ترتیبی بر جسم و روح آدم حک می کنند". ترسیدم، مثل فرهاد ِ در دنیای تو ساعت چند است که همه عمر ترسیده بود. بذر یک توهم، نا خواسته داشت توی مغزم مثل لوبیای سحر امیز ِ جک رشد میکرد و ریشه هایش همه جارا شخم می زدند. مسخره بود که هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده و من ترسیده بودم، از هیچی، و شاید هیـ'ـچی (Nothingness) و از همه مسخره تر این بود که از میان آن همه مفهوم ارزشمند کتاب باید این جمله به ذهنم بیاید.
 
 
(گوش کنید)

ششم
 
کافه چی به سمتم می آمد. در باز شد، آقای جوانی آمد داخل، نگاهی به اطراف انداخت و یک راست رفت سمت آن میز دو نفره کذایی و با استقبالی گرم مواجه شد.
کافه دار کلافه شد و مشتری هایش را با عذرخواهی بدرقه کرد. کافه چی می خندید و شکلات تلخ را می آورد، من هم می خندیدم، اما نمی دانم به بلاهت این توهم یا به آرامش بی هویتی که بدست آورده بودم، بیش از این هم چیزی لازم نداشتم. مثل کسی که در یک جزیره دور افتاده، جایی که تقریبا هیچ امیدی نیست که کشتی های عبوری نجاتش دهند و حتی جنبنده ای نیست که دلش را به او خوش کند.

_____________________________
*بلا روزگاریه عاشقیت - سوته دلان
۱۲ نظر ۰۷ دی ۹۴ ، ۲۱:۴۲
محمد StigMatiZed
همیشه روبروی پنجره و پشت به محیط کافه می نشینم، دیدن تصاویر بیرون با همهمه درون کافه و بو های خاص کافه ها در روزهای سرد ترکیب دلپذیری می شود.
برف نشسته بود، در آن ظهر سرد خیابان ولیعصر چندان شلوغ نبود برای همین حتی نوک زدن یاکریم ها پشت پنجره خانه های اطراف هم به چشم می آمد. 
آنطرف بلوار دست به سینه ایستاده بود داخل ایستگاه اتوبوس. سر جایش مدام روی پنجه می رفت و دستکش چرمی اش را کنار میزد به ساعتش نگاه می کرد، از بخار نفس هایش می شد فهمید که سردش نیست ولی آرام و قرار نداشت.
فنجانم به نیمه رسیده بود، هر بار که تلخی قهوه را که حالا با صدای خنده های گاه و بیگاه جماعت شاد از حال و هوای برفی بیرون آمیخته بود مزه مزه میکردم بیشتر به حجم انتظاری که آنطرف خیابان زمان براش متوقف شده بود خیره می شدم، نمی دانم کدام نسبیت عام یا خاص اینجا صادق بود، اما همیشه زمان برای آدم های منتظر کند تر می گذرد. 
فضای چند متری ایستگاه را مدام قدم میزد و گاهی هم به خط ویژه اتوبوس نگاه میکرد، اما خبری نبود.
سرم را تکیه داده بودم به دست چپم و با دست راست فنجان قهوه را می چرخاندم، گاه گاهی ماشین های خیابان تصویرم را مختل می کردند ولی مطمئن بودم او هنوز در ایستگاه است.
یک لحظه کافه ساکت شد، تعجب کردم اما سرم را بر نگرداندم، بیرون واقعه مهمتری در جریان بود و من روایت داخل کافه را با گوش هایم می دیدم، صدای زنگوله درب کافه آمد، زیاد طول نکشید که فهمیدم شاهکار فروردین ماه پدر و مادرِ دختر خانمی، در آذر به ثمر نشسته و حالا رفقا  سالروز بیست و ششم این حماسه را جشن گرفته بودند. 
نمی دانم چند دقیقه گذشته بود ولی برای من که همه عمر منتظر بودم، ثانیه شمار گاه و بیگاه تکان می خورد، حوصله ام از این همه تکرار سر رفته بود. احتمالا او هم از تکرار ِ نیامدن کلافه بود. 
صدای تیـــس، اتوبوس آمد. یک لحظه همه چیز کافه در زمان ساکن شد، هیاهوی اطراف هم و یاکریم های پشت پنجره ها، همه چیز. اتوبوس میانمان بود، تمام بدنه و شیشه هایش پر بود از تبلیغات، دلهره داشتم، کف دست هایم را به میز فشار میدادم، می خواستم از جا کنده شوم و بدوم، انگار پایان انتظار او تداوم انتظار من بود. یک آن در تمام لحظه هایی که نگاهش می کردم، خودم را جایی در آن ایستگاه و مشغول حرف زدن دیدم، آنقدر دلنشین که گذر سریع زمان را نفهمیده باشیم. انبوهی از تصاویر در عرض چند لحظه از پیش چشمانم گذشتند. صدای تیــس اتوبوس که می خواست حرکت کند و دوباره هیاهوی درون کافه و پرواز یاکریم ها، دست هایم را روی پایم گذاشتم و خیره شدم به پایین. چند لحظه ای به هیچ چیز فکر نکردم. 
سرم را که بالا آوردم، دیدم با همان حال من، نشسته در ایستگاه و دستهایش را گذاشته روی پاهایش و به زمین خیره شده، دیگر از آن تلاطم قبلی خبری نبود، گویی همه تشویش اطراف را بلعیده بود، طوفان درون گاهی ویران کننده تر است. 
دستهایم را گذاشتم روی میز و از صندلی جدا شدم، اینبار کافه با دیدن آنطور برخاستن من ساکت شده بود، بدون اینکه پالتو بپوشم یا کلاه و دستکش بردارم از کافه زدم بیرون. نگاهم را از او بر نداشتم. برف روی شمشاد های کنار خیابان را جمع کردم، یک گلوله برفی پرت کردم آنطرف پیش رویش. حباب افکارش شکست، سر بلند کرد، دست بلند کردم. یاکریم ها برخاستند.

دو سال از آخرین باری که پشت همین شیشه ها مشغول حرف زدن بودیم و آنقدر دلنشین که گذر سریع زمان را نفهمیدیم، گذشته بود.

چند لحظه نگاهم کرد، ایستاد. خندید و دست تکان داد
.

_______________
+در پاییز به دنیا آمدم، در تابستان مردم و در زمستان ... .
+ همیشه آنها که از موهبتی بی بهره اند معنای آن را بهتر از سایرین درک می کنند.

۱۸ نظر ۱۷ آذر ۹۴ ، ۰۲:۲۵
محمد StigMatiZed
برای خودم نشسته بودم و میوه می خوردم. حس کردم یک نفر نزدیکم شد. سر بلند کردم دیدم با یک لبخند لطیف ایستاده و نگاهم میکند.
گفت: آقای ... .
گفتم: جانم. وقتی کسی صدایم می کند می گویم "بله" و همیشه پیش خودم فکر میکردم "جانم" گفتن فقط مخصوص آدم های خاص زندگی ام باشد.
+ تو کنفرانسم کمکی میکنید؟
یکی از صندلی ها را چرخاندم و گفتم: "حتما، بفرمایید."
اصل اول "از درسخون به نظر اومدن منتقر باش"، اما به خودم میگفتم این که چیزی نیست آدم ها مدام قول و قرارهاشان را زیر پا میگذارند حالا توام چند دقیقه ای خرخوان باش.
یک دستش جزوه بود، با دست دیگر چادرش را جمع کرد و نشست.
زن ِ درونم بدجور فعال بود، انگار مغزم همزمان همه کار انجام میداد، به نظرم دخترهایی که شلوار دمپاگشاد می پوشند و مانتویشان کمربند دارد از بهشت آمده اند برای شاد کردن دل خلق و من همه این ها را در حالی دیدم که داشتم وسایل خودم را مرتب میکردم تا به سوالش راحت تر جواب دهم.
زیر چشمی دیدم به ظرف صیفی جاتم نگاه می کند و می خندد، به لطف رفقای دهن لق دیگر کسی نیست که از گیاه خوار بودنم خبر نداشته باشد. بد هم نشد. 
- خب در خدمتم.
+ شنیدم شما سر کلاس در مورد .............. .

فکر میکنم بخش بزرگی از یادگیری دخترها ناخوداگاه باشد، مثلا ناخودآگاه یاد میگیرند که "آرام پلک زدن" چه بلایی بر سر کسی می آورد که آدم جزئیات است. یاد می گیرند که چطور با هر پلکی که پایین می رود تو را بکشند و با هر پلکی که بالا می آید زنده ات کنند. مثل تلویزیون های لامپی قدیمی دکمه روشن را بزنند و درست لحظه ای که قرار است تصویر بیاید دوباره خاموشت کنند و از همه بدتر یاد می گیرند بعضی تکرارها عادت نمی آورد، معتادت می کند. در ناخوداگاه دخترها عزرائیل هر لحظه جانت را می ستاند و اسرافیل هر لحطه در صورش میدمد. در ناخودآگاه دخترها خدا بدجور خودنمایی میکند.

 لابلای همه این فکرها، می دیدم که هیچ چیز از توضیحاتم نفهیده، گفتم: متوجه شدید؟
گفت: هویج میخوردید؟ به ظرفم نگاه میکرد.
ظرف را پشت کیفم گذاشتم و گفتم: ایرادی داره؟
+ نه ایرادی که ... نداره ولی جالبه.
- چیش جالبه؟
+ که سیب هم دارید و کرفس. 
اصل دوم "از کلنجار رفتن با دخترهای خنگ متنفر باش". خب البته همیشه حوادث مهم در مواقع استثنایی اتفاق افتاده اند.
.
حرف هامان تمام شد، از جایش بلند شد که برود، زن درونم خاموش شده بود، مغزم بازگشته بود به همان حالت بلاهت بار همیشگی، می خواستم چیزی بگویم اما ذهن یاری نکرد و دو جمله را باهم قاطی کرد و زبانم با دستوری که نخاع گرفت بدون آنکه مهلت اصلاح بدهد گفت: "بازم از این سوالا بپرسید".
بر گشت نگاهم کرد، احتمالا تا به آن لحظه چهره ای اینقدر حماقت زده از نزدیک ندیده بود. پرسید: منظورتون این بود که بازم از این کارا بکنم یا اینکه اگه بازم سوالی دارم بپرسم؟"

گفتم: منظورم ......... هر دوش بود.

________________________________

+بعضی قسمت ها را سفارشی، برای اذیت کردن دوستان نوشتم
+از فرط خستگی هر آینه است که بمیرم.
*عنوان: قیصر امین پور عزیز
۱۸ نظر ۱۵ آذر ۹۴ ، ۰۱:۰۴
محمد StigMatiZed
هوا گرفته بود، گفته بودن قراره بارون بیاد، ایستاده بودیم تو یک ایستگاه اتوبوس، گوشیش دستش بود و بی هدف بین صفحه ها جابجا میشد، همونطور که سرش پایین بود، گفت: "ببین من حوصله بحث ندارم".

انگار مدام کسی روی تنم آب سرد می ریخت و لحظه بعد آب داغ، خیره شدم به انگشتاش، گفتم:"امیدوار بودم فقط ظاهرت شبیه اطراف شده باشه نه باطنت".
همون لحظه اتوبوس اومد، تصویر مبهم خودش رو تو شیشه های کدر دید و روسریش رو مرتب کرد؛ منم به مردم خسته پشت شیشه که هیچ کجای این دنیا نبودن خیره شدم.
اتوبوس که رفت به مغازه های اونطرف خیابون نگاه میکردم، دستاش تو جیب مانتوش بود، پایین رو نگاه میکرد و با نوک کفشش که می دونست مدلش رو دوست دارم، سنگ ریزه های روی آسفالت خیابون رو جابجا می کرد، گفتم: "من همیشه از آدم هایی که شکل زندگی میشن می ترسم، می دونی چرا؟".
شونه هاشو به بالا فشار داد و سرش رو بالا گرفت و هیچی نگفت. "چون با تو همون رفتاری رو میکنن که زندگی باهاشون کرده".
نشستم روی یکی از صندلی ها و گفتم: "مسئله اینجاست که زندگی هیچ وقت با ما بحث نمیکنه، فقط کار خودشو میکنه" ........ "توام کار خودتو بکن".

بی حرکت ایستاد، به روبرو خیره شد، کمی صبر کرد و گفت: "خداحافظ". و رفت. 

تصویر مَواجشو از تو شیشه های ایستگاه نگاه می کردم، کنار دیوار تو پیاده رو راه میرفت، دیدم دست چپش رو برد سمت صورتش و دست راستش رو گذاشت روی دیوار، قدری خم شد.
.
رفتم طرفش.

هوا گرفته بود، گفته بودن قراره بارون بیاد، ولی نیومد. 

__________________________________

+ همیشه دوست داشتم از زندگی بنویسم، از شور، عزیزی ذیل نوشته قبلی پیامی داده بود که بارها و بارها خوندمش و انرژی گرفتم اما، راستش برای شورانگیز نوشتن آرامش لازمه تا اونقدری رها باشی که بتونی زنده بودن رو وصف کنی، تنفسش کنی و همه اونچیزی رو که در درونت زنده می کنه رو به قلم بیاری، آرامش لازمه و در وضعی که من و خیلی از ما گرفتاریم، آرامش سخت بدست میاد و راحت از دست میره. تلخی قلمم رو به شیرینی نگاهتون ببخشید، ممنون که میخونید :)

*رسیده ها چه غریب و نچیده می افتند ... به پای هرزه علف های باغ کال پرست
استاد بهمنی
۷ نظر ۱۱ آذر ۹۴ ، ۲۱:۲۳
محمد StigMatiZed
خیره شده بودم به نوشته های پشت شیشه، حس کردم یه چیزی مثل نسیم پشتم جابجا میشه، انعکاس یک تصویر مبهم تو شیشه معلوم بود، برگشتم دیدم دکمه آسانسور رو زده و انگار که مضطرب باشه خیره شده به شماره طبقات، از تکان خوردن چادرش میشد فهمید که پاش از نگرانی می لرزه. به روی خودم نیاوردم، برگشتم و خیره شدم به همونجای قبلی، ولی از تو شیشه نگاهش میکردم، همون تصویر مبهم رو طوری تصور میکردم که انگار تو آینه دارم نگاهش می کنم. آسانسور رسید، در رو باز کرد و رفت داخل، مطمئن بودم پایین نمیره، چون دکمه طبقه همکف حراب شده بود و اونقدر سفت بود که انگشت های ظریفش نمی تونستن فشارش بدن. درست فهمیده بودم، از بیرون میشد صدای "عه" گفتنش رو شنید، در ِ آسانسور رو باز کردم دیدم نا امید کز کرده گوشه اتاقک تنگ و هر لحظه احتمال داشت حیغ بکشه، شاید هم گریه کنه، رفتم تو، طبقه همکف رو زدم و گفتم: "نمی دونم کِی می خوان این دکمه کذایی رو درست کنن". کلافه بود، مضطرب بود، اما فقط برای یک لحظه خیلی کوتاه خندید و هیچی نگفت، سرم رو انداختم پایین و خیره شدم به کف اتاقک.
چهار طبقه، آسانسور پایین می رفت انگار طبقه ها تمامی نداشتن، هر طبقه که پایین میرفت من بر میگشتم به همون لحظه ای که گفتم "این دکمه کذایی" و لحظه ای که خندید.
 
به ناگاه
زمان ایستاد
و زمین پر از جوانه های حضور شد
.
غرق سبز، محو ماه
من تمام شدم
با یکایک هجاهای جان
پلک های خسته یک نگاه شدم

کی فکرش رو می کرد، که ساده ترین دختر دانشگاه که شاید کسی اسمش رو هم نپرسیده و شاید حتی تو لیست حضورغیاب اسمش آخرین نفره و همون لحظه ای که همه دارن از کلاس بیرون میرن اسمش خونده میشه و تو همهمه بچه ها گم میشه، قشنگ ترین لبخندی که تا اونروز دیده بودم رو داشته باشه؟ باور نمیکردم همه اغواگری یک دختر بتونه در لبخندش خلاصه بشه.
.
به خودم اومدم دیدم فقط یک طبقه دیگه فرصت دارم، همه انرژیمو جمع کردم، سرمو آوردم بالا، نگاهش کردم و بدون مقدمه گفتم: "میشه یه بار دیگه بخندید؟" نمی دونم کجای دنیا بود ولی وقتی که برگشت به جسمش تو آسانسور، منو با تعجب نگاه کرد و هیچی نگفت، فهمیدم خیلی براش عجیبه که ساده ترین پسر دانشگاه که فقط شاید دیر رسیدن هاش به کلاس و سلام های بلندش جلب توجه میکنه، خیلی بی مقدمه ازش خواسته باشه که بخنده. تکرار کردم: "میشه بازم بخندید؟"
نگاهم کرد ... فرو ریخت، چشماش پر اشک شد، پشت چادرش قایم شد.
رسیده بودیم به همکف، در رو باز کردم، بدجور ترسیده بودم، با عجله بیرون اومد صورتشو زیر چادرش قایم کرده بود، رفت سمت حیاط، فقط فرصت کردم بگم: "ببخشید."
.
می دونید، یک روزهایی هست که باید دخترها و زن ها رو بیشتر دوست داشت، زن ها هیچ وقت به دردهاشون عادت نمیکنن، فقط مدام از خودشون می پرسن، چرا؟
از اون روز هر وقت همدیگه رو می بینیم، می خنده و دلچسب ترین چیز دنیا رو بهم میده.
توجه هیچکش هم جلب نمیشه، کسی مارو نمی بینه، نه اونو ... نه منو.
 کسی این همه سادگی رو نمی بینه، این همه زیبایی رو. و دنیای ما اینطوری می گذره.

_______________________
+ نمیدونم تو عوض کردن فضا چقدر موفق بودم :|
۱۹ نظر ۰۶ آذر ۹۴ ، ۲۳:۲۶
محمد StigMatiZed
از بهترین عکس هایی که دیدم

وقتی رفتم تو اتاق دیدم گوشه تختش نشسته و زانوهاشو بغل گرفته. سرشو تکیه داده بود به دیوار و خیره شده بود به تیک تاک ساعت روبرو، منو که دید نگاهشو دزدید و سرشو گذاشت رو زانوهاش.
گوشه دیگه تختش نشستم، گفتم: 
می دونی چرا خدا پیامبر پشت پیامبر فرستاد؟
سرش رو زانوش بود و جوابی نداد.
- چون مردم پیامبران رو یا کشتن یا از خودشون روندن.
هنوز ساکت بود.
- و می دونی چرا پیامبران رو می کشتن یا می روندن؟
قدری شانه هاشو بالا انداخت، شاید منظورش این بود که نمیدونم و برام هم مهم نیست که بدونم.
ادامه دادم: 
چون فکر میکردن که الان همه اونچیزی که لازم دارن رو بدست اوردن و دیگه نیازی به اون آدم نیست.
شاید اگه حرفای اولین پیامبر رو خوب گوش میدادن و تردش نمی کردن یا نمی کشتنش، دیگه دلیلی نداشت خدا پیامبر دیگه ای بفرسته.
چند لحظه سکوت کردم و گفتم: حرفامو بفهم.

سرش هنوز روی زانوهاش بود، امیدی نداشتم که جوابی بگیرم برای همین بلند شدم که برم. 
سرشو اورد بالا چشماش مثل گونه ها و نوک بینیش سرخ شده بودن، گفت: میدونی تنهایی ینی چی؟ 
نگاهش کردم و چیزی نگفتم.
+ یعنی وقتی کابوس می بینی کسی نباشه که بیدارت کنه و بگه بیدار شو، بیدار شو داری خواب بد می بینی.
حرفی نداشتم بزنم. 
به زور اشکاشو نگه داشته بود.
+ حالا می دونی جهنم یعنی چی؟ یعنی اونی که انتظار داشتی بیدارت کنه، خودش شده باشه شخصیت اول کابوس های روزانه ت.
لبهاشو بهم فشار میداد، گفت: ازت نمی خوام حرفامو بفهمی، چون نمی فهمی.
تلاطم تو صورتش بیشتر می شد.
گفتم: حق داری، حق داری ضجه بزنی، حق داری خودتو گوشه تخت زنجیر کنی، تو افکارت تو خاطراتت کز کنی؛ ولی حق نداری بابت انتخاب خودت دیگرانو سرزنش کنی.

بغضش ترکید.
از اتاقش بیرون اومدم، از زندگیش هم.

___________________________________

+دوستان بلاگی و دوستان غیر بلاگی به رویه نوشته های قبلی معترض بودند، کم کم تغییر جهت میدم.
*تیز مبروی جانا ترسمت فرو مانی. حافظ
۱۲ نظر ۲۴ آبان ۹۴ ، ۰۲:۳۵
محمد StigMatiZed
 
گفتم اونجارو دوست دارم، تو میخوای برام خاطره بد درست کنی و من جایی که با آدمی که ازش خاطره بد دارم رفته باشم، دیگه نمیرم.
رفتیم و دو هفته بعد خاطره ی بد رقم خورد.
.
.
.
نشسته بودم میز همیشگی روبروی پنجره و پشت به همه دنیای جاری در کافه، خیره به گنبد فیروزه ی مسجد دورتر، به تلخی قهوه و شیرینی شکر فکر میکردم که چه ترکیب دلچسبی دارند، بر خلاف خیلی از آدم ها.
سهیل نفیسی نیما را میخواند:

نیست یک دم شکند خواب به چشم کس و لیک
غم این خفته‌ی چند
خواب در چشم ترم می‌شکند.
 
صدای خنده ی آشنایی ُ شنیدم که با یک صدای گرم مردانه بر سر جای نشستن چانه های دلبرانه میزد. نمیدونم بگذارم به حساب کوچیک بودن دنیا، به حساب اینکه مجرم به محل جرم بر میگرده؟ یا اینکه بعضی آدم ها براشون مهم نیست که یک کافه رو با دوتا آدم متفاوت برن؟!
سرم رو فقط تا حدی که ببینم چطور نشستن گردوندم، کنار هم؛ یادمه هر وقت کنارش میشستم میگفت، گردنم درد میگیره و من که اکراه داشتم از روبرو نشستن، انگار پشست میز معامله و مذاکره نشسته باشی.
چشمام رو بستم، بوی تلخ قهوه رو فرو دادم، و در تمام مدتی که به همدیگه عکس های دوربینشون رو نشون میدادن و از صحنه های دلچسب روزشون برای هم میگفتن، منم تمام روزهای گذشته رو مرور کردم ..... .
شنیدم که بهش میگفت، خیلی کم لطفی که اون روز اومدی نمایشگاه و به من نگفتی که ببینمت. یا گفت: خیلی بده که من حرف میزنم و تو فقط سکوت میکنی ... خیلی بد، خیلی. شب بود ولی صدای اذان می شنیدم ... ؛ حی علی خیر العمل ... .
یکباره چشمام رو باز کردم، دندونام رو به هم فشار دادم، یه نفس عمیق کشیدم از جام بلند شدم. دوربینم و وسایلم رو جمع کردم، رفتم سمت میزشون. داشت می خندید و تلاش میکرد خیلی سِر کننده به سیگارش پک بزنه، مضحک ترین کاری که یک نفر بخواد برای ایجاد جذابیت انجام بده، منو که دید خشک شد.
 
نازک‌آرای تن ساق گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا به برم می‌شکند.
 
+ سلام خانوم ِ ... ، خوب هستید؟ سلام آقا. معرفی نمیکنید آقارو؟ دستمو بردم جلوی پسره با حس نا امنی دستشو اورد و دست داد، خوشبختم محمد هستم.
هر دو جا خورده بودن، پسره نمی دونست چی شده. و اون .... همیشه وقتی مستاصل میشد اخماش میرفت توی هم و لباشو جمع میکرد. تمام خنده ای که مثل گسل شمرون از این طرف صورتش تا اون طرفش کش اومده بود حالا تبدیل شده بود به یک سری چروک که از فشار لباش به هم به وجود اومده بودن.
.
گفتم خیلی نمیگذره از آخرین دیدارمون، همه چی خوب پیش میره؟ رو کردم به پسره با خنده هیستریک گفتم آخرین جمله ای که ازش یادمه این بود: "ببین من یه نفرُ دوست دارم که بهش نمیرسم، بقیه همه فانن؟" شما همون یه نفری؟ یا مثل من فانی؟ البته حرف های دیگه ای هم گفته بود ولی این از باقیش برام واضح تره.
 
پسرک بیچاره به حدی شوکه بود که گردنش خشک شده بود و نمی تونست نگاهش رو از صورت من برداره، اگر مثل من اونقدر احمق بوده باشه پس لازم داشت که اینطوری بهش حمله بشه و اگر هم نه پس یکی بود از قماش همون موجود کنار دستش که باید با واقعیت مواجه میشد، چون قطعا اون پسر، آدم رویاهای اون دختر نبود.
بهت شون رو شکستم و گفتم: 
انگار مزاحم شدم، ببخشید داشتم میرفتم، اجازه هست مهمونتون کنم؟
هنوز سکوت بود.
با پر کینه ترین نگاهم تو چشماش نگاه کردم، یک لبخند بی روح هم به پسره تحویل پسر دادم و برگشتم که برم، گفت: "گفته بودی جاهایی که خاطره بد از آدماش داری نمیری"؛ همونطور که پشتم بهشون بود قدری سرم رو گردوندم، گفتم: آدم ها حماقت میکنن، بارها؛ و رفتم سمت کافه چی.
 
کافه چی: خوش آمدید، فیش رو گذاشت جلوم.
- لطفا اون میز رو هم حساب کنید
+ کدوم میز؟
- همون خانم و آقا.
+ کدوم خانوم و آقا؟
با چهره کلافه برگشتم تا اشاره کنم به میزشون؛ کسی نبود. جا خوردم.
خشک شدم، به میز کذایی اشاره کردم و با لکنت گفتم: همونا که اون میز نشسته بودن.
+ از وقتی شما اونجا نشسته بودید کسی روی اون میز ننشسته آقا، (صداش کم کم نا مفهوم شد و صدای نفیسی هم که میخواند) اصلا اون سالن کسی نبوده، همه سیگارین و اینطرف نشستن.
آقا، آقا، حالتون خوبه؟

خواب در چشم ترم
می شکند
 
_________

+ ببخشید که هنوز وقت نمی کنم بخونمتون، در هفته فقط در حد نوشتن همین خزعبلات وقت دارم
۱۵ نظر ۲۱ آبان ۹۴ ، ۲۱:۴۵
محمد StigMatiZed


عکس: Lost Highway


بی روح ترین چهره ای که تا اون لحظه دیده بودم ُ داشت، دستاش ُ باز کرده بود و گذاشته بود روی پشتی کاناپه.
پرسیدم: "سر بهمن چی اومد؟"
یه دستشو گذاشت پشت سرش و جواب داد: "گفتن جای ماشین خیلی عمیقه، باید صبر کنیم آب پشت سد بیاد پایین تا بشه کشیدش بالا، شهریور بیرونش اُوردن، گفتن شلنگ ترمز پاره شده بوده".
پرسیدم: "عمدی بود؟ کسی بریده بوده؟ اصلا بهمن اونروز چرا اینقدر دیوانه وار رانندگی میکرده؟"
چند لحظه ای تامل کرد،
 چشماش گرد شد و رفت تو فکر .... گفت: "بهمن عادت داشت می رفت سد شنا، فقط یه دفعه با هم رفتیم، وقتی شیرجه زدم و چشمام ُ باز کردم، تا جایی که دیده میشد سیاهی بود، اونقدر عمیق و سیاه به نظر میرسید که انگار تمومی نداره .... بهمن به اونجا عادت داشت."
ساکت شد؛ من هم.  

پرسیدم: با پری چه کار کردی؟
انگار هر سوالی که می پرسیدم می بردش تو همون لحظه، قدری ساکت میشد تا صحنه هارو دوباره ببینه و برام تعریف کنه؛
گفت: پری ....؛ می دونه که تا آخر عمرش نمیتونه سمت هیچ مردی بره، رفت خونه شیان، بهش قول دادم وقتی آزاده که من مرده باشم. 

و الهه؟
حالت چهره ش عوض شد، از جاش برخاست، رفت سمت پنجره و خیره شد به بیرون، نفهمیدم ولی شاید بغض کرده بود، گفت: از همه بدبخت تره، حتی من؛ روزی که اومد و گفت احساس میکنه بهمن با زن دیگه رابطه داره، مدام اشک میریخت، من فقط شوهر خواهرش نبودم، شاید رفیق همه خستگی های این خانواده بودم. الهه دوبار مرد، یه بار وقتی خبر تصادف بهمن اومد و ماشین ُ که از آب بیرون اوردن تقریبا جز لباساش چیزی نمونده بود. یک بار هم وقتی فهمید زنی که شوهرش ُ ازش گرفته، خواهرشه.

حرفی برای گفتن نمونده بود، سرشو انداخت پایین.

قهوه هامون سر شده بودن. دست های من هم. 


+خسته شدید از خوندن این نوشته هام؟
+ شاید این داستان ها اتفاق نیفتاده باشن، اما فراموش نکنیم، فقط کسی میتونه یک حال و یک حس رو برامون توصیف کنه، که تجربه ش کرده باشه :)


۲۲ نظر ۱۴ آبان ۹۴ ، ۲۱:۰۸
محمد StigMatiZed

هیچ وقت سکوت را تجربه نکرده ام، همیشه زنگ ریزی توی گوشم میشنوم، اما آن روز مثل کسی که کنار گوشش گلوله توپ شلیک شده باشد گوشم سوت ممتد میکشید و صدای اطراف خیلی مبهم به گوشم میرسید.

درب خانه اش را باز کرد، نفهمیدم چه گفت ولی حدس زدنش سخت نبود که گفته باشد، "بفرمایید بانو". کفش هاش را خیلی با عجله در آورد و بدون اینکه در جا کفشی بگذارد، همانطور نامرتب رهاشان کرد، غذاها را گذاشت روی اوپن آشپزخانه و رفت سمت یخچال، باز همان صدای مبهم که مدام کم و زیاد میشد، گفت: "یه جوری چمدونش رو بست انگار دیگه نمیخواد برگرده تهران، کاش برای همیشه میموند پیش مادرش؛ منتظر موندم تا سوار بشه که دیگه توهمی نشی که رامین، مهتاب رو تو کوچه دیدم". 

سوت گوشم بیشتر شد، دیگر تقریبا صداش را نمیتوانستم بشنوم، گفت: " تا ... بیاری... میز نهار ....".

 آرام در سالن پذیرایی قدم میزدم، جهنم اینقدر قشنگ؟ مبل هایی که پارچه های تمیز اتو خورده خیلی مرتب رویشان کشیده شده بود، کاناپه های سبز چمنی  که هر گوشه شان یک کوسن جا خوش کرده بود، اما از گلدان های کوچک حسن یوسف خبری نبود، در عوض بین تلویزیون و کاناپه بزرگ روبرو، روی میز یک گلدان کاکتوس که گل ریز سفید داده بود دیدم و ..... آن عکس دو نفره ازدواجشان که میان دیوار اتاق نشیمن بلند فریاد میزد: "اینجا آخرشه لعنتی، بسوز، خاکستر شو، ولی بدون تا مردن و راحت شدن هنوز خیلی مونده. به جهنم خوش اومدی نکبت". جهنمی تمیز که فقط یک زن میتوانست اینقدر قشنگ و خوش سلیقه همه ابزار شکنجه را سرجایش بچیند، طوری که حتی تنفس هواش هم تا دورترین نقطه وجودت را بسوزاند.

صدای خودم را هم به سختی میشنیدم، وقتی میرفتم سمت راهروی اتاق های خواب، پرسیدم: "حسن یوسف ها چی شدن؟"

دستش به شکمش بود داشت بطری آب را سر میکشید، از این کارش هم متنفر بودم. گفت: " ... اومدم خونه ... دیوانه ی مر... همرو ... همسایه ها .... جاش .... اون کاکتوس .... ". دیگر کر شده بودم. و البته سِر.

رفتم توی اتاق خوابشان، نشستم لبه ی تخت روبروی آینه، چهره غمگین غریبه ای را دیدم که دست به صورتم می کشید؛ نگاه سرد و ناباورانه اش می پرسید: "اینجا چه میکنی شاهزاده کوچک سرزمین های دور؟" . چشمم سیاهی رفت، نشستم عقب تر خودم را رها کردم روی تخت و خیره شدم به سقف. سکوت بود، انگار هیچوقت هیچکس در این خانه نبوده، حتی من. چرخیدم به پهلو پاهایم را جمع کردم توی سینه، عکس رامین را دیدم، فهمیدم خوابیده ام جای آن زن، جرات نداشتم برگردم به سمت دیگر، روی میز کوچک طرف دیگر تخت، در آن قاب سپید یک خوشه مواج سیاه و دو چشمی که در عمق سیاهشان غرق میشدی، و بعد از زمینه صدفی پوست صورتش، آخرین تیر این کمان خنده قرمز رنگی بود که می دانم دل هر مردی رو می برد، و شاید مرا. عادت داشتم بعد از اینکه خوب نگاهش کنم قاب را بخوابانم، اما آن روز جرات نداشتم، چشمم را بستم، برگشتم و تلاش کردم قاب رو پیدا کنم، دستم به قاب خورد، دلم ریخت، تهی شدم، چشم هام را باز کردم دیدم قاب قبلا خوابیده و یک کاغذ زیرش قرار دارد.

نوشته بود:

چمدانت را بسته نگه دار دختر مو خرمایی، یک روز تو هم در اتاق خوابت موهای رنگ دیگری پیدا میکنی.



+اینبار راوی یک زن است اما، امان از این روایت.

۱۱ نظر ۰۸ آبان ۹۴ ، ۱۷:۴۸
محمد StigMatiZed
زمستان 83 قرار بود پروژه یکی از درسهای ارشد را تیمی کار کنیم، صادقانه بگویم از ابتدای ترم برای این روز نقشه کشیده بودم. استاد قبلا با مادر همدانشگاهی بود، رفتم دفترش ماجرا را تعریف کردم و خواستم من و او را در یک تیم قرار دهد، گفت: از تصمیمت مطمئنی، گفتم: نه ولی میخوام مطمئن بشم استاد، این لطف رو در حقم میکنید؟، گفت: این دختر شرایطش خاصه و با شناختی که از خانوادت دارم مشکل پیدا میکنید، حاضر جواب شده بودم، گفتم شرایطش نیست که خاصش می کنه و تا آمدم جمله بعدی را بگویم، نگاهم کرد و خندید و بدون اینکه چیزی بگوید با دست اشاره کرد که از پیش چشمم دور شو.

هردویمان آن درس را افتادیم.

 
۲۲ نظر ۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۱:۲۹
محمد StigMatiZed
عکس: شهریور یا مهر 93، کشتارگاه کورش
 

میزمون دو نفره بود ولی احساس میکردم اونقدر دور نشسته که دستم به دست هاش نمیرسه؛ از روبرو نشستن متنفرم. کنارش نشسته بودم؛ فنجون خالی قهوه رو می چرخوند تا شاید فال دلخواهش پیدا بشه.

گفتم: می دونی چه جور رابطه ای ایده آله؟
دستش زیر چونه ش بود، برای همین سخت و خنثی گفت: چطوری؟
گفتم اونطوری که همه رفتار طرف معنی داشه باشه.
راه رفتنش، خندیدن و اداهاش، چیزای معمولی روزانه؛ حتی دست زیر چونه گذاشتن و با فنجون قهوه بازی کردن معنی داشته باشه.
اون موقع اس که همه چیز رابطه، می شه منگنه، چفتت می کنه.

فنجون رو رها کرد و رفت عقب. دست به سینه تکیه داد به صندلی؛ خیره شد به میز و بدون اینکه به من نگاه کنه ابروهاشو بالا انداخت و سرشو کمی تکون داد و گفت: جالبه!!
.

آره جالبه
جالبه که فهمیدم اینقدر براش بی معنیم؛ فهمیدم آدم چقدر ساده مثل شیر تاریخ گذشته ترش و مسموم میشه، برای همین همه ی عمر، ترسیدم.

+اهل مناسبتی نوشتن نیستم، چون اصل حرف بین هیاهوها گم میشه، برای همین از این روزها حرفی نمیزنم :)

 
۳۷ نظر ۰۱ آبان ۹۴ ، ۲۰:۲۱
محمد StigMatiZed

چشم هاش قهوه ای تیره بود ولی تأکید داشت "چشمام سیاهه".
از طبقه متوسط بود اما اصرار داشت "خانواده ما سرشناس و ثروتمنده".
ماشین ارزان سوار می شد ولی مدام می گفت "من قبلا ماشینِ ... داشتم اما این پارک کردنش راحت تره"
متشرع نبود اما ظاهر و ادبیات مذهبی را حفظ می کرد.
قدش بلند نبود و کمی اضافه وزن داشت ولی مُصر بود که ورزشکارم.

 و من نمی دانم این همه اصرار و تأکید در مقابل کسی که او هم چشم هاش قهوه ای تیره بود و از طبقه متوسط، ماشین نداشت، متشرع نبود و چندان هم خوش اندام، واقعا چه دلیلی داشت.

راستی تقریبا یادم رفته بود که میان این همه ادعای گزاف می گفت: "دوست دارم"، در مقابل کسی که ... . 

بعضی آدم ها مثل خرمالوی نارَس همه افکار و وجود ما را گس می کنند. 


پ.ن: به قسمت سوم از توضیحات کنار صفحه توجه شود.

۱۹ نظر ۰۶ مهر ۹۴ ، ۱۲:۰۴
محمد StigMatiZed


کیف سامسونیت (با تلفظ وطنی) را ایستاده گذاشته بود روی پایش و با آهنگ ضرب ریزی میزد.
پخش تاکسی هم که یک دل سیر چارتار خوانده و بود همه را آشوب کرده بود برای تنوع و رعایت تکثر امیر تتلو می خواند، من هم الاسلام و اصول الحکم.
ایستاد و یک نفر سوار شد کنار من نشست، پیر مرد صندلی جلو گفت:"این مهریه زن من بود، اندازه بیست و یک سکه طلا، الان شده بیست و یک میلیون".
جوانک راننده گفت: "کی کرده حاجی؟ ما که اون موقع نبودیم، کی انقلاب کرد؟"
منتظر همان دیالوگ همیشگی و بی محتوا بودم که "ما نبودیم و حالا اگر عرضه دارید شما عوضش کنید".
 قدری سکوت کرد و گفت: "کاتالیزرها".
کتاب را بستم سرم را بالا آرودم دیدم سامنسونیت را خوابانده و یک سکه پانصدتومانی که احتمالا باقی کرایه بود را با انگشتانش میچرخاند.
راننده که معلوم بود تنها کار دوران مدرسه اش کشیدن آرم آدیداس برای نعلین های روحانیان اول کتاب ها بوده، "آرمین تو ای اف ام" را در نطفه خواندن خفه کرد و پرسید: "چی چی حاجی؟".
پیرمرد گفت: "حاجی خودتی، کاتالیزرُ شیمیدانا در شرایط مناسب برای سرعت دادن به یک فعل و انفعال شیمیایی استفاده می کنن".
راننده که تقریبا با پیچیده ترین جمله عمرش برخورده بود سکوت کرد، من هم رفتم به گذشته.
همه که ساکت بودند، مرد حدودا چهل ساله ی کنار من درحالی که بیرون را نگاه میکرد و معلوم بود هیچ جای آن گفتگو نبوده، آهی کشید و زیر لب گفت: "همه عمرومون تو ترافیک حروم شد".

۱۱ نظر ۰۴ مهر ۹۴ ، ۲۰:۲۹
محمد StigMatiZed


عکس: شهریور 93، اگر این تصویر را جای دیگری دیدید تعجب نکنید.

محو دکوراسیون بودم

عکس خانمی بِلاند روی درب جاسیگاری که انگشتش را به علامت هیس ساکت روی لبش که حداقل چهارصد گرم وزن داشت گذاشته بود.

یک گوشی چینی کوچک طرح Verto توی جا سیگاری.

یک عینک با انبوهی نگین که وصل بود به گیره مخصوص روی داشبرد.

عکس دوران جوانی مهستی در قاب نقره ای که در گردی فرمان مسابقه ای پیکان جوانانش جا داده شده بود.

و عروسک رقصان اوباما که به خاطر ارتفاع پایین ماشین سرش مدام می لرزید.

و البته کولر که مردانه خنک می کرد.

.

۱۹ نظر ۰۳ مهر ۹۴ ، ۱۴:۰۰
محمد StigMatiZed

 

 

دست راستش رو روی سینه اش فشار میداد و با دست چپش سعی می کرد صورتش که سرخ و خیس شده بود رو پنهان کنه. همیشه رنگ عجیبی داشت، ولی اون روز نه. به سختی می تونست حرف بزنه. لرزش صداش هنوز تمام تنم رو می لرزونه. گفت: باشه ولی دوباره همدیگه رو می بینیم، مطمئن باش، اما اون موقع همه چیز عوض شده.

اولیش من، دومیش تو

.

از اون روز خیلی میگذره، قسمت شیرین ولی دردآور داستان اینه که من عوض شدم

ولی اون نه.

هر بار می بینش، هر وقت کنارم نشسته هر دفعه که لمسش میکنم، اون لحظه ها، اون هق هق ها و اشک ها میان جلوی چشمام.

بعضی اتفاق ها مثل انفجار هسته ای تا مدت ها اثرشون از بین نمیره، شاید هم هیچوقت.

نمی دونم

نمی دونم، میشه تو این سال های باقی مونده طوری بود که اون روز نحس محو بشه فراموش بشه. 

شاید عذاب الیم من همینه

عذاب شکستن چیزی که شاید نشه بندش زد.


:)

۹ نظر ۰۲ مهر ۹۴ ، ۱۲:۵۷
محمد StigMatiZed