وقتی پیاده شدم، تا مقصدم گریستم که چگونه پنج انسان ِ ایرانی ِ هفت پشت غریبه، با خواندن کج و معوج یک آهنگ خاطره انگیز در این کوران ناهمدلی ها و سنگینی فردیت ها دلشان خوش می شود، هرچه کتاب هایم را ورق میزنم نمی توانم بفهمم براستی چه معجزه ای، چه وردی بندهای به جان افتاده مان را از هم گسست تا ورای ترس ِ باهم بودنی که "زور ِ" افسونگر برایمان ساخته است، این چنین رها شویم.
عجیب نیست اگر شادی را نیاموخته باشیم وقتی، پاسداشت اندوه است که دروازه های بهشت را برایمان می گشاید.
*راننده تأکید داشت از فلان سازمان مربوط جریمه اش می کنند اما دلش نیامد حال خوش تاکسی را ناخوش کند
دست مریزاد
پ.ن: دوباره سلام
۹ نظر
۲۴ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۲۳