باریکه راه شهود

باریکه راه شهود

ما
در انبوه خاطرات مه آلود
گم شده ایم
آنجا
که سرگذشت هزاران نگاه
آرمیده است.

_______________________________________

- متعلقات دیگران را قطعا با نامشان منتشر میکنم پس محتوای بی نام را بخوانید: بچه های خودش.
- اگر قابل دانستید و خوشتان آمد، حق انتشار بی نام و نشان هم دارید.
- چندان علاقه ای به شرحال نوشتن ندارم بنابراین مطالب عموما مخاطب ندارند و تخیلی هستند.
- توضیح نام وبلاگ و نام مستعارم را هم در قسمت "درباره من" بخوانید.

طبقه بندی موضوعی

۱۰ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

قدیم تر فضایی را ساخته بودم که چیزهایی می نوشتم.
تصمیم گرفتم زین پس در اندرون و هـیـ چی (Nothingness) گذران کنم.
اندرون یک پروژه موقت و جستاری است پیرامون بعضی الگوها.
هیـ چی اما ادامه مسیری است که سال هاست گوشه و کنارش گاهی جا خوش می کنم و دریافت های ساده و پیچیده ام را از زندگی مزه مزه میکنم. البته بنا داشتم این کار ذیل باریکه راه شهود انجام دهم اما خب جور دیگری پیش رفت، شاید یک روز اینجا شد هیـ چی و آنجا شد باریکه راه شهود. به هر صورت باریکه ها به همان شکل قبلی باقی خواهد ماند و شاید گه گاه هم برگی و شاخه ای داد.

راستی، سلام :)
راستی دو، تصمیم گرفتم خشک و تو مخی و عصا قورت داده نباشم دیگه :))
۱۴ نظر ۲۷ دی ۹۴ ، ۲۳:۰۹
محمد StigMatiZed
هیچ چیزی ابدی نیست جز خدا.
نمی دونم آینده چه شکلی خواهد بود.
باریکه راه شهود در حال بسته شدنه، شاید برای همیشه.

خوب باشید :)
۱۰ نظر ۱۹ دی ۹۴ ، ۰۰:۳۲
محمد StigMatiZed


فکر می کنید چقدر زمان نیاز است تا کسی را فرموش کنید؟
یک روز؟ یکماه؟ یکسال؟
فکر می کنم فقط تا زمانی که "او" را در "دیگری" پیدا کنید، همین.
آدم ها فراموش نمی شوند فقط از نگاه شما در کالبد انسان دیگری حلول می کنند.
در این میان آنکه در هیچ کالبدی نگنجد پیروز میدان است.


۱۰ نظر ۱۸ دی ۹۴ ، ۱۴:۴۸
محمد StigMatiZed

کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.
.

کفش هایم کو؟

سهراب
۱۷ دی ۹۴ ، ۰۵:۵۷
محمد StigMatiZed

در پس هر رفتنی یک هراس پنهان است
فرقی نمی کند چه کسی میرود و چه کسی می ماند
وقتی نگاه ها فرو می ریزند
دست ها فاصله می گیرند
لب ها سکوت می کنند
و همه چیز رنگ می بازد

.
من هنوز غم هایم را بخش می کنم

تا فراموش نکنم که زندگی یک کلاس بیشتر ندارد
"
حرف هایی که نباید بزنیم
"


۱۰ نظر ۱۳ دی ۹۴ ، ۲۳:۵۱
محمد StigMatiZed

 

(گوش کنید)


چراغ سبز یعنی وقت رفتن است، رفتن یکی و جا ماندن دیگری با حجم عظیمی از سکون. چراغ سبز گاهی یعنی نرسیدن، یعنی ترسیدن. دلت می خواهد تمامی مسیر پر شود از چراغ قرمزهایی که حتی از رخوت عصرهای جمعه هم، طولانی ترند؛ و گذرشان حتی از گذر لحظه های "نبودن" و "نداشتن" کندتر.

البته شاید همیشه هم اینطور نباشد، شاید برای دیگران این شمارش معکوس یعنی رهایی. آری آدم ها برای آزادی جان می دهند، خون می دهند، چند قطره اشک که قابل این حرف ها نیست.

راست گفت، تنها صداست که می ماند، اما خاطرش نبود که آن صدا دائم به خاطرت می آورد چیزهایی را، دائم سوال می پرسد و تو حتی از خدا هم ساکت تری در پیشگاه پرسش.

براستی تا کجا باید طی کرد؟ از این تقاطع تا آن دیگری؟ از این بزرگراه تا میانه راه دو شهر؟ حتی اگر تمامی خیابان های خاطرات را پای پیاده گز کنی، باز هم جوابی نیست برای پیچیده ترین سوال تمامی اعصار، "چرا؟" ... . چرا درد آورترین درد انسان، "بودن" برای نیاز است؟ چرا زجر آورترین خواستش، "رفتن" برای نیاز است؟ ... . چه همنشینی ِ بی هویتی دارند این کلمات.

در آخر

تو می مانی و تصویرت در تصورات سبز تابلویی بر سر دوراهی انتخاب.

تو می مانی و باقی ماجرا.
 

 

+ نای نوشتنم نیست. تخیل حتی.

 

۶ نظر ۱۲ دی ۹۴ ، ۱۶:۵۲
محمد StigMatiZed

ما را چگونه یارای زیستن میان نبرد اشتیاق و عقل باشد وقتی انسان زاده شد به شوق؟ عقل را اِستادن نتواند در این بوم آشفته. آدمی را چه جای بالیدن است، اگر این حقیقت اصیل و مسلط بر تارَک هستی را در نیافته باشد؟ 

و اما آنچه رخ داده این است: میل به حیات ژرف ترین و عالی ترین غریزه هر هستنده، در پیشگاه ِ آرمان آفرین و بنیان کَن و واژگونگر ِ "عشق" بی مایه کاهی بیش نیست، و تنه کدامین سرو را جز این می تواند رُست؟ 


از پرده برون آ ... ای شور جاری در شریان های افروخته حیات.

_________________
+دلم خواست دوباره بفرستمش.
+جریان رو به رشد وبلاگم از اینجا مشهوده که دیگه کسی نمیپرسه داستانت واقعی بود یا نه، زمان شرح واقعیات رسیده انگار، البته اگه تا به حال لابلای داستان ها ننوشته شده باشن
۶ نظر ۰۸ دی ۹۴ ، ۲۲:۵۲
محمد StigMatiZed
اول
فقط یک میز دو نفره خالی بود، بیش از این هم چیزی لازم نداشتم، فکر نمی کنم در این شهر یا شهرهای دیگر زمین، کافه ای پیدا شود که میز تک نفره داشته باشد، آدم های تنها جایشان گوشه بار، ور دل  کافه چی است، یا پیشخوان پشت شیشه کافه (مثل شیرینی فرانسه انقلاب)، که بنشینند و مادامی که مثل ماهی های تنگ مردم را نگاه میکنند به این فکر کنند که چه آرامش بی هویتی دارد این تنهایی. در کافه های وطنی میزهای دونفره این نقش را بازی می کنند و آدم های تنهای پشت این میزها برای کافه دارها بیشتر شبیه بچه های ناخواسته هستند تا مشتری و برای کافه نشین های دیگر هم شبیه گوژپشت نوتردام پشت فرمان لامبورگینی.
دوم
سخت نفس می کشیدم. گزافه نیست اگر بگویم گاهی هوایی که تنفس می کنی هم می شود کفاره گناهانت. نیم تنه ام را آویزان کردم به پشتی صندلی و نشستم تا سعی کنم نفس بکشم. کافه چی که آمد منو (لیست غذا، صورت خوراک یا هر کوفت دیگری که در فارسی یا پارسی صدایش میکنند) را بگذارد روی میز، گفتم: "یه لیوان آب لطفا و یه فنجون اسپرسو". نگاهم کرد و پرسید: "خوبید؟"، جوابی نداشتم نگاهش کردم، فهمید سوال بیهوده ای پرسیده راهش را گرفت و رفت و البته لیوان آب را فراموش کرد.
سوم
در دنیای تو ساعت چند است.
سرم را گذاشته بودم روی میز، سرگیجه داشتم. مضحک ترین عادتم این است که در هر وضعی باشم برایش یک نظیر میان ترانه ها و دیالوگ هایی که در خاطرم هست پیدا میکنم، یاد یکی از دیالوگ های فرهاد ِ در دنیای تو ساعت چند است افتادم: "سرم گیج میره، مثل بازار مسگرا". اَه من این روزها چقدر فرهاد ِ در دنیای تو ساعت چند است هستم، حتی سرگیجه. رفیقی پیشترها میانه اختلاط های روزانه مان گفته بود: "تو ذاتا عاشقی، چه کسی باشه چه نباشه"، باز یاد این جمله حوا مادر گلی افتادم که به فرهاد می گفت: "ببین پسر جون، اسباب عاشقی رو داری، فقط نمی دونی کجا پهنش کنی". حالتی هست با عنوان Pure State of Consciousness یا وضعیت هوشیاری ناب، سرم گیج رفت چشم هام سیاهی رفتند، دیدم شدم فرهاد، اما نه وقتی تابلو را به گلی میداد، یا برایش پنیر فرانسوی درست میکرد، و نه حتی وقتی که رفت و روی میز خوابید و گفت، "می ارزید". شده بودم آدم حیران و سرگشته رویای فرهاد ِ که از ته کوچه های رشت رسید یه میانه پاریس. گیر افتاده بودم در همان فانتزی که تکرار مداوم ِ ناکامی فرهاد بود.
چهارم
"اسپرسو" صدای کافه چی آمد که فنجان را می گذاشت روی میزم، شهودم شکست، سرم را بلند کردم، گفت: "احتمالا شیر و شکر نمی خواید؟".
گفتم: "نه" مکس کردم، دیدم یک میز دو نفره کنج دیگر کافه هست و فقط یک ساکن دارد که اینطرف را نگاه میکند، دید که توجهم جلب شده نگاهش را دزدید. "ممنون تلخ میخورم، فقط یه شکلات تلخ هم برام بیارید".
همانطور که فنجان قهوه را بر میداشتم تا مزه کنم نگاهش کردم، او هم به بهانه جا به جا شدن روی صندلی نیم نگاهی به اینطرف انداخت. مثل کسی که در یک جزیره دور افتاده، جایی که تقریبا هیچ امیدی نیست که کشتی های عبوری نجاتش دهند و حتی جنبنده ای نیست که دلش را به او خوش کند و حالا یک آدمیزاد می بیند، ماتم برده بود. ترجیح دادم ژست آدم های خونسرد را بگیرم، کتاب کوچک همراهم را از جیب نیم تنه ام در آوردم و ورق زدم.
پنجم
یک خانم و آقا که معلوم بود مشتری دائمی هستد وارد شدند، اما جایی در کافه نمانده بود، کافه دار نگاهی به میز من و میز آنطرف کافه کرد، به کافه چی که داشت شکلات تلخ مرا می آورد اشاره کرد و پچ پچ کردند. معلوم بود قرار است چه اتفاقی بی افتد. شاید، بیش از این هم چیزی لازم نداشتم اما در همین حال یاد این جمله از "تاریخ طبیعی زوال" که مشغول خواندش بودم افتادم: "بوسه ها اثری از خود به جای نمی گذارند و این تنها زخم های عمیق اند که نقش خود را به هر ترتیبی بر جسم و روح آدم حک می کنند". ترسیدم، مثل فرهاد ِ در دنیای تو ساعت چند است که همه عمر ترسیده بود. بذر یک توهم، نا خواسته داشت توی مغزم مثل لوبیای سحر امیز ِ جک رشد میکرد و ریشه هایش همه جارا شخم می زدند. مسخره بود که هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده و من ترسیده بودم، از هیچی، و شاید هیـ'ـچی (Nothingness) و از همه مسخره تر این بود که از میان آن همه مفهوم ارزشمند کتاب باید این جمله به ذهنم بیاید.
 
 
(گوش کنید)

ششم
 
کافه چی به سمتم می آمد. در باز شد، آقای جوانی آمد داخل، نگاهی به اطراف انداخت و یک راست رفت سمت آن میز دو نفره کذایی و با استقبالی گرم مواجه شد.
کافه دار کلافه شد و مشتری هایش را با عذرخواهی بدرقه کرد. کافه چی می خندید و شکلات تلخ را می آورد، من هم می خندیدم، اما نمی دانم به بلاهت این توهم یا به آرامش بی هویتی که بدست آورده بودم، بیش از این هم چیزی لازم نداشتم. مثل کسی که در یک جزیره دور افتاده، جایی که تقریبا هیچ امیدی نیست که کشتی های عبوری نجاتش دهند و حتی جنبنده ای نیست که دلش را به او خوش کند.

_____________________________
*بلا روزگاریه عاشقیت - سوته دلان
۱۲ نظر ۰۷ دی ۹۴ ، ۲۱:۴۲
محمد StigMatiZed


تولد یک سالگیم

دیروز میلاد محمد ابن عبدالله حبیب الله بود و امروز میلاد عیسی ابن مریم کلمه الله است. چه فرخنده ایامی.
و من
زاده شدم به 12 ربیع الاول سنه 1407 هجری قمری، در 39امین دور از انطباق تقویم قمری و شمسی. 
به انتظار نشسته ام حادثه چهلم را. :)


*و درود بر او روزى که زاده شد و روزى که می ‏میرد و روزى که زنده برانگیخته می شود. سوره مریم آیه 15
+ تولد شمسی من در آبان ماه هست.
۱۶ نظر ۰۴ دی ۹۴ ، ۱۵:۰۸
محمد StigMatiZed
این شرح حال نیست، رنجنامه یک نسله

یه روزایی بود که پیشنهاد میدادیم یا جواب رد می شنیدیم یا بازم جواب رد می شنیدیم.
یه روزایی شد خواستگاری میکردیم و خب قطعا جواب رد شنیدیم و الا الان بچه نهمم هم داشت تیله بازی میکرد اینجا.
روزای بعدش دیگه رومون نشد خواستگاری کنیم که جواب رد بشنویم.
روزای بعدترش دیگه دل و دماغ این چیزا نبود.
یه روزایی شده استاد زنگ میزنه ازت خواستگاری میکنه برای دیگران :|.

برای احترام به همه سال های از دست رفته، به جای یک دقیقه، دو قرن سکوت لدفن.
۶ نظر ۰۲ دی ۹۴ ، ۲۲:۵۸
محمد StigMatiZed