آفریدگار پرسش
چراغ سبز یعنی وقت رفتن است، رفتن یکی و جا ماندن دیگری با حجم عظیمی از سکون. چراغ سبز گاهی یعنی نرسیدن، یعنی ترسیدن. دلت می خواهد تمامی مسیر پر شود از چراغ قرمزهایی که حتی از رخوت عصرهای جمعه هم، طولانی ترند؛ و گذرشان حتی از گذر لحظه های "نبودن" و "نداشتن" کندتر.
البته شاید همیشه هم اینطور نباشد، شاید برای دیگران این شمارش معکوس یعنی رهایی. آری آدم ها برای آزادی جان می دهند، خون می دهند، چند قطره اشک که قابل این حرف ها نیست.
راست گفت، تنها صداست که می ماند، اما خاطرش نبود که آن صدا دائم به خاطرت می آورد چیزهایی را، دائم سوال می پرسد و تو حتی از خدا هم ساکت تری در پیشگاه پرسش.
براستی تا کجا باید طی کرد؟ از این تقاطع تا آن دیگری؟ از این بزرگراه تا میانه راه دو شهر؟ حتی اگر تمامی خیابان های خاطرات را پای پیاده گز کنی، باز هم جوابی نیست برای پیچیده ترین سوال تمامی اعصار، "چرا؟" ... . چرا درد آورترین درد انسان، "بودن" برای نیاز است؟ چرا زجر آورترین خواستش، "رفتن" برای نیاز است؟ ... . چه همنشینی ِ بی هویتی دارند این کلمات.
در آخر
تو می مانی و تصویرت در تصورات سبز تابلویی بر سر دوراهی انتخاب.
تو می مانی و باقی ماجرا.
+ نای نوشتنم نیست. تخیل حتی.