باریکه راه شهود

باریکه راه شهود

ما
در انبوه خاطرات مه آلود
گم شده ایم
آنجا
که سرگذشت هزاران نگاه
آرمیده است.

_______________________________________

- متعلقات دیگران را قطعا با نامشان منتشر میکنم پس محتوای بی نام را بخوانید: بچه های خودش.
- اگر قابل دانستید و خوشتان آمد، حق انتشار بی نام و نشان هم دارید.
- چندان علاقه ای به شرحال نوشتن ندارم بنابراین مطالب عموما مخاطب ندارند و تخیلی هستند.
- توضیح نام وبلاگ و نام مستعارم را هم در قسمت "درباره من" بخوانید.

طبقه بندی موضوعی

۱۳ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

گفته بودند
حنابندان لبت
امروز است
.
دریغا
که نگاهت هر روز
رنگ مبادا دارد

_________________
*عنوان: امین پور عزیزم

۱۵ نظر ۲۹ آبان ۹۴ ، ۱۳:۰۱
محمد StigMatiZed

نماز را در چشمم نشکنید
دردانه های کوچک دلتنگی

+

۲۷ آبان ۹۴ ، ۲۳:۴۹
محمد StigMatiZed

سوگند به این شهر
شهری که گاهواره توست
سوگند به پدر و فرزندی اینچنین
براستی که انسان را در رنج آفریده ایم
آیا گمان می برد که کسی را بر او دست یافتن نیست؟
گوید: "مرا هرآنچه بود تباه کردم".
می پندارد هیچکس او را ندیده است؟
آیا دو چشمش نداده ایم؟
و زبانی و لبانی؟
و گواه نیک و بدش؟
نخواست این باریکه راه ِ سخت را بالا رود
و نمی دانی که این باریکه راه چیست
بند ها را گسستن
یا به روز گرسنگی، سیر کردن
یتیمی خویشاوند
یا بینوایی خاکنشین.
و نیز از پارسایانی درآید که یکدیگر را به شکیبایی و همدلی سفارش کرده اند؛
ایناند نیک بختان.
و آنان که به این آیات کافر شدند سیه روزانند.
و آتش به جان.

این ترجمه سوره بلد نیست، خوانش شخصی من است از ترجمه.


۱۱ نظر ۲۵ آبان ۹۴ ، ۰۱:۰۸
محمد StigMatiZed
از بهترین عکس هایی که دیدم

وقتی رفتم تو اتاق دیدم گوشه تختش نشسته و زانوهاشو بغل گرفته. سرشو تکیه داده بود به دیوار و خیره شده بود به تیک تاک ساعت روبرو، منو که دید نگاهشو دزدید و سرشو گذاشت رو زانوهاش.
گوشه دیگه تختش نشستم، گفتم: 
می دونی چرا خدا پیامبر پشت پیامبر فرستاد؟
سرش رو زانوش بود و جوابی نداد.
- چون مردم پیامبران رو یا کشتن یا از خودشون روندن.
هنوز ساکت بود.
- و می دونی چرا پیامبران رو می کشتن یا می روندن؟
قدری شانه هاشو بالا انداخت، شاید منظورش این بود که نمیدونم و برام هم مهم نیست که بدونم.
ادامه دادم: 
چون فکر میکردن که الان همه اونچیزی که لازم دارن رو بدست اوردن و دیگه نیازی به اون آدم نیست.
شاید اگه حرفای اولین پیامبر رو خوب گوش میدادن و تردش نمی کردن یا نمی کشتنش، دیگه دلیلی نداشت خدا پیامبر دیگه ای بفرسته.
چند لحظه سکوت کردم و گفتم: حرفامو بفهم.

سرش هنوز روی زانوهاش بود، امیدی نداشتم که جوابی بگیرم برای همین بلند شدم که برم. 
سرشو اورد بالا چشماش مثل گونه ها و نوک بینیش سرخ شده بودن، گفت: میدونی تنهایی ینی چی؟ 
نگاهش کردم و چیزی نگفتم.
+ یعنی وقتی کابوس می بینی کسی نباشه که بیدارت کنه و بگه بیدار شو، بیدار شو داری خواب بد می بینی.
حرفی نداشتم بزنم. 
به زور اشکاشو نگه داشته بود.
+ حالا می دونی جهنم یعنی چی؟ یعنی اونی که انتظار داشتی بیدارت کنه، خودش شده باشه شخصیت اول کابوس های روزانه ت.
لبهاشو بهم فشار میداد، گفت: ازت نمی خوام حرفامو بفهمی، چون نمی فهمی.
تلاطم تو صورتش بیشتر می شد.
گفتم: حق داری، حق داری ضجه بزنی، حق داری خودتو گوشه تخت زنجیر کنی، تو افکارت تو خاطراتت کز کنی؛ ولی حق نداری بابت انتخاب خودت دیگرانو سرزنش کنی.

بغضش ترکید.
از اتاقش بیرون اومدم، از زندگیش هم.

___________________________________

+دوستان بلاگی و دوستان غیر بلاگی به رویه نوشته های قبلی معترض بودند، کم کم تغییر جهت میدم.
*تیز مبروی جانا ترسمت فرو مانی. حافظ
۱۲ نظر ۲۴ آبان ۹۴ ، ۰۲:۳۵
محمد StigMatiZed
 
گفتم اونجارو دوست دارم، تو میخوای برام خاطره بد درست کنی و من جایی که با آدمی که ازش خاطره بد دارم رفته باشم، دیگه نمیرم.
رفتیم و دو هفته بعد خاطره ی بد رقم خورد.
.
.
.
نشسته بودم میز همیشگی روبروی پنجره و پشت به همه دنیای جاری در کافه، خیره به گنبد فیروزه ی مسجد دورتر، به تلخی قهوه و شیرینی شکر فکر میکردم که چه ترکیب دلچسبی دارند، بر خلاف خیلی از آدم ها.
سهیل نفیسی نیما را میخواند:

نیست یک دم شکند خواب به چشم کس و لیک
غم این خفته‌ی چند
خواب در چشم ترم می‌شکند.
 
صدای خنده ی آشنایی ُ شنیدم که با یک صدای گرم مردانه بر سر جای نشستن چانه های دلبرانه میزد. نمیدونم بگذارم به حساب کوچیک بودن دنیا، به حساب اینکه مجرم به محل جرم بر میگرده؟ یا اینکه بعضی آدم ها براشون مهم نیست که یک کافه رو با دوتا آدم متفاوت برن؟!
سرم رو فقط تا حدی که ببینم چطور نشستن گردوندم، کنار هم؛ یادمه هر وقت کنارش میشستم میگفت، گردنم درد میگیره و من که اکراه داشتم از روبرو نشستن، انگار پشست میز معامله و مذاکره نشسته باشی.
چشمام رو بستم، بوی تلخ قهوه رو فرو دادم، و در تمام مدتی که به همدیگه عکس های دوربینشون رو نشون میدادن و از صحنه های دلچسب روزشون برای هم میگفتن، منم تمام روزهای گذشته رو مرور کردم ..... .
شنیدم که بهش میگفت، خیلی کم لطفی که اون روز اومدی نمایشگاه و به من نگفتی که ببینمت. یا گفت: خیلی بده که من حرف میزنم و تو فقط سکوت میکنی ... خیلی بد، خیلی. شب بود ولی صدای اذان می شنیدم ... ؛ حی علی خیر العمل ... .
یکباره چشمام رو باز کردم، دندونام رو به هم فشار دادم، یه نفس عمیق کشیدم از جام بلند شدم. دوربینم و وسایلم رو جمع کردم، رفتم سمت میزشون. داشت می خندید و تلاش میکرد خیلی سِر کننده به سیگارش پک بزنه، مضحک ترین کاری که یک نفر بخواد برای ایجاد جذابیت انجام بده، منو که دید خشک شد.
 
نازک‌آرای تن ساق گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا به برم می‌شکند.
 
+ سلام خانوم ِ ... ، خوب هستید؟ سلام آقا. معرفی نمیکنید آقارو؟ دستمو بردم جلوی پسره با حس نا امنی دستشو اورد و دست داد، خوشبختم محمد هستم.
هر دو جا خورده بودن، پسره نمی دونست چی شده. و اون .... همیشه وقتی مستاصل میشد اخماش میرفت توی هم و لباشو جمع میکرد. تمام خنده ای که مثل گسل شمرون از این طرف صورتش تا اون طرفش کش اومده بود حالا تبدیل شده بود به یک سری چروک که از فشار لباش به هم به وجود اومده بودن.
.
گفتم خیلی نمیگذره از آخرین دیدارمون، همه چی خوب پیش میره؟ رو کردم به پسره با خنده هیستریک گفتم آخرین جمله ای که ازش یادمه این بود: "ببین من یه نفرُ دوست دارم که بهش نمیرسم، بقیه همه فانن؟" شما همون یه نفری؟ یا مثل من فانی؟ البته حرف های دیگه ای هم گفته بود ولی این از باقیش برام واضح تره.
 
پسرک بیچاره به حدی شوکه بود که گردنش خشک شده بود و نمی تونست نگاهش رو از صورت من برداره، اگر مثل من اونقدر احمق بوده باشه پس لازم داشت که اینطوری بهش حمله بشه و اگر هم نه پس یکی بود از قماش همون موجود کنار دستش که باید با واقعیت مواجه میشد، چون قطعا اون پسر، آدم رویاهای اون دختر نبود.
بهت شون رو شکستم و گفتم: 
انگار مزاحم شدم، ببخشید داشتم میرفتم، اجازه هست مهمونتون کنم؟
هنوز سکوت بود.
با پر کینه ترین نگاهم تو چشماش نگاه کردم، یک لبخند بی روح هم به پسره تحویل پسر دادم و برگشتم که برم، گفت: "گفته بودی جاهایی که خاطره بد از آدماش داری نمیری"؛ همونطور که پشتم بهشون بود قدری سرم رو گردوندم، گفتم: آدم ها حماقت میکنن، بارها؛ و رفتم سمت کافه چی.
 
کافه چی: خوش آمدید، فیش رو گذاشت جلوم.
- لطفا اون میز رو هم حساب کنید
+ کدوم میز؟
- همون خانم و آقا.
+ کدوم خانوم و آقا؟
با چهره کلافه برگشتم تا اشاره کنم به میزشون؛ کسی نبود. جا خوردم.
خشک شدم، به میز کذایی اشاره کردم و با لکنت گفتم: همونا که اون میز نشسته بودن.
+ از وقتی شما اونجا نشسته بودید کسی روی اون میز ننشسته آقا، (صداش کم کم نا مفهوم شد و صدای نفیسی هم که میخواند) اصلا اون سالن کسی نبوده، همه سیگارین و اینطرف نشستن.
آقا، آقا، حالتون خوبه؟

خواب در چشم ترم
می شکند
 
_________

+ ببخشید که هنوز وقت نمی کنم بخونمتون، در هفته فقط در حد نوشتن همین خزعبلات وقت دارم
۱۵ نظر ۲۱ آبان ۹۴ ، ۲۱:۴۵
محمد StigMatiZed

عکس: جایی در اینترنت



دریافت از طریق بیان

خواستن

گاهی خشکمان میزند؛
درست شبیه عابری که میان بزرگراه، پیش پای مردن خشکش زده.
با چیزی هزاران برابر سخت تر از از اندوه "نداشتن"، به زمین چسبیده ای
و مبهوت هجوم بی امان ِ دو چشمی، در این باریکه راه؛
نه اینکه نخواهی قدم برداری، نه اینکه نخواهی زنده بمانی، نه
تو اسیر کهن ترین دام خلقتی:
خواستن.
__________________________

زندگی

زندگی هم سکسکه می کند ... یک "ایست" ... یک "هیچ" ... یک "هــِـق"
می دانی روزهایی سپری شده اند ... اما هیچ اثری نیست ...
 حسشان می کنی، شبیه همان حسی که گاهی، فکر می کنی چیزی داشته ای  اما
 اکنون، جز یک شبه نا معلوم وجود ندارد، همان حسی که می دانی خوابی دیده ای ...
 ولی جز "هیچ" به خاطر نداری،
 نقطه دردآور داستان آنجاست که در زندگی گوشه هایی هست که انسان به هق هق می افتد.
آنجاست که آرزوی یک "هیچ" می کنی و در پایان ایســـــــــــــــــــــــــت.
__________________________

قاصدک

همیشه به قاصدک ها، حسودی می کنم ... انگار یک قانون نا نوشته هست که می گوید هیچ قاصدکی نباید در بند باشد؛ قاصدک ها محکوم به آزادی اند ... حتی بدترین آدم ها هم، وقتی قاصدک می بیند که جایی فرود می آید ... پروازش می دهد و با نگاهی غریب و آهی از درون دور شدنش را نگاه می کند؛ و ما همه نداشته هامان را در دیگری جستجو می کنیم، بی آنکه لحظه ای به این بیاندیشیم که شاید قاصدک از فرط تنهایی و خستگی آمده بود ... شاید دلش می خواست بماند ... شاید می خواست دلش یک جا بند باشد ... شاید آزادی نمی خواست ... که آزادی یعنی غربت ... یعنی تنهایی.
هرگاه قاصدک می بینم می گریزم

۱۴ نظر ۱۷ آبان ۹۴ ، ۱۲:۳۲
محمد StigMatiZed


عکس: Lost Highway


بی روح ترین چهره ای که تا اون لحظه دیده بودم ُ داشت، دستاش ُ باز کرده بود و گذاشته بود روی پشتی کاناپه.
پرسیدم: "سر بهمن چی اومد؟"
یه دستشو گذاشت پشت سرش و جواب داد: "گفتن جای ماشین خیلی عمیقه، باید صبر کنیم آب پشت سد بیاد پایین تا بشه کشیدش بالا، شهریور بیرونش اُوردن، گفتن شلنگ ترمز پاره شده بوده".
پرسیدم: "عمدی بود؟ کسی بریده بوده؟ اصلا بهمن اونروز چرا اینقدر دیوانه وار رانندگی میکرده؟"
چند لحظه ای تامل کرد،
 چشماش گرد شد و رفت تو فکر .... گفت: "بهمن عادت داشت می رفت سد شنا، فقط یه دفعه با هم رفتیم، وقتی شیرجه زدم و چشمام ُ باز کردم، تا جایی که دیده میشد سیاهی بود، اونقدر عمیق و سیاه به نظر میرسید که انگار تمومی نداره .... بهمن به اونجا عادت داشت."
ساکت شد؛ من هم.  

پرسیدم: با پری چه کار کردی؟
انگار هر سوالی که می پرسیدم می بردش تو همون لحظه، قدری ساکت میشد تا صحنه هارو دوباره ببینه و برام تعریف کنه؛
گفت: پری ....؛ می دونه که تا آخر عمرش نمیتونه سمت هیچ مردی بره، رفت خونه شیان، بهش قول دادم وقتی آزاده که من مرده باشم. 

و الهه؟
حالت چهره ش عوض شد، از جاش برخاست، رفت سمت پنجره و خیره شد به بیرون، نفهمیدم ولی شاید بغض کرده بود، گفت: از همه بدبخت تره، حتی من؛ روزی که اومد و گفت احساس میکنه بهمن با زن دیگه رابطه داره، مدام اشک میریخت، من فقط شوهر خواهرش نبودم، شاید رفیق همه خستگی های این خانواده بودم. الهه دوبار مرد، یه بار وقتی خبر تصادف بهمن اومد و ماشین ُ که از آب بیرون اوردن تقریبا جز لباساش چیزی نمونده بود. یک بار هم وقتی فهمید زنی که شوهرش ُ ازش گرفته، خواهرشه.

حرفی برای گفتن نمونده بود، سرشو انداخت پایین.

قهوه هامون سر شده بودن. دست های من هم. 


+خسته شدید از خوندن این نوشته هام؟
+ شاید این داستان ها اتفاق نیفتاده باشن، اما فراموش نکنیم، فقط کسی میتونه یک حال و یک حس رو برامون توصیف کنه، که تجربه ش کرده باشه :)


۲۲ نظر ۱۴ آبان ۹۴ ، ۲۱:۰۸
محمد StigMatiZed

عکس: شهریور 93، قربانگاه


دل کندن سخت است،
دل کندن از دلبستگی ها سخت است، اما
 مَردم، رفقا، جماعت، شمایی که آن بیرون برنامه ها دارید،
یاد بگیریم دل بکنیم
دل بکنیم از کسی، از چیزی و از کاری که می دانیم اراده ای برای نگه داشتنش و ماندنش نداریم.
شکاف های تنهاییمان، گودال های نیازمان را،
با آدم ها پر نکنیم، درگیرشان نکنیم و که بعد هم رهاشان کنیم.
دل کندن از آنها که دلبسته شان نیستیم، شاید سخت تر باشد.

+دیشب شب عجیبی بود.
+اینروزها مشغولیت ها آنقدر زیاد شده زمان برای خواندن شما و نوشتن خودم ندارم، شرمنده قلم و قدم شما.

۱۸ نظر ۱۱ آبان ۹۴ ، ۱۵:۰۷
محمد StigMatiZed

هیچ وقت سکوت را تجربه نکرده ام، همیشه زنگ ریزی توی گوشم میشنوم، اما آن روز مثل کسی که کنار گوشش گلوله توپ شلیک شده باشد گوشم سوت ممتد میکشید و صدای اطراف خیلی مبهم به گوشم میرسید.

درب خانه اش را باز کرد، نفهمیدم چه گفت ولی حدس زدنش سخت نبود که گفته باشد، "بفرمایید بانو". کفش هاش را خیلی با عجله در آورد و بدون اینکه در جا کفشی بگذارد، همانطور نامرتب رهاشان کرد، غذاها را گذاشت روی اوپن آشپزخانه و رفت سمت یخچال، باز همان صدای مبهم که مدام کم و زیاد میشد، گفت: "یه جوری چمدونش رو بست انگار دیگه نمیخواد برگرده تهران، کاش برای همیشه میموند پیش مادرش؛ منتظر موندم تا سوار بشه که دیگه توهمی نشی که رامین، مهتاب رو تو کوچه دیدم". 

سوت گوشم بیشتر شد، دیگر تقریبا صداش را نمیتوانستم بشنوم، گفت: " تا ... بیاری... میز نهار ....".

 آرام در سالن پذیرایی قدم میزدم، جهنم اینقدر قشنگ؟ مبل هایی که پارچه های تمیز اتو خورده خیلی مرتب رویشان کشیده شده بود، کاناپه های سبز چمنی  که هر گوشه شان یک کوسن جا خوش کرده بود، اما از گلدان های کوچک حسن یوسف خبری نبود، در عوض بین تلویزیون و کاناپه بزرگ روبرو، روی میز یک گلدان کاکتوس که گل ریز سفید داده بود دیدم و ..... آن عکس دو نفره ازدواجشان که میان دیوار اتاق نشیمن بلند فریاد میزد: "اینجا آخرشه لعنتی، بسوز، خاکستر شو، ولی بدون تا مردن و راحت شدن هنوز خیلی مونده. به جهنم خوش اومدی نکبت". جهنمی تمیز که فقط یک زن میتوانست اینقدر قشنگ و خوش سلیقه همه ابزار شکنجه را سرجایش بچیند، طوری که حتی تنفس هواش هم تا دورترین نقطه وجودت را بسوزاند.

صدای خودم را هم به سختی میشنیدم، وقتی میرفتم سمت راهروی اتاق های خواب، پرسیدم: "حسن یوسف ها چی شدن؟"

دستش به شکمش بود داشت بطری آب را سر میکشید، از این کارش هم متنفر بودم. گفت: " ... اومدم خونه ... دیوانه ی مر... همرو ... همسایه ها .... جاش .... اون کاکتوس .... ". دیگر کر شده بودم. و البته سِر.

رفتم توی اتاق خوابشان، نشستم لبه ی تخت روبروی آینه، چهره غمگین غریبه ای را دیدم که دست به صورتم می کشید؛ نگاه سرد و ناباورانه اش می پرسید: "اینجا چه میکنی شاهزاده کوچک سرزمین های دور؟" . چشمم سیاهی رفت، نشستم عقب تر خودم را رها کردم روی تخت و خیره شدم به سقف. سکوت بود، انگار هیچوقت هیچکس در این خانه نبوده، حتی من. چرخیدم به پهلو پاهایم را جمع کردم توی سینه، عکس رامین را دیدم، فهمیدم خوابیده ام جای آن زن، جرات نداشتم برگردم به سمت دیگر، روی میز کوچک طرف دیگر تخت، در آن قاب سپید یک خوشه مواج سیاه و دو چشمی که در عمق سیاهشان غرق میشدی، و بعد از زمینه صدفی پوست صورتش، آخرین تیر این کمان خنده قرمز رنگی بود که می دانم دل هر مردی رو می برد، و شاید مرا. عادت داشتم بعد از اینکه خوب نگاهش کنم قاب را بخوابانم، اما آن روز جرات نداشتم، چشمم را بستم، برگشتم و تلاش کردم قاب رو پیدا کنم، دستم به قاب خورد، دلم ریخت، تهی شدم، چشم هام را باز کردم دیدم قاب قبلا خوابیده و یک کاغذ زیرش قرار دارد.

نوشته بود:

چمدانت را بسته نگه دار دختر مو خرمایی، یک روز تو هم در اتاق خوابت موهای رنگ دیگری پیدا میکنی.



+اینبار راوی یک زن است اما، امان از این روایت.

۱۱ نظر ۰۸ آبان ۹۴ ، ۱۷:۴۸
محمد StigMatiZed


[وُیتسِک وارد می شود و پشت ماری می ایستد ماری از جا می پرد و گوش های خود را با دست هایش می پوشاند]

ویتسک: چی داری
؟

ماری: هیچی
ویتسک: از لای انگشتات یه چیزایی برق میزنه!
ماری: یه گوشواره کوچولو، پیداش کردم
ویتسک: من تا به حال همچین چیزی پیدا نکردم اونم هر جفتشو با هم!!!!

تکه ای از نمایشنامه ویتسک اثر گئورگ بوشنر

_________________


*
 وقتی در آسمان ، دروغ وزیدن میگیرد

دیگر چگونه می شود به سوره های رسولان سر شکسته پناه آورد ؟

ما مثل مرده های هزاران هزار ساله به هم میرسیم و آنگاه

خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد.
فروغ

+ از امروز تا کِی چند داستان از تباهی اجساد خواهم نوشت.

۱۷ نظر ۰۵ آبان ۹۴ ، ۲۱:۱۰
محمد StigMatiZed
زمستان 83 قرار بود پروژه یکی از درسهای ارشد را تیمی کار کنیم، صادقانه بگویم از ابتدای ترم برای این روز نقشه کشیده بودم. استاد قبلا با مادر همدانشگاهی بود، رفتم دفترش ماجرا را تعریف کردم و خواستم من و او را در یک تیم قرار دهد، گفت: از تصمیمت مطمئنی، گفتم: نه ولی میخوام مطمئن بشم استاد، این لطف رو در حقم میکنید؟، گفت: این دختر شرایطش خاصه و با شناختی که از خانوادت دارم مشکل پیدا میکنید، حاضر جواب شده بودم، گفتم شرایطش نیست که خاصش می کنه و تا آمدم جمله بعدی را بگویم، نگاهم کرد و خندید و بدون اینکه چیزی بگوید با دست اشاره کرد که از پیش چشمم دور شو.

هردویمان آن درس را افتادیم.

 
۲۲ نظر ۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۱:۲۹
محمد StigMatiZed
عکس: شهریور یا مهر 93، کشتارگاه کورش
 

میزمون دو نفره بود ولی احساس میکردم اونقدر دور نشسته که دستم به دست هاش نمیرسه؛ از روبرو نشستن متنفرم. کنارش نشسته بودم؛ فنجون خالی قهوه رو می چرخوند تا شاید فال دلخواهش پیدا بشه.

گفتم: می دونی چه جور رابطه ای ایده آله؟
دستش زیر چونه ش بود، برای همین سخت و خنثی گفت: چطوری؟
گفتم اونطوری که همه رفتار طرف معنی داشه باشه.
راه رفتنش، خندیدن و اداهاش، چیزای معمولی روزانه؛ حتی دست زیر چونه گذاشتن و با فنجون قهوه بازی کردن معنی داشته باشه.
اون موقع اس که همه چیز رابطه، می شه منگنه، چفتت می کنه.

فنجون رو رها کرد و رفت عقب. دست به سینه تکیه داد به صندلی؛ خیره شد به میز و بدون اینکه به من نگاه کنه ابروهاشو بالا انداخت و سرشو کمی تکون داد و گفت: جالبه!!
.

آره جالبه
جالبه که فهمیدم اینقدر براش بی معنیم؛ فهمیدم آدم چقدر ساده مثل شیر تاریخ گذشته ترش و مسموم میشه، برای همین همه ی عمر، ترسیدم.

+اهل مناسبتی نوشتن نیستم، چون اصل حرف بین هیاهوها گم میشه، برای همین از این روزها حرفی نمیزنم :)

 
۳۷ نظر ۰۱ آبان ۹۴ ، ۲۰:۲۱
محمد StigMatiZed
بی خوابم، نشسته ام گوشه تاریک اتاق به روز گذشته و روزهای گذشته فکر می کنم.
.
پدر را تازه به خاک سپرده بودیم. می خواستم برای مراسم سوم خرید کنم، تماس گرفت. دلم نمی خواست گوشی را بردارم اما حدس زدم برای تسلیت است و ادب حکم میکرد پاسخ دهم.
.
+حالت چطوره؟
- عی بد نیستم. فقط میگذرونم.
+ بد نیستی! نمی دونم چی بگم ولی کم کم می فهمی چی شده.
- نیاز نیست چیزی بگی، درک می کنم.
فهمیدم ته دلش گفته نع درک نمی کنی، اصلا نفهمیدی چی گفتم.
.
.
تمام این چهل روز را بیرون از خودم زندگی کردم تا شاید حقیقت مرگ را بهتر درک کنم، تا رفتارم شاید قدری فضای خانه ماتم زده مان را سبک کند، اما فراموش کردم که آدم عاقل و قوی صرفا بی تفاوت بودن به کار دنیا و به مرگ خندیدن نیست.
دیروز با وجود تعجب خانواده رفتم دانشکده، خودم را مقید کرده ام کلاس های دکتر تاجیک را مداوم بروم، که البته دکتر نیامد. در راهرو یکی از دوستان که مدتی قبل پدرش را از دست داده بود دیدم، تسلیت گفتم، پرسید به خاطر محرم سیاه پوشیدی؟  - همیشه از کلمه یتیم بدم می آمد، یک جور حس حقارت و ضعف در این کلمه وجود دارد - گفتم شبیه هم شدیم حسین جان، الان فقط زیر سایه ی خداییم. خشکش زد و بعد از چند ثانیه آمد جلو و محکم در آغوشم گرفت. 
.
وقتی رسیدم سر مزار مراسم رو به پایان بود، همه می گفتند چرا دیر آمدی و من خودم را آماده کرده بودم که خیلی محکم بگویم: دانشگاه بودم و بابا
(آخ از این کلمه، آخ) میگفت محمد ببینم تو یه چیزی میشی!؟
فقط چند دقیقه دوام آوردم.
به اندازه تمام بی تفاوتی های این چهل روز .... 
در آغوش همه آنهایی که در این مدت با لبخند دلداریشان میدادم گریه کردم. 
بعد از چهل روز حالا که همه تقریبا آرام شده بودند من به جوش آمده بودم، فهمیده بودم چه شده.
شب، در مجلس آقای محقق داماد، در خانه آقای خرازی و حتی گوشه تاریک اتاق.
شده ام شبیه طفلی که با یک تلنگر ساده بغضش می ترکد.
شده ام شبیه ...... خودم.

پ.ن:ببخشید اگر کم سر میزنم، دیر به دیر جواب پیام می دم.
۱۰ نظر ۰۱ آبان ۹۴ ، ۰۴:۱۸
محمد StigMatiZed