خیال قدم های کاغذی - دوپامین
پنجشنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۴۵ ب.ظ
گفتم اونجارو دوست دارم، تو میخوای برام خاطره بد درست کنی و من جایی که با آدمی که ازش خاطره بد دارم رفته باشم، دیگه نمیرم.
رفتیم و دو هفته بعد خاطره ی بد رقم خورد.
.
.
.
نشسته بودم میز همیشگی روبروی پنجره و پشت به همه دنیای جاری در کافه، خیره به گنبد فیروزه ی مسجد دورتر، به تلخی قهوه و شیرینی شکر فکر میکردم که چه ترکیب دلچسبی دارند، بر خلاف خیلی از آدم ها.
سهیل نفیسی نیما را میخواند:
نیست یک دم شکند خواب به چشم کس و لیک
سهیل نفیسی نیما را میخواند:
نیست یک دم شکند خواب به چشم کس و لیک
غم این خفتهی چند
خواب در چشم ترم میشکند.
صدای خنده ی آشنایی ُ شنیدم که با یک صدای گرم مردانه بر سر جای نشستن چانه های دلبرانه میزد. نمیدونم بگذارم به حساب کوچیک بودن دنیا، به حساب اینکه مجرم به محل جرم بر میگرده؟ یا اینکه بعضی آدم ها براشون مهم نیست که یک کافه رو با دوتا آدم متفاوت برن؟!
سرم رو فقط تا حدی که ببینم چطور نشستن گردوندم، کنار هم؛ یادمه هر وقت کنارش میشستم میگفت، گردنم درد میگیره و من که اکراه داشتم از روبرو نشستن، انگار پشست میز معامله و مذاکره نشسته باشی.
چشمام رو بستم، بوی تلخ قهوه رو فرو دادم، و در تمام مدتی که به همدیگه عکس های دوربینشون رو نشون میدادن و از صحنه های دلچسب روزشون برای هم میگفتن، منم تمام روزهای گذشته رو مرور کردم ..... .
شنیدم که بهش میگفت، خیلی کم لطفی که اون روز اومدی نمایشگاه و به من نگفتی که ببینمت. یا گفت: خیلی بده که من حرف میزنم و تو فقط سکوت میکنی ... خیلی بد، خیلی. شب بود ولی صدای اذان می شنیدم ... ؛ حی علی خیر العمل ... .
یکباره چشمام رو باز کردم، دندونام رو به هم فشار دادم، یه نفس عمیق کشیدم از جام بلند شدم. دوربینم و وسایلم رو جمع کردم، رفتم سمت میزشون. داشت می خندید و تلاش میکرد خیلی سِر کننده به سیگارش پک بزنه، مضحک ترین کاری که یک نفر بخواد برای ایجاد جذابیت انجام بده، منو که دید خشک شد.
نازکآرای تن ساق گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا به برم میشکند.
+ سلام خانوم ِ ... ، خوب هستید؟ سلام آقا. معرفی نمیکنید آقارو؟ دستمو بردم جلوی پسره با حس نا امنی دستشو اورد و دست داد، خوشبختم محمد هستم.
هر دو جا خورده بودن، پسره نمی دونست چی شده. و اون .... همیشه وقتی مستاصل میشد اخماش میرفت توی هم و لباشو جمع میکرد. تمام خنده ای که مثل گسل شمرون از این طرف صورتش تا اون طرفش کش اومده بود حالا تبدیل شده بود به یک سری چروک که از فشار لباش به هم به وجود اومده بودن.
.
.
گفتم خیلی نمیگذره از آخرین دیدارمون، همه چی خوب پیش میره؟ رو کردم به پسره با خنده هیستریک گفتم آخرین جمله ای که ازش یادمه این بود: "ببین من یه نفرُ دوست دارم که بهش نمیرسم، بقیه همه فانن؟" شما همون یه نفری؟ یا مثل من فانی؟ البته حرف های دیگه ای هم گفته بود ولی این از باقیش برام واضح تره.
پسرک بیچاره به حدی شوکه بود که گردنش خشک شده بود و نمی تونست نگاهش رو از صورت من برداره، اگر مثل من اونقدر احمق بوده باشه پس لازم داشت که اینطوری بهش حمله بشه و اگر هم نه پس یکی بود از قماش همون موجود کنار دستش که باید با واقعیت مواجه میشد، چون قطعا اون پسر، آدم رویاهای اون دختر نبود.
بهت شون رو شکستم و گفتم: انگار مزاحم شدم، ببخشید داشتم میرفتم، اجازه هست مهمونتون کنم؟
بهت شون رو شکستم و گفتم: انگار مزاحم شدم، ببخشید داشتم میرفتم، اجازه هست مهمونتون کنم؟
هنوز سکوت بود.
با پر کینه ترین نگاهم تو چشماش نگاه کردم، یک لبخند بی روح هم به پسره تحویل پسر دادم و برگشتم که برم، گفت: "گفته بودی جاهایی که خاطره بد از آدماش داری نمیری"؛ همونطور که پشتم بهشون بود قدری سرم رو گردوندم، گفتم: آدم ها حماقت میکنن، بارها؛ و رفتم سمت کافه چی.
کافه چی: خوش آمدید، فیش رو گذاشت جلوم.
- لطفا اون میز رو هم حساب کنید
+ کدوم میز؟
- همون خانم و آقا.
+ کدوم خانوم و آقا؟
با چهره کلافه برگشتم تا اشاره کنم به میزشون؛ کسی نبود. جا خوردم.
خشک شدم، به میز کذایی اشاره کردم و با لکنت گفتم: همونا که اون میز نشسته بودن.
+ از وقتی شما اونجا نشسته بودید کسی روی اون میز ننشسته آقا، (صداش کم کم نا مفهوم شد و صدای نفیسی هم که میخواند) اصلا اون سالن کسی نبوده، همه سیگارین و اینطرف نشستن.
آقا، آقا، حالتون خوبه؟
خواب در چشم ترم
می شکند
خواب در چشم ترم
می شکند
_________
+ ببخشید که هنوز وقت نمی کنم بخونمتون، در هفته فقط در حد نوشتن همین خزعبلات وقت دارم
+ ببخشید که هنوز وقت نمی کنم بخونمتون، در هفته فقط در حد نوشتن همین خزعبلات وقت دارم
اخر پستت ترسناک بود..