حکایت عشقی بی قاف،بی شین،بی نقطه اثری است از مصطفی مستور ِ جان که توصیه می کنم بخوانید. این متن و اجرا هم حکایت غریبی دارد برای من.
وقتی پیاده شدم، تا مقصدم گریستم که چگونه پنج انسان ِ ایرانی ِ هفت پشت غریبه، با خواندن کج و معوج یک آهنگ خاطره انگیز در این کوران ناهمدلی ها و سنگینی فردیت ها دلشان خوش می شود، هرچه کتاب هایم را ورق میزنم نمی توانم بفهمم براستی چه معجزه ای، چه وردی بندهای به جان افتاده مان را از هم گسست تا ورای ترس ِ باهم بودنی که "زور ِ" افسونگر برایمان ساخته است، این چنین رها شویم.
عجیب نیست اگر شادی را نیاموخته باشیم وقتی، پاسداشت اندوه است که دروازه های بهشت را برایمان می گشاید.
*راننده تأکید داشت از فلان سازمان مربوط جریمه اش می کنند اما دلش نیامد حال خوش تاکسی را ناخوش کند
دست مریزاد
پ.ن: دوباره سلام
بعضی ها حضورشان در زندگی ات کفاره دارد. تنفس در هوایی که تنفسش می کنند، کفاره دارد. بودن در جایی که هستند یا حتی از آنجا رد شده اند کفاره دارد. کاش می شد مثل فیس بوک که وقتی کسی را بلاک میکنی دیگر هیچ اثری از او را در هیچ صفحه ای نمی بینی، این ها را بلاک می کردی و خلاص. مثلا در جمع دوستانتان به جای طرف یک صندلی خالی می دیدی، یا مثلا آکواریم، یا حتی لباس زیر گل گلی روی بند همسایه را . کاش میشد ساعت 9 شب گذاشتشان دم در، یا لاتاری برنده می شدند می رفتند ینگه دنیا، یا مثلا ازمابهترون می آمدند می بردنشان بهشت.
والا
نقطه دردآور داستان اونجاست که آدم ها پیش خودشون هم شرمنده باشن.
اما اوج تراژدی زمانی هست که .... هیچی ... بیخیال
__________________________
آخرین برگ سفرنامه باران
این است
که زمین
چرکین است
.
استاد کدکنی
*شیوه چشمت فریب جنگ داشت ... ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم
حضرت حافظ
کتاب های شعر و رمان روایت هایی دارند که از آنها فراری ام، همان ناکامی های همیشگی و یا کامیابی های خارج عادت. اما همیشه درد من این بوده که همیشه جایی میان ناکامی و کامیابی دست و پا زده ام.
با این وجود همیشه به بهانه نگاه کردن به تازه های شعر و رمان می رفتم طبقه بالا، کنار قفسه آخر می ایستادم و طوری کتاب را دستم می گرفتم که بشود پایین را دید.
از زلدا فیتزجرالد که می گفت "من نمی خواهم زندگی کنم، می خواهم ابتدا عاشق باشم و در این حین زندگی کنم" گرفته تا نیچه و حتی هیلتر، شاید در چنین وضعی گرفتار "خواستن" شده باشند، اینکه "بروی گوشه ای پنهان شوی و ... نگاهش کنی".
متنفر بودم، از همه آنهایی که به بهانه کتاب سر صحبت را با او باز می کردند، از این شجاعت مسمومی که بخرج می دادند متنفر بودم.
شاید این همه کتاب را نخوانده بود، ولی در نگاه هش میدیدم که بیش تمامی کلمات این صفحات حرف های نشنیده دارد، اما بی شک آدم هایی که بی اذن می آیند، گوش شنیدن نیستند، همان آدم های ظاهرا جذاب ولی کاذب همیشگی که جایی میان شهوت و پوچی گرفتارند.
سه شنبه بود، میانه هفته. تصمیم گرفتم شهامت داشته باشم از همان شجاعت های مسموم؛ و اگر قرار است فقط نگاهش کنم بروم پیش روی قفسه کتاب های مورد علاقه ام و وقتی دارم کلمات را مزه مزه می کنم آشکارا چشمم را بندش کنم. به خودم گفتم بین داشتن و نداشتن فاصله ای نیست، باید یکی را انتخاب کرد. رفتم داخل، هرچه سر چرخاندم ندیدمش، قفسه کتاب های فلسفی گوشه انتهایی سالن بود، یک کتاب که جلد ساده ای هم داشت برداشتم، نشستم پشت میر تک نفره کوچک همان اطراف، کتاب را که باز کردم این جمله به چشمم خورد:
"موضوعی را به شما بگویم، هرجا سنگ دیدید مواظب باشید
چون عاقبت سنگ ها زنده خواهند شد و انسان بر رویشان خواهد لولید
فقط قدری زمان لازم است".
"آلن واتس" بدون مقدمه رفته بود سر اصل مطلب.
سر که بلند کردم دیدم ایستاده رو بروی میز، جا خوردم، نمی توانستم بفهمم روی صورتش لبخند است و یا تبسم، من همیشه در میانه ام. یک الهه سرتاپا مشکی پوش که نمیشد فهمید چشم هایش چه رنگی هستند، و پوستش سفید است یا شبیه مروارید، من همیشه در میانه گرفتارم، شاید ساده ترین چیز ها.
ادامه داد:" نمی دونستم به این کتاب ها هم علاقمندید".
نمی دانم ترسیده بودم یا از فرط هیجان زبانم بند آمده بود. فکر کردم تا بیشتر از این مثل موجودات گنگ به نظر نرسیده ام باید کاری کنم. لبخند زدم و سرم را گرفتم پایین. اه بدترین کار ممکن، درست مثل آدم های گنگ.
زیر چشمی دیدم رفت، به خودم گفتم : "اه گند زدی پسر، حداقل سلام میدادی"، از فرط عصبانیت خیره شده بودم به کتاب؛ و کلمات هرچه تلاش می کردند حرف بزنند چشم هایم چیزی نمی شنیدند.
"همیشه میرفتید طبقه بالا برای همین به نظرم اومد به رمان و شعر علاقمندید".
یک صندلی آورده بود. پرسید: "می تونم بشینم؟"
انگار کسی لبهایم را دوخته بود، بلاهتبار ترین لبخند ممکن را زدم و با دست اشاره کردم، که بفرمایید.
___________________________________________________________________________
پ.ن: لابلای نوشته هام پیداش کردم، نمیدونم کی و در حالی بودن که اینو نوشتم.
وقتی که قاصدک همسفر باد می شود
وقتی سکوت یکسره فریاد می شود
از وقت آمدنت فکر رفتنی و من
می پرسم این یخ فاصله کی آب می شود؟
دل خوش به لحظه می کنم و بی خبرم هنوز
هر ثانیه آن همه خواستن سراب می شود
در پس هر رفتنی یک هراس پنهان است
فرقی نمی کند چه کسی میرود و چه کسی می ماند
وقتی نگاه ها فرو می ریزند
دست ها فاصله می گیرند
لب ها سکوت می کنند
و همه چیز رنگ می بازد
.
من هنوز غم هایم را بخش می کنم
تا فراموش نکنم که زندگی یک کلاس بیشتر ندارد
"حرف هایی که نباید بزنیم"
چراغ سبز یعنی وقت رفتن است، رفتن یکی و جا ماندن دیگری با حجم عظیمی از سکون. چراغ سبز گاهی یعنی نرسیدن، یعنی ترسیدن. دلت می خواهد تمامی مسیر پر شود از چراغ قرمزهایی که حتی از رخوت عصرهای جمعه هم، طولانی ترند؛ و گذرشان حتی از گذر لحظه های "نبودن" و "نداشتن" کندتر.
البته شاید همیشه هم اینطور نباشد، شاید برای دیگران این شمارش معکوس یعنی رهایی. آری آدم ها برای آزادی جان می دهند، خون می دهند، چند قطره اشک که قابل این حرف ها نیست.
راست گفت، تنها صداست که می ماند، اما خاطرش نبود که آن صدا دائم به خاطرت می آورد چیزهایی را، دائم سوال می پرسد و تو حتی از خدا هم ساکت تری در پیشگاه پرسش.
براستی تا کجا باید طی کرد؟ از این تقاطع تا آن دیگری؟ از این بزرگراه تا میانه راه دو شهر؟ حتی اگر تمامی خیابان های خاطرات را پای پیاده گز کنی، باز هم جوابی نیست برای پیچیده ترین سوال تمامی اعصار، "چرا؟" ... . چرا درد آورترین درد انسان، "بودن" برای نیاز است؟ چرا زجر آورترین خواستش، "رفتن" برای نیاز است؟ ... . چه همنشینی ِ بی هویتی دارند این کلمات.
در آخر
تو می مانی و تصویرت در تصورات سبز تابلویی بر سر دوراهی انتخاب.
تو می مانی و باقی ماجرا.
+ نای نوشتنم نیست. تخیل حتی.
قسم به خون های ریخته شده، از هبوط آدم تا امروز
قسم به تن های آویخته از دروازه های دروغ
من، به خونخواهی قربانیان ِ سبعیت ِ نگاه های خونریر، بر خواهم خاست
و رشته رشته تازیانه مژگان را به آتش خواهم کشید
.
نفرین به من
نفرین به کلمه
نفرین به هزاران معنای مدفون در پس این خطوط
دیگر نخواهم گفت
دیگر نخواهم نوشت
من، به تصویر می کشم
احضار می کنم
من بر پیکر این شوره زار بی حاصل
حماسی ترین طرح تاریخ را نقش خواهم زد
من یکایک ترک های این کویر را بند میزنم
تا سراب ِ چشمان ِ همه ساحران ِ عالم، آب شود
آنهنگام در صور ِ سرخ ِ اسرافیل خواهم دمید
که همگان در این پهنه بهت آلود
به تماشای محشر دل ها برخیزند
.
آری من قیامت را هر روز، برپا می کنم
تا زبان ها، چشم ها، گوش ها و جوارح
به مظلومیت تمامی خواستن های ناکام ِ خلقت
شهادت دهند
و بپرسند: بای ذنب قتلت
.
که عدالت جز این نیست
.
کجاست آنکه می گفت
می کشم و خود خونبهایم؟
کجاست؟
.
کاش در این بیدادگه، دادگری بود
.
تمام
گفته بودند
حنابندان لبت
امروز است
.
دریغا
که نگاهت هر روز
رنگ مبادا دارد
_________________
*عنوان: امین پور عزیزم
پرسیدم: با پری چه کار کردی؟
انگار هر سوالی که می پرسیدم می بردش تو همون لحظه، قدری ساکت میشد تا صحنه هارو دوباره ببینه و برام تعریف کنه؛
گفت: پری ....؛ می دونه که تا آخر عمرش نمیتونه سمت هیچ مردی بره، رفت خونه شیان، بهش قول دادم وقتی آزاده که من مرده باشم.
و الهه؟
حالت چهره ش عوض شد، از جاش برخاست، رفت سمت پنجره و خیره شد به بیرون، نفهمیدم ولی شاید بغض کرده بود، گفت: از همه بدبخت تره، حتی من؛ روزی که اومد و گفت احساس میکنه بهمن با زن دیگه رابطه داره، مدام اشک میریخت، من فقط شوهر خواهرش نبودم، شاید رفیق همه خستگی های این خانواده بودم. الهه دوبار مرد، یه بار وقتی خبر تصادف بهمن اومد و ماشین ُ که از آب بیرون اوردن تقریبا جز لباساش چیزی نمونده بود. یک بار هم وقتی فهمید زنی که شوهرش ُ ازش گرفته، خواهرشه.
حرفی برای گفتن نمونده بود، سرشو انداخت پایین.
قهوه هامون سر شده بودن. دست های من هم.
+خسته شدید از خوندن این نوشته هام؟
+ شاید این داستان ها اتفاق نیفتاده باشن، اما فراموش نکنیم، فقط کسی میتونه یک حال و یک حس رو برامون توصیف کنه، که تجربه ش کرده باشه :)
عکس: شهریور 93، قربانگاه
دل کندن سخت است،
دل کندن از دلبستگی ها سخت است، اما
مَردم، رفقا، جماعت، شمایی که آن بیرون برنامه ها دارید،
یاد بگیریم دل بکنیم
دل بکنیم از کسی، از چیزی و از کاری که می دانیم اراده ای برای نگه داشتنش و ماندنش نداریم.
شکاف های تنهاییمان، گودال های نیازمان را،
با آدم ها پر نکنیم، درگیرشان نکنیم و که بعد هم رهاشان کنیم.
دل کندن از آنها که دلبسته شان نیستیم، شاید سخت تر باشد.
+دیشب شب عجیبی بود.
+اینروزها مشغولیت ها آنقدر زیاد شده زمان برای خواندن شما و نوشتن خودم ندارم، شرمنده قلم و قدم شما.
میزمون دو نفره بود ولی احساس میکردم اونقدر دور نشسته که دستم به دست هاش نمیرسه؛ از روبرو نشستن متنفرم. کنارش نشسته بودم؛ فنجون خالی قهوه رو می چرخوند تا شاید فال دلخواهش پیدا بشه.
گفتم: می دونی چه جور رابطه ای ایده آله؟
دستش زیر چونه ش بود، برای همین سخت و خنثی گفت: چطوری؟
گفتم اونطوری که همه رفتار طرف معنی داشه باشه.
راه رفتنش، خندیدن و اداهاش، چیزای معمولی روزانه؛ حتی دست زیر چونه گذاشتن و با فنجون قهوه بازی کردن معنی داشته باشه.
اون موقع اس که همه چیز رابطه، می شه منگنه، چفتت می کنه.
فنجون رو رها کرد و رفت عقب. دست به سینه تکیه داد به صندلی؛ خیره شد به میز و بدون اینکه به من نگاه کنه ابروهاشو بالا انداخت و سرشو کمی تکون داد و گفت: جالبه!!
.
آره جالبه
جالبه که فهمیدم اینقدر براش بی معنیم؛ فهمیدم آدم چقدر ساده مثل شیر تاریخ گذشته ترش و مسموم میشه، برای همین همه ی عمر، ترسیدم.
+اهل مناسبتی نوشتن نیستم، چون اصل حرف بین هیاهوها گم میشه، برای همین از این روزها حرفی نمیزنم :)
آهای آدما
آهای اونایی که دارید خونۀ دلتون رو واسه زلزلۀ عاشقی مقاوم سازی می کنید؛
اونایی که می خواهید پایان کارِ طبقۀ سوم قلبتون رو بگیرید تا بتونید مسافرای بیشتری توش جا بدید؛
اونایی که تو آسمون زندگیتون بارون محبت میاد و سقف دلتون یه ذرّه هم چکّه نمی کنه؛
اونایی که پرده های خونۀ دلتون رو کشیدید تا نکنه آفتاب عاطفه بیاد تو؛
دیوارای ترک خوردۀ قلبتون رو بَتونه کردید و میخواید روش آستر سیاه بزنید؛
اونایی که از خاطره ها فرار کردید و دلتون رو تو لحظه ها جا گذاشتید؛
چتر کینه رو زیر بارون اشک پشیمونی باز کردید؛
اونایی که تنها فصل زندگیتون جدائیه؛
تو شب های تاریکِ دلتون لامپ کم مصرف روشن می کنید؛
برای دوستیاتون کنتور گذاشتید؛
گرمای وجودتون رو از آتیش قَهر می گیرید؛
و به در قلبتون قفل رمز دار زدید؛
برای خیابونای آشنائیتون پارکومتر گذاشتید،
اونایی که روتون نمیشه آدرس خونۀ دلتون رو به کسی بدید؛
.
آهااااااااااااااااااای
دلم پره از حسرت؛
حسرت لمس کردن؛
دلم می خواد اون پردۀ مرموز بلرزه؛
دلم می خواد زیر بارون رو چمنای حیاط دل یه نفر معلق بزنم و با باد بالا پائین بپرم؛
دلم می خواد دیوارای قلبم هر روز هزارتا ترک بخورن؛
خاطره داشته باشم تا خودمم توش جا بمونم؛
تو آبگیر چترم شنا کنم؛
تو برهوت انتظار از تشنگی بمیرم؛
دلم می خواد از عاشقی بپوسم؛
حراجی بذارم "محبت، 100% تخفیف، تا آخر عمر"؛
رو تابلوهای دلم بنویسم "نسیه هم می دهیم حتی به شما غریبۀ نازنین"؛
ولی از این می ترسم که یه روز
باد دوباره بوی گذشته رو با خودش بیاره؛
بوی روزای تنهائی
منم بشم مثل شما.
پ.ن: متن برای ده سال پیش هست، اجرا چندتا ایراد داره که ببخشید، صدام گرفته و نمی تونم چیز جدیدی بخونم:(
کیه که اهمیت بده!!؟ :))
پنج روایت پیرامون یک اتفاق
اول
چیزهایی هستند که آدمی را با خود می برند و جایی در دوردست رهایش می کنند، انگار یک لحظه خشکت میزند و همه دیوارها، همه جاده ها، همه چیز می شود تصویر و تو با همه وجود می شوی "نگاه". "عطر" شاید قویترین افیون خاطره انگیز باشد؛ تنفسش که می کنی در همه ذرات جسمت می پیچد، دورترین نقطه دلت را پیدا می کند، زنده و بیدار می کند؛ و بر تک تک یاد نوشته های خاک گرفته وجودت می وزد؛ گاهی می گریزی از تنفس دوباره زهر گونه اش که اگر فرو رود بازدمت همه سرخ می شود. یک وقت هایی هم به هر قیمتی می خواهی حبسش کنی که داشته باشی اش، برای همیشه؛ حتی اگر ارغوانی شوی، درخود فرو بریزی و نیست شوی .
ماندگاری عطر به غلظت آن نیست، به آدم هاست
آدم های رفتنی .... عطرهای ماندگار