تیز میروی جانا*
يكشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۴، ۰۲:۳۵ ق.ظ
از بهترین عکس هایی که دیدم
وقتی رفتم تو اتاق دیدم گوشه تختش نشسته و زانوهاشو بغل گرفته. سرشو تکیه داده بود به دیوار و خیره شده بود به تیک تاک ساعت روبرو، منو که دید نگاهشو دزدید و سرشو گذاشت رو زانوهاش.
گوشه دیگه تختش نشستم، گفتم:
می دونی چرا خدا پیامبر پشت پیامبر فرستاد؟
سرش رو زانوش بود و جوابی نداد.
- چون مردم پیامبران رو یا کشتن یا از خودشون روندن.
هنوز ساکت بود.
- و می دونی چرا پیامبران رو می کشتن یا می روندن؟
قدری شانه هاشو بالا انداخت، شاید منظورش این بود که نمیدونم و برام هم مهم نیست که بدونم.
ادامه دادم:
چون فکر میکردن که الان همه اونچیزی که لازم دارن رو بدست اوردن و دیگه نیازی به اون آدم نیست.
شاید اگه حرفای اولین پیامبر رو خوب گوش میدادن و تردش نمی کردن یا نمی کشتنش، دیگه دلیلی نداشت خدا پیامبر دیگه ای بفرسته.
چند لحظه سکوت کردم و گفتم: حرفامو بفهم.
سرش هنوز روی زانوهاش بود، امیدی نداشتم که جوابی بگیرم برای همین بلند شدم که برم.
سرشو اورد بالا چشماش مثل گونه ها و نوک بینیش سرخ شده بودن، گفت: میدونی تنهایی ینی چی؟
نگاهش کردم و چیزی نگفتم.
+ یعنی وقتی کابوس می بینی کسی نباشه که بیدارت کنه و بگه بیدار شو، بیدار شو داری خواب بد می بینی.
حرفی نداشتم بزنم.
به زور اشکاشو نگه داشته بود.
به زور اشکاشو نگه داشته بود.
+ حالا می دونی جهنم یعنی چی؟ یعنی اونی که انتظار داشتی بیدارت کنه، خودش شده باشه شخصیت اول کابوس های روزانه ت.
لبهاشو بهم فشار میداد، گفت: ازت نمی خوام حرفامو بفهمی، چون نمی فهمی.
تلاطم تو صورتش بیشتر می شد.
گفتم: حق داری، حق داری ضجه بزنی، حق داری خودتو گوشه تخت زنجیر کنی، تو افکارت تو خاطراتت کز کنی؛ ولی حق نداری بابت انتخاب خودت دیگرانو سرزنش کنی.
بغضش ترکید.
از اتاقش بیرون اومدم، از زندگیش هم.
___________________________________
___________________________________
+دوستان بلاگی و دوستان غیر بلاگی به رویه نوشته های قبلی معترض بودند، کم کم تغییر جهت میدم.
*تیز مبروی جانا ترسمت فرو مانی. حافظ
*تیز مبروی جانا ترسمت فرو مانی. حافظ