دیوانه وار
پرسیدم: "سر بهمن چی اومد؟"
یه دستشو گذاشت پشت سرش و جواب داد: "گفتن جای ماشین خیلی عمیقه، باید صبر کنیم آب پشت سد بیاد پایین تا بشه کشیدش بالا، شهریور بیرونش اُوردن، گفتن شلنگ ترمز پاره شده بوده".
پرسیدم: "عمدی بود؟ کسی بریده بوده؟ اصلا بهمن اونروز چرا اینقدر دیوانه وار رانندگی میکرده؟"
چند لحظه ای تامل کرد، چشماش گرد شد و رفت تو فکر .... گفت: "بهمن عادت داشت می رفت سد شنا، فقط یه دفعه با هم رفتیم، وقتی شیرجه زدم و چشمام ُ باز کردم، تا جایی که دیده میشد سیاهی بود، اونقدر عمیق و سیاه به نظر میرسید که انگار تمومی نداره .... بهمن به اونجا عادت داشت."
ساکت شد؛ من هم.
پرسیدم: با پری چه کار کردی؟
انگار هر سوالی که می پرسیدم می بردش تو همون لحظه، قدری ساکت میشد تا صحنه هارو دوباره ببینه و برام تعریف کنه؛
گفت: پری ....؛ می دونه که تا آخر عمرش نمیتونه سمت هیچ مردی بره، رفت خونه شیان، بهش قول دادم وقتی آزاده که من مرده باشم.
و الهه؟
حالت چهره ش عوض شد، از جاش برخاست، رفت سمت پنجره و خیره شد به بیرون، نفهمیدم ولی شاید بغض کرده بود، گفت: از همه بدبخت تره، حتی من؛ روزی که اومد و گفت احساس میکنه بهمن با زن دیگه رابطه داره، مدام اشک میریخت، من فقط شوهر خواهرش نبودم، شاید رفیق همه خستگی های این خانواده بودم. الهه دوبار مرد، یه بار وقتی خبر تصادف بهمن اومد و ماشین ُ که از آب بیرون اوردن تقریبا جز لباساش چیزی نمونده بود. یک بار هم وقتی فهمید زنی که شوهرش ُ ازش گرفته، خواهرشه.
حرفی برای گفتن نمونده بود، سرشو انداخت پایین.
قهوه هامون سر شده بودن. دست های من هم.
+خسته شدید از خوندن این نوشته هام؟
+ شاید این داستان ها اتفاق نیفتاده باشن، اما فراموش نکنیم، فقط کسی میتونه یک حال و یک حس رو برامون توصیف کنه، که تجربه ش کرده باشه :)