باریکه راه شهود

باریکه راه شهود

ما
در انبوه خاطرات مه آلود
گم شده ایم
آنجا
که سرگذشت هزاران نگاه
آرمیده است.

_______________________________________

- متعلقات دیگران را قطعا با نامشان منتشر میکنم پس محتوای بی نام را بخوانید: بچه های خودش.
- اگر قابل دانستید و خوشتان آمد، حق انتشار بی نام و نشان هم دارید.
- چندان علاقه ای به شرحال نوشتن ندارم بنابراین مطالب عموما مخاطب ندارند و تخیلی هستند.
- توضیح نام وبلاگ و نام مستعارم را هم در قسمت "درباره من" بخوانید.

طبقه بندی موضوعی

دیوانه وار

پنجشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۰۸ ب.ظ


عکس: Lost Highway


بی روح ترین چهره ای که تا اون لحظه دیده بودم ُ داشت، دستاش ُ باز کرده بود و گذاشته بود روی پشتی کاناپه.
پرسیدم: "سر بهمن چی اومد؟"
یه دستشو گذاشت پشت سرش و جواب داد: "گفتن جای ماشین خیلی عمیقه، باید صبر کنیم آب پشت سد بیاد پایین تا بشه کشیدش بالا، شهریور بیرونش اُوردن، گفتن شلنگ ترمز پاره شده بوده".
پرسیدم: "عمدی بود؟ کسی بریده بوده؟ اصلا بهمن اونروز چرا اینقدر دیوانه وار رانندگی میکرده؟"
چند لحظه ای تامل کرد،
 چشماش گرد شد و رفت تو فکر .... گفت: "بهمن عادت داشت می رفت سد شنا، فقط یه دفعه با هم رفتیم، وقتی شیرجه زدم و چشمام ُ باز کردم، تا جایی که دیده میشد سیاهی بود، اونقدر عمیق و سیاه به نظر میرسید که انگار تمومی نداره .... بهمن به اونجا عادت داشت."
ساکت شد؛ من هم.  

پرسیدم: با پری چه کار کردی؟
انگار هر سوالی که می پرسیدم می بردش تو همون لحظه، قدری ساکت میشد تا صحنه هارو دوباره ببینه و برام تعریف کنه؛
گفت: پری ....؛ می دونه که تا آخر عمرش نمیتونه سمت هیچ مردی بره، رفت خونه شیان، بهش قول دادم وقتی آزاده که من مرده باشم. 

و الهه؟
حالت چهره ش عوض شد، از جاش برخاست، رفت سمت پنجره و خیره شد به بیرون، نفهمیدم ولی شاید بغض کرده بود، گفت: از همه بدبخت تره، حتی من؛ روزی که اومد و گفت احساس میکنه بهمن با زن دیگه رابطه داره، مدام اشک میریخت، من فقط شوهر خواهرش نبودم، شاید رفیق همه خستگی های این خانواده بودم. الهه دوبار مرد، یه بار وقتی خبر تصادف بهمن اومد و ماشین ُ که از آب بیرون اوردن تقریبا جز لباساش چیزی نمونده بود. یک بار هم وقتی فهمید زنی که شوهرش ُ ازش گرفته، خواهرشه.

حرفی برای گفتن نمونده بود، سرشو انداخت پایین.

قهوه هامون سر شده بودن. دست های من هم. 


+خسته شدید از خوندن این نوشته هام؟
+ شاید این داستان ها اتفاق نیفتاده باشن، اما فراموش نکنیم، فقط کسی میتونه یک حال و یک حس رو برامون توصیف کنه، که تجربه ش کرده باشه :)


۹۴/۰۸/۱۴

نظرات  (۲۲)

تلخ ...
فکر میکردم خواهر سنگ صبور آدمه. ..
پاسخ:
به خواهرا بد بین نشید، یه داستانه
داستان بود؟!
هرچه که بود انتظار نداشتم آخرش اینجوری تموم شه...
خواهرش...

پاسخ:
بله، داستانه
هیچ کس انتظار نداشت، حتی بهمن
۱۴ آبان ۹۴ ، ۲۱:۱۹ فاطیما کیان
خیانت خواهر به خواهر ...خیلی تلخ بود ...
پاسخ:
کام دلتون شیرین
میدونم .
من خواهر ندارم ،برای همین درمورد خواهر ها نمیتونم چیز درست و حسابی ای بگم . اکثر اطلاعاتم درباره خواهر ها چیزهایی هست که از بقیه شنیدم ...
پاسخ:
کاش این داستان هیچوقت اتفاق نیفتاده باشه، نمی دونم نوشته هام نمود بیرونی دارن یا نه :\
چه تلخ...
 دیدم خواهر هایی رو که خیانت میکنن...
خیانت کردن بدجور داره همه گیر میشه ...
پاسخ:
وقتی دروغ در آسمان وزیدن میگیرد :)
و شعر شاهین

دل به ابی اسمان بدهی
به همه عشق را نشان بدهی
بعد در راه او جان بدهی
دوستت عاشق زنت باشد

+ایکاش قبل از فهمیدن این حقیقت،وقتی فهمید دیگه بهمن نیست،واقعا میمرد
پاسخ:
تکلیف مرد دیگه داستان چی میشد؟ با اون غم چه میکرد؟ 
خواهرم بهترین خواهر دنیاست
دوستش دارم

پاسخ:
خدارو شکر، خواهرای منم همینطورن
مرد؟

من مردی ندیدم تو این داستان متاسفانه
مرد؟

من مردی ندیدم تو این داستان متاسفانه
پاسخ:
شاید خرفت درست باشه، متاسفانه
+ شاید این داستان ها اتفاق نیفتاده باشن، اما فراموش نکنیم، فقط کسی میتونه یک حال و یک حس رو برامون توصیف کنه، که تجربه ش کرده باشه :)

مشکوک مشکوک!!!
پاسخ:
فکر نمی کنید که مثلا من زن داشتم یا این چیزا؟

حال و حس مطلقا ربطی به خوده روابت نداره
ای وای چقدر غم انگیز...

من داستان های شما رو دوست دارم..غمش رو دوست دارم...
پاسخ:
ممنونم، خدارو شکر:)
۱۵ آبان ۹۴ ، ۰۰:۵۱ آریانا م.ف
این داستانا که اتفاق افتاده. اما خوب لزما به این معنی نیست هر روایتی واسه ی نویسندش اتفاق افتاده باشه حتی اگر کاملا تاثیر گذار باشه و این ثابت شدست. 
عکس واقعا انتخاب خوبی بود. (مخصوصا من عاشق این بازیگرم)
از داستانا خسته نشدم اما ترجیح میدم نوشته های خودتو بخونم جون جذابیت بیشتری دارن
پاینده باشی

پاسخ:
مگه اینا نوشته های خودم نیستن؟
دوست داشتم داستانش، لایک 
راستی من منظورتون از "دیر" درک نکردم....
پاسخ:
منظورم صومعه بود :)
ممنونم که خوندید
حال وحس!:)
حالو حسمان خوش نیست!:)
پاسخ:
الهی حول حالنا الی احسن الحال
نه
 هیچ فکری نکردم و نمیکنم
فقط شوخی بود همین
پاسخ:
خدارو شکر :))
چقدر تلخ و وحشتناک بود :/
پاسخ:
:) متاسفانه
۱۵ آبان ۹۴ ، ۱۶:۵۸ بادبادک قرمز
چه تلخ:(
پایانش جذاب بود ولی راستش این طرز نوشتنتون رو به اندازه قبلیا دوس نداشتم! یه کمی زیادی مبهم شروع شد:(
پاسخ:
ممنون که گوش میدید، راستش کل داستان مبهمه
۱۵ آبان ۹۴ ، ۱۸:۳۲ آریانا م.ف
پس داستانا هم ماله خودت؟
_____خیلی خوب مینویسی(فحش بود از روی حسودی).
پاسخ:
ممنونم، راحت باش، تاحالا فکر میکردی از کجا میان؟ همه پست های این صفحه برای خودمه، مگر اینکه اسم مالک رو بنویسم زیرشون
آخرشِ چرا اینجوری شد؟!
اصلاً فکرشو نمیکردم..!!
پاسخ:
همیشه آخرش اونطوری میشه که فکرشو نمی کنیم ؛)
خیلی قشنگ نوشتین :)
پری منو یاد رمان تماما مخصوص انداخت :)ممنون:)
پاسخ:
قابلی نداشت😊
۲۲ آبان ۹۴ ، ۰۰:۳۰ آناهــیــ ـــتا
نمی دونم چرا یاد فیلم فریدا افتادم, اونجایی که فریدا با بچه های خواهرش می رن جشن رو تماشا کنن, و وقتی برمیگرده می بینه شوهرش و خواهرش توی خونه ی اون..
پاسخ:
خب چرا نداره، خیلی شبیه بود، البته من فیلم رو ندیدم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">