باریکه راه شهود

باریکه راه شهود

ما
در انبوه خاطرات مه آلود
گم شده ایم
آنجا
که سرگذشت هزاران نگاه
آرمیده است.

_______________________________________

- متعلقات دیگران را قطعا با نامشان منتشر میکنم پس محتوای بی نام را بخوانید: بچه های خودش.
- اگر قابل دانستید و خوشتان آمد، حق انتشار بی نام و نشان هم دارید.
- چندان علاقه ای به شرحال نوشتن ندارم بنابراین مطالب عموما مخاطب ندارند و تخیلی هستند.
- توضیح نام وبلاگ و نام مستعارم را هم در قسمت "درباره من" بخوانید.

طبقه بندی موضوعی

تکرار ِ نیامدن ها

سه شنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۴، ۰۲:۲۵ ق.ظ
همیشه روبروی پنجره و پشت به محیط کافه می نشینم، دیدن تصاویر بیرون با همهمه درون کافه و بو های خاص کافه ها در روزهای سرد ترکیب دلپذیری می شود.
برف نشسته بود، در آن ظهر سرد خیابان ولیعصر چندان شلوغ نبود برای همین حتی نوک زدن یاکریم ها پشت پنجره خانه های اطراف هم به چشم می آمد. 
آنطرف بلوار دست به سینه ایستاده بود داخل ایستگاه اتوبوس. سر جایش مدام روی پنجه می رفت و دستکش چرمی اش را کنار میزد به ساعتش نگاه می کرد، از بخار نفس هایش می شد فهمید که سردش نیست ولی آرام و قرار نداشت.
فنجانم به نیمه رسیده بود، هر بار که تلخی قهوه را که حالا با صدای خنده های گاه و بیگاه جماعت شاد از حال و هوای برفی بیرون آمیخته بود مزه مزه میکردم بیشتر به حجم انتظاری که آنطرف خیابان زمان براش متوقف شده بود خیره می شدم، نمی دانم کدام نسبیت عام یا خاص اینجا صادق بود، اما همیشه زمان برای آدم های منتظر کند تر می گذرد. 
فضای چند متری ایستگاه را مدام قدم میزد و گاهی هم به خط ویژه اتوبوس نگاه میکرد، اما خبری نبود.
سرم را تکیه داده بودم به دست چپم و با دست راست فنجان قهوه را می چرخاندم، گاه گاهی ماشین های خیابان تصویرم را مختل می کردند ولی مطمئن بودم او هنوز در ایستگاه است.
یک لحظه کافه ساکت شد، تعجب کردم اما سرم را بر نگرداندم، بیرون واقعه مهمتری در جریان بود و من روایت داخل کافه را با گوش هایم می دیدم، صدای زنگوله درب کافه آمد، زیاد طول نکشید که فهمیدم شاهکار فروردین ماه پدر و مادرِ دختر خانمی، در آذر به ثمر نشسته و حالا رفقا  سالروز بیست و ششم این حماسه را جشن گرفته بودند. 
نمی دانم چند دقیقه گذشته بود ولی برای من که همه عمر منتظر بودم، ثانیه شمار گاه و بیگاه تکان می خورد، حوصله ام از این همه تکرار سر رفته بود. احتمالا او هم از تکرار ِ نیامدن کلافه بود. 
صدای تیـــس، اتوبوس آمد. یک لحظه همه چیز کافه در زمان ساکن شد، هیاهوی اطراف هم و یاکریم های پشت پنجره ها، همه چیز. اتوبوس میانمان بود، تمام بدنه و شیشه هایش پر بود از تبلیغات، دلهره داشتم، کف دست هایم را به میز فشار میدادم، می خواستم از جا کنده شوم و بدوم، انگار پایان انتظار او تداوم انتظار من بود. یک آن در تمام لحظه هایی که نگاهش می کردم، خودم را جایی در آن ایستگاه و مشغول حرف زدن دیدم، آنقدر دلنشین که گذر سریع زمان را نفهمیده باشیم. انبوهی از تصاویر در عرض چند لحظه از پیش چشمانم گذشتند. صدای تیــس اتوبوس که می خواست حرکت کند و دوباره هیاهوی درون کافه و پرواز یاکریم ها، دست هایم را روی پایم گذاشتم و خیره شدم به پایین. چند لحظه ای به هیچ چیز فکر نکردم. 
سرم را که بالا آوردم، دیدم با همان حال من، نشسته در ایستگاه و دستهایش را گذاشته روی پاهایش و به زمین خیره شده، دیگر از آن تلاطم قبلی خبری نبود، گویی همه تشویش اطراف را بلعیده بود، طوفان درون گاهی ویران کننده تر است. 
دستهایم را گذاشتم روی میز و از صندلی جدا شدم، اینبار کافه با دیدن آنطور برخاستن من ساکت شده بود، بدون اینکه پالتو بپوشم یا کلاه و دستکش بردارم از کافه زدم بیرون. نگاهم را از او بر نداشتم. برف روی شمشاد های کنار خیابان را جمع کردم، یک گلوله برفی پرت کردم آنطرف پیش رویش. حباب افکارش شکست، سر بلند کرد، دست بلند کردم. یاکریم ها برخاستند.

دو سال از آخرین باری که پشت همین شیشه ها مشغول حرف زدن بودیم و آنقدر دلنشین که گذر سریع زمان را نفهمیدیم، گذشته بود.

چند لحظه نگاهم کرد، ایستاد. خندید و دست تکان داد
.

_______________
+در پاییز به دنیا آمدم، در تابستان مردم و در زمستان ... .
+ همیشه آنها که از موهبتی بی بهره اند معنای آن را بهتر از سایرین درک می کنند.

نظرات  (۱۸)

عاااااالی بود 
پاسخ:
لطف شماست
خداروشکر این یکی برچسب داستانک نداره..

یعنی واقعی بود دیگه؟!
یعنی من همچنان معتقدم بوهایی از عشق و عاشقی میاد :)))
پاسخ:
داشتم بر چسب هاشو کامل می کردم، ولی طبقه بندیش داستانک بود. بوی عاشقی سال هاست میاد از بدو تولد، ولی، این عاشق و کو معشوق
سخت نگیرید ممنون که می خونید
۱۷ آذر ۹۴ ، ۰۲:۵۰ محمد فائزی فرد
خیلی زیبا بود.
یعنی خب خصوصا در هم آمیختگی آخرش و حسِ  خوبی که داشت.
پاینده باشی برادر
پاسخ:
ممنونم خدارو شکر که اینطور بوده
"ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﮐﺎﻓﻪ ﺳﺎﮐﺖ ﺷﺪ ، ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮدم اﻣﺎ ﺳﺮم را ﺑﺮ ﻧﮕﺮداﻧﺪم ، ﺑﯿﺮون واﻗﻌﻪ ﻣﻬﻤﺘﺮی در ﺟﺮﯾﺎن ﺑﻮد و ﻣﻦ رواﯾﺖ داﺧﻞ ﮐﺎﻓﻪ را ﺑﺎ ﮔﻮش ﻫﺎﯾﻢ ﻣﯽ دﯾﺪم " :)
پاسخ:
خب؟ 
هیچکس حواسش نیست حتی تو..
اینکه تکرار نیامدن هایت در دلم بیشترازانفولانزا تلفات به باراورده..
وروزهای بربادرفته حاصل از تلخی انتظارهای بینتیجه ..

مثل همیشه عالی برفمان هم ارزوست:)
چندوقته بدجور هوس کردم دلنوشته بنویسم
پاسخ:
اخ اخ
 ممنونم واقعا
بنویسید خانم، ذهن با نوشتن تنفس می کنه، ننوشتن یعنی خفگی
راستی عکس کادرسمت چپ چیه؟زیادواضح نیست
پاسخ:
تفسیرش به عهده خودتون ولی من توشم
توصیف فضا و موقعیت خیلی خوب بود
پاسخ:
خدارو شکر ممنونم 
۱۷ آذر ۹۴ ، ۱۱:۲۳ ثمین سعیدی نیا
به دلایلی راجع به داستان نظر نمیدم 

اما کامل خوندمش
خوبه که نوع نوشتنت تغییر کرده،خیلی متفاوت تر از گذشته
+با نگار موافقم

پ.ن:هدر وب،دوستش دارم،این فیلم رو خیلی دوست داستم،جیم کریِ دیوونه ی دوست داشتنی
پاسخ:
دلایلت خیر باشن.
قدری از زندگی نوشتن هم بد نیست، مردن تکراری شده

+منم دوستش دارم 
۱۷ آذر ۹۴ ، ۱۵:۲۳ نرگس جوان
...
پاسخ:
///
۱۷ آذر ۹۴ ، ۱۶:۰۴ نرگس جوان
من: ...
شما: ///
دیوونه ایم :))
_یا شاید بهتره باشیم_


پاسخ:
اصن یه وضی هستیم :))
۱۷ آذر ۹۴ ، ۱۶:۰۴ نرگس جوان
اصولا پسرا این طورین :)
منم نوجوونیم پیش ی پسر گذشت و شخصیتم شکل گرفت. شاید ب این خاطره
پاسخ:
چطوری هستن؟

دیر دیدم این یکیو..

"چیزی بگو از آتش و آغاز
آزادی پرنده و پرواز
یعنی به من امید بده باز
حتی اگر وجود ندارد.."

وقتی خوندمش یاد این افتادم.. نه خودِ داستان آ.. حسی که جدیدا موج میزنه توشون.. یه همچین چیزاییه!

+ خیلی.. خیلی.. خیلی قشنگ بود:] قلمت پایدار:]

پاسخ:
چه خوب که تداعی کننده چیزای اینقدر قشنگه :)
خب به جمالتون !
این تیکه شو خیلی دوست داشتم !همین...
پاسخ:
خب خدارو شکر، البته این همه نوشته اگه یه کلمه ش رو هم دوست داشته باشید کافیه
عهههه شمام این فیلم eternal sunshineرو دیدین
آقا من خیلیییییییی باهاش حال میکنم . عاااالییه انقده دوستشون داشتم این دو تا رو با هم میمردم اصن براشون . فازشونو حال و هواشون خیییییلییییی خوب بود و خواستنی ...
کصافط بودن :)
پاسخ:
همه اینایی که تعریف کردی، تعریف از هدر بود؟
۱۷ آذر ۹۴ ، ۲۳:۱۰ آریانا م.ف
عجب! زمان بازیای عجیبی میکنه با ادم محمد. نمیدونم چی بگم. در مقابل بعضی بازیای زندگی باید سکوت کرد  گاهی سکوت تنها چارست اما خاموشی درد عمیقی به جا میزاره. مرگ خاموشه. گاهیم بعضی چیزا میشه چون باید بشه. خاطرات خوب داره نمیدونم کی بود که میگفت هرزمانی که صرف خندیدن یا شادی بشه مطمعنا تلف شده نیست. هرچند خیلی غم داره ولی شیرینه مثه قهوه ی ترکه. کاش همه ی دردا از جنس درد داخل این متن بودکاش همه دردا چاشنیشون خاطرات لذت بخش بود. بعضی دردا ادمو نابود می کنن. میخورن میپوسونن. خصوصا واسه کسی که ادم جزئیات باشه...
پاسخ:
گاش همه چیز مثل فانتزیای من اینقدر ساده تموم میشد :) 

آخ اخ آخر حرفتو خوب اوووووومدی
شما یه جا تو عکس نشستید دارید عکس میگیرید؟؟
بنظرم زودتر شفاف سازی کنید بهتره براتون:دی
من ذهنم گاهی خیل حدسای ناجوری میزنه:|:))
پاسخ:
به این عکس میگن لانگ اسکپوژر، ینی نوردهی طولانی، حدود 10 ثانیه ، و رای این نا مفهوم شده که جز در لحظه اول  عکاسی هم خودم هم دوربین رو تکون دادم، اگر نگیاه کنید نیم رخ من تو عکس مشخصه
الان شفاف سازی کامل بود؟ :))
خدایا چقدر عالی بود ...
اگه بخوام نظرمو بگم که ازم خواسته بودین ...
خلاصه اش اینه که 
تصویر گری مثل همیشه عالی بود
با اینکه باز هم کلمات قلمبه سلمبه بود توی متن و جمله های طولانی و چند بخشی موجود در همه ی قصه ها اینجا هم یافت میشد ، ولی این بار خیلی روون تر بود
حس شلوغی کافه ، خلوتی خیابون، سرما ی بیرون و گرمای داخل ، حس نگاه کردن به ادم های پشت پنجره و همراه شدن با حال و هواشون ...
اینا همه خیلی خوب بودن
اغاز داستان و نرمی اش عالی بود 
به خوبی پیش رفت 
ولی نقطه ی اوجش همون پایانش بود که خب میتونست قبل ترش باشه
یه جایی که اتوبوس مانع دیدن دختر بود باید استرس بیشتر حس میشد . فکر کنم یه چیزایی رو حذف کردین اینجا برای کوتاه تر کردن داستان که این جا کمبودش حس میشه
ولی خب پایان انقدر خوبه که حال ادمو جا میاره!
و نکته ی اخر اینکه دلم میخواد داستانی از شما بخونم که توش گذشته ای نباشه!
من اگه بودم پایان رو اغاز یه قصه ی جدید میکردم
نه ادامه ی قصه ای که ظاهرا دو سال پیش تموم شده بوده. در واقع من ترجیحم این بود که شخصیت داستان میرفت تا یه ادمی که نمیشناسه رو بشناسه
نمیدونم متوجه منظورم شدین یا نه 😜
خب ...
خیلی هم خلاصه نبود ولی برای جبران دیر اومدن لازم بود 😁😁😁
پاسخ:
صدیقه عزیز شما همیشه با نظراتتون منو غافل گیر میکنید چون به بخش اعظمی از حرف های پشت کلمات پی می برید، 
چه خوب گفتید از شلوغی و کافه و خلوتی خیابون، سرمای بیرون و گرمای داخل، و باید اضافه کنم، آرامش ابتدایی راوی و تلاطم نفر مقابل، و تلاطم آخرین راوی در مقابل آرامش طرف مقابل

راستش من تازه دارم این سبک داستان کوتاه رو تجربه میکنم تا بتونم از اون فضای قبلی خارج بشم طول میکشه، اما مبنای اصلی این تکه تکه نشوتن ها برای ایجاد تصویر هست، شما به حساب متن نگذارید.

ممنون از اینکه خوندید، در مورد باقی نظر شما که مربوط به خودم بود هم سکوت اختیار میکنم :))
بله از هدر بود . البته نوشته تم خوندم . خیلی خوب نبود . معمولی بود .
میگن حرف راستو از بچه بشنو :دی
پاسخ:
چشم سعی می کنم بهتر بشه.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">