باریکه راه شهود

باریکه راه شهود

ما
در انبوه خاطرات مه آلود
گم شده ایم
آنجا
که سرگذشت هزاران نگاه
آرمیده است.

_______________________________________

- متعلقات دیگران را قطعا با نامشان منتشر میکنم پس محتوای بی نام را بخوانید: بچه های خودش.
- اگر قابل دانستید و خوشتان آمد، حق انتشار بی نام و نشان هم دارید.
- چندان علاقه ای به شرحال نوشتن ندارم بنابراین مطالب عموما مخاطب ندارند و تخیلی هستند.
- توضیح نام وبلاگ و نام مستعارم را هم در قسمت "درباره من" بخوانید.

طبقه بندی موضوعی

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سکوت» ثبت شده است


وقتی که قاصدک همسفر باد می شود

وقتی سکوت یکسره فریاد می شود

از وقت آمدنت فکر رفتنی و من

می پرسم این یخ فاصله کی آب می شود؟

دل خوش به لحظه می کنم و بی خبرم هنوز

هر ثانیه آن همه خواستن سراب می شود




۶ نظر ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۰۵:۲۹
محمد StigMatiZed


توئی که در پس این خونبار ترین روزهای قرن پنهانی

شاید دست ها را بسته ای، اما

تاریخ را چشم ها ثبت خواهند کرد

تشنگی کودکان کـُرد را

ضجه های دختران عرب کنار سینه شکافته مادر را

و داغ گلوگه هایی که تو بر پیکر انسانیت گذاشتی

بدان هر قطره اشک این چشم ها

سنگ خواهد شد بر سر اصحاب فیل

"فجعلهم کعصف ماکول"

که وطن ما مرزهای ایمانی ماست

و ایمان یعنی انسان، یعنی آزادی

____________________________

روزهای دردمندی

آیا تاریخ ما را توابین ِ سکوت نام خواهد نهاد؟

آیا به عمل، این ننگ را از دامن خواهیم زدود؟

این متن را زمان خونبازی غزه نوشتم.

۸ نظر ۰۴ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۴۵
محمد StigMatiZed

 

(گوش کنید)


چراغ سبز یعنی وقت رفتن است، رفتن یکی و جا ماندن دیگری با حجم عظیمی از سکون. چراغ سبز گاهی یعنی نرسیدن، یعنی ترسیدن. دلت می خواهد تمامی مسیر پر شود از چراغ قرمزهایی که حتی از رخوت عصرهای جمعه هم، طولانی ترند؛ و گذرشان حتی از گذر لحظه های "نبودن" و "نداشتن" کندتر.

البته شاید همیشه هم اینطور نباشد، شاید برای دیگران این شمارش معکوس یعنی رهایی. آری آدم ها برای آزادی جان می دهند، خون می دهند، چند قطره اشک که قابل این حرف ها نیست.

راست گفت، تنها صداست که می ماند، اما خاطرش نبود که آن صدا دائم به خاطرت می آورد چیزهایی را، دائم سوال می پرسد و تو حتی از خدا هم ساکت تری در پیشگاه پرسش.

براستی تا کجا باید طی کرد؟ از این تقاطع تا آن دیگری؟ از این بزرگراه تا میانه راه دو شهر؟ حتی اگر تمامی خیابان های خاطرات را پای پیاده گز کنی، باز هم جوابی نیست برای پیچیده ترین سوال تمامی اعصار، "چرا؟" ... . چرا درد آورترین درد انسان، "بودن" برای نیاز است؟ چرا زجر آورترین خواستش، "رفتن" برای نیاز است؟ ... . چه همنشینی ِ بی هویتی دارند این کلمات.

در آخر

تو می مانی و تصویرت در تصورات سبز تابلویی بر سر دوراهی انتخاب.

تو می مانی و باقی ماجرا.
 

 

+ نای نوشتنم نیست. تخیل حتی.

 

۶ نظر ۱۲ دی ۹۴ ، ۱۶:۵۲
محمد StigMatiZed
همیشه روبروی پنجره و پشت به محیط کافه می نشینم، دیدن تصاویر بیرون با همهمه درون کافه و بو های خاص کافه ها در روزهای سرد ترکیب دلپذیری می شود.
برف نشسته بود، در آن ظهر سرد خیابان ولیعصر چندان شلوغ نبود برای همین حتی نوک زدن یاکریم ها پشت پنجره خانه های اطراف هم به چشم می آمد. 
آنطرف بلوار دست به سینه ایستاده بود داخل ایستگاه اتوبوس. سر جایش مدام روی پنجه می رفت و دستکش چرمی اش را کنار میزد به ساعتش نگاه می کرد، از بخار نفس هایش می شد فهمید که سردش نیست ولی آرام و قرار نداشت.
فنجانم به نیمه رسیده بود، هر بار که تلخی قهوه را که حالا با صدای خنده های گاه و بیگاه جماعت شاد از حال و هوای برفی بیرون آمیخته بود مزه مزه میکردم بیشتر به حجم انتظاری که آنطرف خیابان زمان براش متوقف شده بود خیره می شدم، نمی دانم کدام نسبیت عام یا خاص اینجا صادق بود، اما همیشه زمان برای آدم های منتظر کند تر می گذرد. 
فضای چند متری ایستگاه را مدام قدم میزد و گاهی هم به خط ویژه اتوبوس نگاه میکرد، اما خبری نبود.
سرم را تکیه داده بودم به دست چپم و با دست راست فنجان قهوه را می چرخاندم، گاه گاهی ماشین های خیابان تصویرم را مختل می کردند ولی مطمئن بودم او هنوز در ایستگاه است.
یک لحظه کافه ساکت شد، تعجب کردم اما سرم را بر نگرداندم، بیرون واقعه مهمتری در جریان بود و من روایت داخل کافه را با گوش هایم می دیدم، صدای زنگوله درب کافه آمد، زیاد طول نکشید که فهمیدم شاهکار فروردین ماه پدر و مادرِ دختر خانمی، در آذر به ثمر نشسته و حالا رفقا  سالروز بیست و ششم این حماسه را جشن گرفته بودند. 
نمی دانم چند دقیقه گذشته بود ولی برای من که همه عمر منتظر بودم، ثانیه شمار گاه و بیگاه تکان می خورد، حوصله ام از این همه تکرار سر رفته بود. احتمالا او هم از تکرار ِ نیامدن کلافه بود. 
صدای تیـــس، اتوبوس آمد. یک لحظه همه چیز کافه در زمان ساکن شد، هیاهوی اطراف هم و یاکریم های پشت پنجره ها، همه چیز. اتوبوس میانمان بود، تمام بدنه و شیشه هایش پر بود از تبلیغات، دلهره داشتم، کف دست هایم را به میز فشار میدادم، می خواستم از جا کنده شوم و بدوم، انگار پایان انتظار او تداوم انتظار من بود. یک آن در تمام لحظه هایی که نگاهش می کردم، خودم را جایی در آن ایستگاه و مشغول حرف زدن دیدم، آنقدر دلنشین که گذر سریع زمان را نفهمیده باشیم. انبوهی از تصاویر در عرض چند لحظه از پیش چشمانم گذشتند. صدای تیــس اتوبوس که می خواست حرکت کند و دوباره هیاهوی درون کافه و پرواز یاکریم ها، دست هایم را روی پایم گذاشتم و خیره شدم به پایین. چند لحظه ای به هیچ چیز فکر نکردم. 
سرم را که بالا آوردم، دیدم با همان حال من، نشسته در ایستگاه و دستهایش را گذاشته روی پاهایش و به زمین خیره شده، دیگر از آن تلاطم قبلی خبری نبود، گویی همه تشویش اطراف را بلعیده بود، طوفان درون گاهی ویران کننده تر است. 
دستهایم را گذاشتم روی میز و از صندلی جدا شدم، اینبار کافه با دیدن آنطور برخاستن من ساکت شده بود، بدون اینکه پالتو بپوشم یا کلاه و دستکش بردارم از کافه زدم بیرون. نگاهم را از او بر نداشتم. برف روی شمشاد های کنار خیابان را جمع کردم، یک گلوله برفی پرت کردم آنطرف پیش رویش. حباب افکارش شکست، سر بلند کرد، دست بلند کردم. یاکریم ها برخاستند.

دو سال از آخرین باری که پشت همین شیشه ها مشغول حرف زدن بودیم و آنقدر دلنشین که گذر سریع زمان را نفهمیدیم، گذشته بود.

چند لحظه نگاهم کرد، ایستاد. خندید و دست تکان داد
.

_______________
+در پاییز به دنیا آمدم، در تابستان مردم و در زمستان ... .
+ همیشه آنها که از موهبتی بی بهره اند معنای آن را بهتر از سایرین درک می کنند.

۱۸ نظر ۱۷ آذر ۹۴ ، ۰۲:۲۵
محمد StigMatiZed

هیچ وقت سکوت را تجربه نکرده ام، همیشه زنگ ریزی توی گوشم میشنوم، اما آن روز مثل کسی که کنار گوشش گلوله توپ شلیک شده باشد گوشم سوت ممتد میکشید و صدای اطراف خیلی مبهم به گوشم میرسید.

درب خانه اش را باز کرد، نفهمیدم چه گفت ولی حدس زدنش سخت نبود که گفته باشد، "بفرمایید بانو". کفش هاش را خیلی با عجله در آورد و بدون اینکه در جا کفشی بگذارد، همانطور نامرتب رهاشان کرد، غذاها را گذاشت روی اوپن آشپزخانه و رفت سمت یخچال، باز همان صدای مبهم که مدام کم و زیاد میشد، گفت: "یه جوری چمدونش رو بست انگار دیگه نمیخواد برگرده تهران، کاش برای همیشه میموند پیش مادرش؛ منتظر موندم تا سوار بشه که دیگه توهمی نشی که رامین، مهتاب رو تو کوچه دیدم". 

سوت گوشم بیشتر شد، دیگر تقریبا صداش را نمیتوانستم بشنوم، گفت: " تا ... بیاری... میز نهار ....".

 آرام در سالن پذیرایی قدم میزدم، جهنم اینقدر قشنگ؟ مبل هایی که پارچه های تمیز اتو خورده خیلی مرتب رویشان کشیده شده بود، کاناپه های سبز چمنی  که هر گوشه شان یک کوسن جا خوش کرده بود، اما از گلدان های کوچک حسن یوسف خبری نبود، در عوض بین تلویزیون و کاناپه بزرگ روبرو، روی میز یک گلدان کاکتوس که گل ریز سفید داده بود دیدم و ..... آن عکس دو نفره ازدواجشان که میان دیوار اتاق نشیمن بلند فریاد میزد: "اینجا آخرشه لعنتی، بسوز، خاکستر شو، ولی بدون تا مردن و راحت شدن هنوز خیلی مونده. به جهنم خوش اومدی نکبت". جهنمی تمیز که فقط یک زن میتوانست اینقدر قشنگ و خوش سلیقه همه ابزار شکنجه را سرجایش بچیند، طوری که حتی تنفس هواش هم تا دورترین نقطه وجودت را بسوزاند.

صدای خودم را هم به سختی میشنیدم، وقتی میرفتم سمت راهروی اتاق های خواب، پرسیدم: "حسن یوسف ها چی شدن؟"

دستش به شکمش بود داشت بطری آب را سر میکشید، از این کارش هم متنفر بودم. گفت: " ... اومدم خونه ... دیوانه ی مر... همرو ... همسایه ها .... جاش .... اون کاکتوس .... ". دیگر کر شده بودم. و البته سِر.

رفتم توی اتاق خوابشان، نشستم لبه ی تخت روبروی آینه، چهره غمگین غریبه ای را دیدم که دست به صورتم می کشید؛ نگاه سرد و ناباورانه اش می پرسید: "اینجا چه میکنی شاهزاده کوچک سرزمین های دور؟" . چشمم سیاهی رفت، نشستم عقب تر خودم را رها کردم روی تخت و خیره شدم به سقف. سکوت بود، انگار هیچوقت هیچکس در این خانه نبوده، حتی من. چرخیدم به پهلو پاهایم را جمع کردم توی سینه، عکس رامین را دیدم، فهمیدم خوابیده ام جای آن زن، جرات نداشتم برگردم به سمت دیگر، روی میز کوچک طرف دیگر تخت، در آن قاب سپید یک خوشه مواج سیاه و دو چشمی که در عمق سیاهشان غرق میشدی، و بعد از زمینه صدفی پوست صورتش، آخرین تیر این کمان خنده قرمز رنگی بود که می دانم دل هر مردی رو می برد، و شاید مرا. عادت داشتم بعد از اینکه خوب نگاهش کنم قاب را بخوابانم، اما آن روز جرات نداشتم، چشمم را بستم، برگشتم و تلاش کردم قاب رو پیدا کنم، دستم به قاب خورد، دلم ریخت، تهی شدم، چشم هام را باز کردم دیدم قاب قبلا خوابیده و یک کاغذ زیرش قرار دارد.

نوشته بود:

چمدانت را بسته نگه دار دختر مو خرمایی، یک روز تو هم در اتاق خوابت موهای رنگ دیگری پیدا میکنی.



+اینبار راوی یک زن است اما، امان از این روایت.

۱۱ نظر ۰۸ آبان ۹۴ ، ۱۷:۴۸
محمد StigMatiZed

خاتون

نگاهت را کجا گره زده ای؟

به اندام شکسته گیاه؟

ضریح تن یار؟

یا رقص قاصدک همراه نسیم

.

خاتون

سکوت، مرگ واژه ی بودن نیست

حجم سنگین حضور است، تو نمی بینی


۱۳ نظر ۰۵ مهر ۹۴ ، ۲۲:۳۶
محمد StigMatiZed


باطن سکوت، از دور پیدا نیست.

لمس ِ سرانگشت ِ نگاه می طلبد

نزدیکتر بیا.

۸ نظر ۰۵ مهر ۹۴ ، ۱۷:۴۰
محمد StigMatiZed