باریکه راه شهود

باریکه راه شهود

ما
در انبوه خاطرات مه آلود
گم شده ایم
آنجا
که سرگذشت هزاران نگاه
آرمیده است.

_______________________________________

- متعلقات دیگران را قطعا با نامشان منتشر میکنم پس محتوای بی نام را بخوانید: بچه های خودش.
- اگر قابل دانستید و خوشتان آمد، حق انتشار بی نام و نشان هم دارید.
- چندان علاقه ای به شرحال نوشتن ندارم بنابراین مطالب عموما مخاطب ندارند و تخیلی هستند.
- توضیح نام وبلاگ و نام مستعارم را هم در قسمت "درباره من" بخوانید.

طبقه بندی موضوعی

۱۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خواستن» ثبت شده است




پنج روایت پیرامون یک اتفاق


سوم

تمام راه هایی که رفتیم، یکایک سنگ فرش مسیرها، دفتر خاطرات قدم های ماست؛ خاطرت هست وقتی ماه کامل شد، پشت پیچ های چوبی سرزمین شب آلود برای خدا نوشتیم: سلام حاضر ِ همیشه ساکت، به اهالی بگویید چشم بپوشند، قلم ها از نوشتن باز دارند، حضور ماه یعنی محرمترین نگاه، مرهم ترین آغوش، یعنی ..... ـ
نوشتیم، عذر تقصیر بپذیرید اگر در خلوت دل جای شما خالیست
خاطرت هست؟
.
راستی کوچه را دیدم، خلق دخیل بسته بودند بر قدمگاه ناگهانی ترین بوسه تاریخ و شفاعت از لب های شهید می طلبیدند؛ شــِرک نیست، نـَـفـْس های شکسته عزیزترند
.
خوف مکن نازنین، موسم برگریز است، زمین که نقاب زرد خویش در کشد، دیگر کسی آیه های ما را نخواهد دید، سوره های خواستن را نخواهد خواند و باران همه کوچه ها را خواهد شست

و من قلم ِ جان را به جاده های سرزمین مجاور خواهم سپرد تا مسافران، قصه قدم های تنها را برای ساکنان دوردست بازگویند

پ.ن: تفسیر به رای، آزاد
۴ نظر ۰۸ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۲۱
محمد StigMatiZed

کتاب های شعر و رمان روایت هایی دارند که از آنها فراری ام، همان ناکامی های همیشگی و یا کامیابی های خارج عادت. اما همیشه درد من این بوده که همیشه جایی میان ناکامی و کامیابی دست و پا زده ام.
با این وجود همیشه به بهانه نگاه کردن به تازه های شعر و رمان می رفتم طبقه بالا، کنار قفسه آخر می ایستادم و طوری کتاب را دستم می گرفتم که بشود پایین را دید.

از زلدا فیتزجرالد که می گفت "من نمی خواهم زندگی کنم، می خواهم ابتدا عاشق باشم و در این حین زندگی کنم" گرفته تا نیچه و حتی هیلتر، شاید در چنین وضعی گرفتار "خواستن" شده باشند، اینکه "بروی گوشه ای پنهان شوی و ... نگاهش کنی".

متنفر بودم، از همه آنهایی که به بهانه کتاب سر صحبت را با او باز می کردند، از این شجاعت مسمومی که بخرج می دادند متنفر بودم.

 شاید این همه کتاب را نخوانده بود، ولی در نگاه هش میدیدم که بیش تمامی کلمات این صفحات حرف های نشنیده دارد، اما بی شک آدم هایی که بی اذن می آیند، گوش شنیدن نیستند، همان آدم های ظاهرا جذاب ولی کاذب همیشگی که جایی میان شهوت و پوچی گرفتارند.

سه شنبه بود، میانه هفته. تصمیم گرفتم شهامت داشته باشم از همان شجاعت های مسموم؛ و اگر قرار است فقط نگاهش کنم بروم پیش روی قفسه کتاب های مورد علاقه ام و وقتی دارم کلمات را مزه مزه می کنم آشکارا چشمم را بندش کنم. به خودم گفتم بین داشتن و نداشتن فاصله ای نیست، باید یکی را انتخاب کرد. رفتم داخل، هرچه سر چرخاندم ندیدمش، قفسه کتاب های فلسفی گوشه انتهایی سالن بود، یک کتاب که جلد ساده ای هم داشت برداشتم، نشستم پشت میر تک نفره کوچک همان اطراف، کتاب را که باز کردم این جمله به چشمم خورد:

"موضوعی را به شما بگویم، هرجا سنگ دیدید مواظب باشید

چون عاقبت سنگ ها زنده خواهند شد و انسان بر رویشان خواهد لولید

فقط قدری زمان لازم است".

"آلن واتس" بدون مقدمه رفته بود سر اصل مطلب.

سر که بلند کردم دیدم ایستاده رو بروی میز، جا خوردم،  نمی توانستم بفهمم روی صورتش لبخند است و یا تبسم، من همیشه در میانه ام. یک الهه سرتاپا مشکی پوش که  نمیشد فهمید چشم هایش چه رنگی هستند، و پوستش سفید است یا شبیه مروارید، من همیشه در میانه گرفتارم، شاید ساده ترین چیز ها.

ادامه داد:" نمی دونستم به این کتاب ها هم علاقمندید". 

نمی دانم ترسیده بودم یا از فرط هیجان زبانم بند آمده بود. فکر کردم تا بیشتر از این مثل موجودات گنگ به نظر نرسیده ام باید کاری کنم. لبخند زدم  و سرم را گرفتم پایین. اه بدترین کار ممکن، درست مثل آدم های گنگ.

زیر چشمی دیدم رفت، به خودم گفتم : "اه گند زدی پسر، حداقل سلام میدادی"، از فرط عصبانیت خیره شده بودم به کتاب؛ و کلمات هرچه تلاش می کردند حرف بزنند چشم هایم چیزی نمی شنیدند.

"همیشه میرفتید طبقه بالا برای همین به نظرم اومد به رمان و شعر علاقمندید".

یک صندلی آورده بود. پرسید: "می تونم بشینم؟"

انگار کسی لبهایم را  دوخته بود، بلاهتبار ترین لبخند ممکن را زدم و با دست اشاره کردم، که بفرمایید.


___________________________________________________________________________

پ.ن: لابلای نوشته هام پیداش کردم، نمیدونم کی و در حالی بودن که اینو نوشتم.

  


    


۴ نظر ۲۷ تیر ۹۵ ، ۱۲:۲۵
محمد StigMatiZed


وقتی که قاصدک همسفر باد می شود

وقتی سکوت یکسره فریاد می شود

از وقت آمدنت فکر رفتنی و من

می پرسم این یخ فاصله کی آب می شود؟

دل خوش به لحظه می کنم و بی خبرم هنوز

هر ثانیه آن همه خواستن سراب می شود




۶ نظر ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۰۵:۲۹
محمد StigMatiZed

حکایت غمبار همیشگی،

برکه های پر آب،

جوی های خشکیده.



+ ... .

۵ نظر ۱۷ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۴۴
محمد StigMatiZed

مسیر زیادی را پیاده رفته بودم، نمی خواستم تمام آن یک ساعتی را که گفته بود دیرتر می رسد در کافه به انتظار بنشینم. وقتی رسیدم کافه چندان شلوغ نبود، پشت یکی از میزهای چهارنفره ای که صندلی راحتی داشت نشستم و لم دادم و تلاش کردم کتاب نوسازی ناتمام را که همراه داشتم بخوانم. چند دقیقه ای گذشت، کافه چی آمد سفارش بگیرد، گفتم منتظرم و رفت. 

ساعت 5 بود و ثانیه شمار هنوز بر الف ِ انتظار تأکید می کرد و من که سعی می کردم از خط اول کتاب جلوتر بروم مدام زیر چشمی حواسم به رفت و آمدها بود. هربار که در باز میشد امیداور می شدم و هر بار که بسته می شد ناامید، اما تلاش می کردم با ورق زدن های بی محتوای کتاب خودم را آرام نشان دهم ... مردم انگار این روزها میل شان بیشتر به هم می رفت که هر لحظه کافه شلوغ تر می شد. در باز شد، چند زنی که معلوم بود در دهه چهارم زندگی شان هستند وارد شدند، از همان زنان مستقل ِ ترسناک، همان ها که به اندازه ی کافی مستقل هستند که مردشان را مثل دستمال مستعمل مخصوص پاک کردن آرایش به کناری بی اندازند. از لباسشان می شد فهمید که این روزهای آخر سال بعد از  ساعت کار با جیب های پر پولی که کارفرما برایشان ساخته بود خواسته اند دور هم باشند. برای این گله آزاد تکشاخ های در آستانه یائسگی فقط دو میز دو نفره خالی بود و البته میز چهار نفره ای که هر وقت یک نفر تنها پشتش نشسته باشد آنقدر برای دیگران گران می آید که پنداری یکی از میزهای اعیانی قصر کنت دراکولا است که خون آشام وحشتناک تنها نشسته است یک سر میز و مشغول تیز کردن دندان هایش است. آنجا بود که فهمیدم آدم های تنها انگار فقط برای خودشان نیست که نقش "نِشادر در ماتحت" را بازی می کنند.

پیام دادم: " پنج شد کجایی؟" و بعد به کافه چی اشاره کردم که من خواهم جایم را عوض کنم، آمد و کلی تقدیر و تشکر و مدال شجاعت و ایثار  اماله کرد و من دورترین میز به این حجم پوچ از شهوت را پیدا کردم و نشستم و چشم دوختم به کلمات کتاب که اصلا نمی دیدمشان.
فکر می کنم شاید هیچ کفاره ای، هیچ جزایی سنگین تر از انتظار نباشد. شنیده ام آدم هایی که کفاره گناهانشان را در این دنیا داده باشند. فشار قبر ندارند. نمی دانم گناه ِ "خواستن" مگر چقدر بزرگ است که باید همه عمر این برزخ ِ تعلیق را انتظار کشید؟ 

یک ساعت گذشته بود، پیامم هم بی جواب مانده بود. کافه چی را صدا زدم و گفتم: "تا مهمان من می آید یک چای سبز لطفا". امیدوار بودم درونم را شبیه بیرونم کند. هیچ وقت اینقدر مرا منتظر نگذاشته بود. تماس گرفتم، زنگ می خورد ولی پاسخی نبود. آنقدر نگران بودم که اگر تمام تپه های سبز چای شمال را هم دم می کردم و می نوشیدم و یا هرچه قرص "پام" دار که میشناختم را می خوردم افاقه نمی کرد.
کتاب به میانه رسیده بود و من ناخوانده در مقدمه مانده بودم. 
چای را آورد. خواستم شاخه نبات را بچرخانم، دستم می لرزید، شاید هم دلم بود که به زور می خواست خودنمایی کند. تماس ها و پیام های همچنان بی پاسخ بودند. دیگر نمی توانستم بنشینم و نقش آدم های آرام را بازی کنم، صدای گله آکله ها هم کر کننده بود. برخاستم و رفتم تا سفارشم را حساب کنم. لبخند سردی زدم و گفتم: "انگار قسمت بود امروز ُ  تنها بگذرونم، جریمه من چقدر شد؟". صندوق دار در حالی که داشت دنبال فیش من می گشت گفت: "اختیار دارید، شما که همیشه تنها میاید ... 7 تومن". و یک لبخند بی محتوا زد و فیش را گذاشت روی یپشخوان و زل زد به نگاه بهت زده ی من. انگار بیخ گوشم بمب ترکیده باشد، گوشم سوت میکشید و چیزی نمیشنیدم حتی صدای خنده های کر کننده گله تک شاخ ها را. نفهمیدم چطور حساب کردم و به انتهای راهروی خروجی کافه رسیدم، تا درب سنگین کافه را باز کنم و بیرون بروم هزار تصویر روشن و مبهم از پیش چشمانم گذشت و خاطرم آورد چیزهایی را. انگار ضرب یک سیلی مستی ام پرانده بود.

مسیر زیادی را پیاده رفتم.

 
۲ نظر ۱۴ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۲۹
محمد StigMatiZed


Quint Buchholz

تو همان چشمان خیره به امواج، آنجا که خورشید هر صبح سلام میگوید
همان گوش های تشنه به نجوای آرام باران 
دست های گشاده بر لطافت سبز زمین
و تنفس عطر ابدی زیستن با همه وجود
.
تو حس دلچسب جاری، در لحظه ی اکنونی 
و به شوق ِ شهود ِ زیبایی معتادی
.
آری تو رویای ِ ناکام ِ آن مسافری، که در نیمه راه ِ خواستن
جان داد.


۶ نظر ۰۳ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۰۶
محمد StigMatiZed

 

(گوش کنید)


چراغ سبز یعنی وقت رفتن است، رفتن یکی و جا ماندن دیگری با حجم عظیمی از سکون. چراغ سبز گاهی یعنی نرسیدن، یعنی ترسیدن. دلت می خواهد تمامی مسیر پر شود از چراغ قرمزهایی که حتی از رخوت عصرهای جمعه هم، طولانی ترند؛ و گذرشان حتی از گذر لحظه های "نبودن" و "نداشتن" کندتر.

البته شاید همیشه هم اینطور نباشد، شاید برای دیگران این شمارش معکوس یعنی رهایی. آری آدم ها برای آزادی جان می دهند، خون می دهند، چند قطره اشک که قابل این حرف ها نیست.

راست گفت، تنها صداست که می ماند، اما خاطرش نبود که آن صدا دائم به خاطرت می آورد چیزهایی را، دائم سوال می پرسد و تو حتی از خدا هم ساکت تری در پیشگاه پرسش.

براستی تا کجا باید طی کرد؟ از این تقاطع تا آن دیگری؟ از این بزرگراه تا میانه راه دو شهر؟ حتی اگر تمامی خیابان های خاطرات را پای پیاده گز کنی، باز هم جوابی نیست برای پیچیده ترین سوال تمامی اعصار، "چرا؟" ... . چرا درد آورترین درد انسان، "بودن" برای نیاز است؟ چرا زجر آورترین خواستش، "رفتن" برای نیاز است؟ ... . چه همنشینی ِ بی هویتی دارند این کلمات.

در آخر

تو می مانی و تصویرت در تصورات سبز تابلویی بر سر دوراهی انتخاب.

تو می مانی و باقی ماجرا.
 

 

+ نای نوشتنم نیست. تخیل حتی.

 

۶ نظر ۱۲ دی ۹۴ ، ۱۶:۵۲
محمد StigMatiZed
همیشه روبروی پنجره و پشت به محیط کافه می نشینم، دیدن تصاویر بیرون با همهمه درون کافه و بو های خاص کافه ها در روزهای سرد ترکیب دلپذیری می شود.
برف نشسته بود، در آن ظهر سرد خیابان ولیعصر چندان شلوغ نبود برای همین حتی نوک زدن یاکریم ها پشت پنجره خانه های اطراف هم به چشم می آمد. 
آنطرف بلوار دست به سینه ایستاده بود داخل ایستگاه اتوبوس. سر جایش مدام روی پنجه می رفت و دستکش چرمی اش را کنار میزد به ساعتش نگاه می کرد، از بخار نفس هایش می شد فهمید که سردش نیست ولی آرام و قرار نداشت.
فنجانم به نیمه رسیده بود، هر بار که تلخی قهوه را که حالا با صدای خنده های گاه و بیگاه جماعت شاد از حال و هوای برفی بیرون آمیخته بود مزه مزه میکردم بیشتر به حجم انتظاری که آنطرف خیابان زمان براش متوقف شده بود خیره می شدم، نمی دانم کدام نسبیت عام یا خاص اینجا صادق بود، اما همیشه زمان برای آدم های منتظر کند تر می گذرد. 
فضای چند متری ایستگاه را مدام قدم میزد و گاهی هم به خط ویژه اتوبوس نگاه میکرد، اما خبری نبود.
سرم را تکیه داده بودم به دست چپم و با دست راست فنجان قهوه را می چرخاندم، گاه گاهی ماشین های خیابان تصویرم را مختل می کردند ولی مطمئن بودم او هنوز در ایستگاه است.
یک لحظه کافه ساکت شد، تعجب کردم اما سرم را بر نگرداندم، بیرون واقعه مهمتری در جریان بود و من روایت داخل کافه را با گوش هایم می دیدم، صدای زنگوله درب کافه آمد، زیاد طول نکشید که فهمیدم شاهکار فروردین ماه پدر و مادرِ دختر خانمی، در آذر به ثمر نشسته و حالا رفقا  سالروز بیست و ششم این حماسه را جشن گرفته بودند. 
نمی دانم چند دقیقه گذشته بود ولی برای من که همه عمر منتظر بودم، ثانیه شمار گاه و بیگاه تکان می خورد، حوصله ام از این همه تکرار سر رفته بود. احتمالا او هم از تکرار ِ نیامدن کلافه بود. 
صدای تیـــس، اتوبوس آمد. یک لحظه همه چیز کافه در زمان ساکن شد، هیاهوی اطراف هم و یاکریم های پشت پنجره ها، همه چیز. اتوبوس میانمان بود، تمام بدنه و شیشه هایش پر بود از تبلیغات، دلهره داشتم، کف دست هایم را به میز فشار میدادم، می خواستم از جا کنده شوم و بدوم، انگار پایان انتظار او تداوم انتظار من بود. یک آن در تمام لحظه هایی که نگاهش می کردم، خودم را جایی در آن ایستگاه و مشغول حرف زدن دیدم، آنقدر دلنشین که گذر سریع زمان را نفهمیده باشیم. انبوهی از تصاویر در عرض چند لحظه از پیش چشمانم گذشتند. صدای تیــس اتوبوس که می خواست حرکت کند و دوباره هیاهوی درون کافه و پرواز یاکریم ها، دست هایم را روی پایم گذاشتم و خیره شدم به پایین. چند لحظه ای به هیچ چیز فکر نکردم. 
سرم را که بالا آوردم، دیدم با همان حال من، نشسته در ایستگاه و دستهایش را گذاشته روی پاهایش و به زمین خیره شده، دیگر از آن تلاطم قبلی خبری نبود، گویی همه تشویش اطراف را بلعیده بود، طوفان درون گاهی ویران کننده تر است. 
دستهایم را گذاشتم روی میز و از صندلی جدا شدم، اینبار کافه با دیدن آنطور برخاستن من ساکت شده بود، بدون اینکه پالتو بپوشم یا کلاه و دستکش بردارم از کافه زدم بیرون. نگاهم را از او بر نداشتم. برف روی شمشاد های کنار خیابان را جمع کردم، یک گلوله برفی پرت کردم آنطرف پیش رویش. حباب افکارش شکست، سر بلند کرد، دست بلند کردم. یاکریم ها برخاستند.

دو سال از آخرین باری که پشت همین شیشه ها مشغول حرف زدن بودیم و آنقدر دلنشین که گذر سریع زمان را نفهمیدیم، گذشته بود.

چند لحظه نگاهم کرد، ایستاد. خندید و دست تکان داد
.

_______________
+در پاییز به دنیا آمدم، در تابستان مردم و در زمستان ... .
+ همیشه آنها که از موهبتی بی بهره اند معنای آن را بهتر از سایرین درک می کنند.

۱۸ نظر ۱۷ آذر ۹۴ ، ۰۲:۲۵
محمد StigMatiZed
برای خودم نشسته بودم و میوه می خوردم. حس کردم یک نفر نزدیکم شد. سر بلند کردم دیدم با یک لبخند لطیف ایستاده و نگاهم میکند.
گفت: آقای ... .
گفتم: جانم. وقتی کسی صدایم می کند می گویم "بله" و همیشه پیش خودم فکر میکردم "جانم" گفتن فقط مخصوص آدم های خاص زندگی ام باشد.
+ تو کنفرانسم کمکی میکنید؟
یکی از صندلی ها را چرخاندم و گفتم: "حتما، بفرمایید."
اصل اول "از درسخون به نظر اومدن منتقر باش"، اما به خودم میگفتم این که چیزی نیست آدم ها مدام قول و قرارهاشان را زیر پا میگذارند حالا توام چند دقیقه ای خرخوان باش.
یک دستش جزوه بود، با دست دیگر چادرش را جمع کرد و نشست.
زن ِ درونم بدجور فعال بود، انگار مغزم همزمان همه کار انجام میداد، به نظرم دخترهایی که شلوار دمپاگشاد می پوشند و مانتویشان کمربند دارد از بهشت آمده اند برای شاد کردن دل خلق و من همه این ها را در حالی دیدم که داشتم وسایل خودم را مرتب میکردم تا به سوالش راحت تر جواب دهم.
زیر چشمی دیدم به ظرف صیفی جاتم نگاه می کند و می خندد، به لطف رفقای دهن لق دیگر کسی نیست که از گیاه خوار بودنم خبر نداشته باشد. بد هم نشد. 
- خب در خدمتم.
+ شنیدم شما سر کلاس در مورد .............. .

فکر میکنم بخش بزرگی از یادگیری دخترها ناخوداگاه باشد، مثلا ناخودآگاه یاد میگیرند که "آرام پلک زدن" چه بلایی بر سر کسی می آورد که آدم جزئیات است. یاد می گیرند که چطور با هر پلکی که پایین می رود تو را بکشند و با هر پلکی که بالا می آید زنده ات کنند. مثل تلویزیون های لامپی قدیمی دکمه روشن را بزنند و درست لحظه ای که قرار است تصویر بیاید دوباره خاموشت کنند و از همه بدتر یاد می گیرند بعضی تکرارها عادت نمی آورد، معتادت می کند. در ناخوداگاه دخترها عزرائیل هر لحظه جانت را می ستاند و اسرافیل هر لحطه در صورش میدمد. در ناخودآگاه دخترها خدا بدجور خودنمایی میکند.

 لابلای همه این فکرها، می دیدم که هیچ چیز از توضیحاتم نفهیده، گفتم: متوجه شدید؟
گفت: هویج میخوردید؟ به ظرفم نگاه میکرد.
ظرف را پشت کیفم گذاشتم و گفتم: ایرادی داره؟
+ نه ایرادی که ... نداره ولی جالبه.
- چیش جالبه؟
+ که سیب هم دارید و کرفس. 
اصل دوم "از کلنجار رفتن با دخترهای خنگ متنفر باش". خب البته همیشه حوادث مهم در مواقع استثنایی اتفاق افتاده اند.
.
حرف هامان تمام شد، از جایش بلند شد که برود، زن درونم خاموش شده بود، مغزم بازگشته بود به همان حالت بلاهت بار همیشگی، می خواستم چیزی بگویم اما ذهن یاری نکرد و دو جمله را باهم قاطی کرد و زبانم با دستوری که نخاع گرفت بدون آنکه مهلت اصلاح بدهد گفت: "بازم از این سوالا بپرسید".
بر گشت نگاهم کرد، احتمالا تا به آن لحظه چهره ای اینقدر حماقت زده از نزدیک ندیده بود. پرسید: منظورتون این بود که بازم از این کارا بکنم یا اینکه اگه بازم سوالی دارم بپرسم؟"

گفتم: منظورم ......... هر دوش بود.

________________________________

+بعضی قسمت ها را سفارشی، برای اذیت کردن دوستان نوشتم
+از فرط خستگی هر آینه است که بمیرم.
*عنوان: قیصر امین پور عزیز
۱۸ نظر ۱۵ آذر ۹۴ ، ۰۱:۰۴
محمد StigMatiZed


چه بر سر آینه ها آمده؟

همچون سیگارفروشی شده اند که جز بنزین و کبریت

نمی فروشد.

یا آن کفاش پیر که می گفت:

تاول ِ پایت از کفش نیست

راه، راه تو نیست

.

براستی چگونه می شود از هجوم این جملات

به نوش داروی اساطیر شاهنامه پناه برد، وقتی

سهراب قصه ما شهید تنها یک کلمه شد

انتظار

.

.

.

آری

هیچ راز مگویی در کار نیست

هیچ پهنه نا مکشوف

و هیچ قله ی فتح ناشده

جز آنکه جایی

میان صخره های بلند "خواستن"

در آن سرزمین فیروزه ای که میان چرخیدن های ما

وقتی که دست هامان را به هم داده بودیم و میخدیدیم

گم شد

.

و من

که آسیمه از خواب

سقوط کردم

به بیداری

.

و تو

که خندیدی و گفتی

"شاید" وقتی دیگر

.

.

نمی دانم چرا؟ اما

هیچگاه مجال گفتن نیافتم که بمان

ولی انگار میدانستی که

"شاید" یعنی "هرگز"

.

.

.

خاطرم آمد

یک راز کوچک دیگر میان ما هست

من، تو و تقویم

"روزی که مــُـردم"


۱۵ نظر ۰۱ آذر ۹۴ ، ۰۰:۴۷
محمد StigMatiZed

عکس: جایی در اینترنت



دریافت از طریق بیان

خواستن

گاهی خشکمان میزند؛
درست شبیه عابری که میان بزرگراه، پیش پای مردن خشکش زده.
با چیزی هزاران برابر سخت تر از از اندوه "نداشتن"، به زمین چسبیده ای
و مبهوت هجوم بی امان ِ دو چشمی، در این باریکه راه؛
نه اینکه نخواهی قدم برداری، نه اینکه نخواهی زنده بمانی، نه
تو اسیر کهن ترین دام خلقتی:
خواستن.
__________________________

زندگی

زندگی هم سکسکه می کند ... یک "ایست" ... یک "هیچ" ... یک "هــِـق"
می دانی روزهایی سپری شده اند ... اما هیچ اثری نیست ...
 حسشان می کنی، شبیه همان حسی که گاهی، فکر می کنی چیزی داشته ای  اما
 اکنون، جز یک شبه نا معلوم وجود ندارد، همان حسی که می دانی خوابی دیده ای ...
 ولی جز "هیچ" به خاطر نداری،
 نقطه دردآور داستان آنجاست که در زندگی گوشه هایی هست که انسان به هق هق می افتد.
آنجاست که آرزوی یک "هیچ" می کنی و در پایان ایســـــــــــــــــــــــــت.
__________________________

قاصدک

همیشه به قاصدک ها، حسودی می کنم ... انگار یک قانون نا نوشته هست که می گوید هیچ قاصدکی نباید در بند باشد؛ قاصدک ها محکوم به آزادی اند ... حتی بدترین آدم ها هم، وقتی قاصدک می بیند که جایی فرود می آید ... پروازش می دهد و با نگاهی غریب و آهی از درون دور شدنش را نگاه می کند؛ و ما همه نداشته هامان را در دیگری جستجو می کنیم، بی آنکه لحظه ای به این بیاندیشیم که شاید قاصدک از فرط تنهایی و خستگی آمده بود ... شاید دلش می خواست بماند ... شاید می خواست دلش یک جا بند باشد ... شاید آزادی نمی خواست ... که آزادی یعنی غربت ... یعنی تنهایی.
هرگاه قاصدک می بینم می گریزم

۱۴ نظر ۱۷ آبان ۹۴ ، ۱۲:۳۲
محمد StigMatiZed
زمستان 83 قرار بود پروژه یکی از درسهای ارشد را تیمی کار کنیم، صادقانه بگویم از ابتدای ترم برای این روز نقشه کشیده بودم. استاد قبلا با مادر همدانشگاهی بود، رفتم دفترش ماجرا را تعریف کردم و خواستم من و او را در یک تیم قرار دهد، گفت: از تصمیمت مطمئنی، گفتم: نه ولی میخوام مطمئن بشم استاد، این لطف رو در حقم میکنید؟، گفت: این دختر شرایطش خاصه و با شناختی که از خانوادت دارم مشکل پیدا میکنید، حاضر جواب شده بودم، گفتم شرایطش نیست که خاصش می کنه و تا آمدم جمله بعدی را بگویم، نگاهم کرد و خندید و بدون اینکه چیزی بگوید با دست اشاره کرد که از پیش چشمم دور شو.

هردویمان آن درس را افتادیم.

 
۲۲ نظر ۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۱:۲۹
محمد StigMatiZed
عکس: شهریور یا مهر 93، کشتارگاه کورش
 

میزمون دو نفره بود ولی احساس میکردم اونقدر دور نشسته که دستم به دست هاش نمیرسه؛ از روبرو نشستن متنفرم. کنارش نشسته بودم؛ فنجون خالی قهوه رو می چرخوند تا شاید فال دلخواهش پیدا بشه.

گفتم: می دونی چه جور رابطه ای ایده آله؟
دستش زیر چونه ش بود، برای همین سخت و خنثی گفت: چطوری؟
گفتم اونطوری که همه رفتار طرف معنی داشه باشه.
راه رفتنش، خندیدن و اداهاش، چیزای معمولی روزانه؛ حتی دست زیر چونه گذاشتن و با فنجون قهوه بازی کردن معنی داشته باشه.
اون موقع اس که همه چیز رابطه، می شه منگنه، چفتت می کنه.

فنجون رو رها کرد و رفت عقب. دست به سینه تکیه داد به صندلی؛ خیره شد به میز و بدون اینکه به من نگاه کنه ابروهاشو بالا انداخت و سرشو کمی تکون داد و گفت: جالبه!!
.

آره جالبه
جالبه که فهمیدم اینقدر براش بی معنیم؛ فهمیدم آدم چقدر ساده مثل شیر تاریخ گذشته ترش و مسموم میشه، برای همین همه ی عمر، ترسیدم.

+اهل مناسبتی نوشتن نیستم، چون اصل حرف بین هیاهوها گم میشه، برای همین از این روزها حرفی نمیزنم :)

 
۳۷ نظر ۰۱ آبان ۹۴ ، ۲۰:۲۱
محمد StigMatiZed
 
عکس: فیلم چشمه، The Fountain
 
پنج روایت پیرامون یک اتفاق
چهارم
.
من پیش از تو اینجا بودم، سرزمینی که همچون رویا ترس ها هویت غول آسایی دارند و عشق حقیقت بسیطی است که بی وقفه می تابد، اینجا همه چیز بیش از آنچه می بینی معنا دارند و آنقدر بزرگ اند که گاهی از پهنه این جهان بیرون می ریزند و بر زمین خاکیان می چکند. من آدم جزئیاتم، اشارت های کوچک، نشانه های ناپیدا؛ در سرزمین تو اگر "نگاه" تنها فاصله پلک زدن هاست، اینجا حد فاصل طلوع و غروب خورشید است، بدان هر حقیقتی با "نام" ِ خویش در زمین آدم ها ظهور می کند، در سرزمین من، جمع شکوفه، فصل های وصل و جان، می شود "حضور"، در دنیای انسان ها؛ و عصر سرمابسته همیشه کولاک، با دل ها و استخوان هایی که تیر می کشند، می شود "فقدان"؛ روزی درختی کاشتم که هر لحظه بار می داد و سایه اش آرامگاه هزاران رهگذر خسته از گزند زمانه بود، "آغوش" نام نهادمش، آغوش سبز همیشگی.
.
کاش داستان همیشه این بود؛ پیوستگی یعنی اثر دو-سویه؛ چیزهای کوچک زمین اینجا می شوند صاعقه، جهانلرزه های پی در پی، اشک می شود سیلاب، غم می شود باران آتش. اما بزرگترین پرسش اینروزهای من این است که آن سیاه چاله مخوف که همه چیز را به درون خود می کشد، می بلعد، عدم می سازد و آهسته آهسته همه هستی مرا نیست می کند، براستی چه نام دارد و تصویر چیست از دنیای تو بر جان من؟
_______________________
پی نوشت: خوشحالم این مدت کوتاه که همراه شما بودن با آدم ها و قلم های ارزشمندی آشنا شدم. این صفحه دیگر به روز نخواهد شد. :)
دوست همیشگی شما
محمد جمالی
۱۱ نظر ۰۹ مهر ۹۴ ، ۲۱:۰۳
محمد StigMatiZed
 
 
 
دریافت از طریق بیان
 
دنیا مثل آسمون شبه، آدمای عاشق، توش می درخشن، قشنگش می کنن. زمین ِ بی عشق، مثل آسمون بی ستارس، سیاه ِ سیاه، حتی به درد چرک نویس هم نمی خوره.
آسمون زندگیتون ستاره بارون ......... آسمون دلتون تک ستاره.
 
 
۴ نظر ۰۹ مهر ۹۴ ، ۲۰:۲۰
محمد StigMatiZed

عکس: 93، حوالی پرتگاه.

ما خندیدیم

عاشق شدیم

خیال کردیم

ما ابر شدیم

و از فراز خشکزارهای حیات گذر کردیم

به گونه های زرد گیاه بشارت باران دادیم

باد شدیم، موج شدیم

تمامی ساکنان ساکن دریا را امید شدیم

و به منتظران شهود لذت تماشا دادیم

اما

از یاد برده بودیم

از یاد برده بودیم که ما 

در انبوه خاطرات مه آلود گم شده ایم

آنجا که سرگذشت هزاران نگاه آرمیده است

ما نیست شدیم، گویی که هیچگاه 

از تفاهم کلمه سخن نگفته بودیم

ما آب شدیم

غریبه شدیم


۳ نظر ۰۹ مهر ۹۴ ، ۱۱:۳۰
محمد StigMatiZed
 
اجرای صوتی این متن
 


آهای آدما

آهای اونایی که دارید خونۀ دلتون رو واسه زلزلۀ عاشقی مقاوم سازی می کنید؛

اونایی که می خواهید پایان کارِ طبقۀ سوم قلبتون رو بگیرید تا بتونید مسافرای بیشتری توش جا بدید؛

اونایی که تو آسمون زندگیتون بارون محبت میاد و سقف دلتون یه ذرّه هم چکّه نمی کنه؛

اونایی که پرده های خونۀ دلتون رو کشیدید تا نکنه آفتاب عاطفه بیاد تو؛

دیوارای ترک خوردۀ قلبتون رو بَتونه کردید و میخواید روش آستر سیاه بزنید؛

اونایی که از خاطره ها فرار کردید و دلتون رو تو لحظه ها جا گذاشتید؛

چتر کینه رو زیر بارون اشک پشیمونی باز کردید؛

اونایی که تنها فصل زندگیتون جدائیه؛

تو شب های تاریکِ دلتون لامپ کم مصرف روشن می کنید؛

برای دوستیاتون کنتور گذاشتید؛

گرمای وجودتون رو از آتیش قَهر می گیرید؛

و به در قلبتون قفل رمز دار زدید؛

برای خیابونای آشنائیتون پارکومتر گذاشتید،

اونایی که روتون نمیشه آدرس خونۀ دلتون رو به کسی بدید؛
.

آهااااااااااااااااااای

دلم پره از حسرت؛

حسرت لمس کردن؛

دلم می خواد اون پردۀ مرموز بلرزه؛

دلم می خواد زیر بارون رو چمنای حیاط دل یه نفر معلق بزنم و با باد بالا پائین بپرم؛

دلم می خواد دیوارای قلبم هر روز هزارتا ترک بخورن؛

خاطره داشته باشم تا خودمم توش جا بمونم؛

تو آبگیر چترم شنا کنم؛

تو برهوت انتظار از تشنگی بمیرم؛

دلم می خواد از عاشقی بپوسم؛

حراجی بذارم "محبت، 100% تخفیف، تا آخر عمر"؛

رو تابلوهای دلم بنویسم "نسیه هم می دهیم حتی به شما غریبۀ نازنین"؛

ولی از این می ترسم که یه روز

باد دوباره بوی گذشته رو با خودش بیاره؛

بوی روزای تنهائی

منم بشم مثل شما.

پ.ن: متن برای ده سال پیش هست، اجرا چندتا ایراد داره که ببخشید، صدام گرفته و نمی تونم چیز جدیدی بخونم:(
کیه که اهمیت بده!!؟ :))

 
۲۴ نظر ۰۸ مهر ۹۴ ، ۲۰:۱۳
محمد StigMatiZed


کاش می شد، همه حرف هامان را، یکجا، بهم بزنیم ... و تا ابد به وسعت حماقتی به نام "خواستن"، بخندیم.

۲۰ نظر ۰۷ مهر ۹۴ ، ۲۲:۲۸
محمد StigMatiZed