کتاب های شعر و رمان روایت هایی دارند که از آنها فراری ام، همان ناکامی های همیشگی و یا کامیابی های خارج عادت. اما همیشه درد من این بوده که همیشه جایی میان ناکامی و کامیابی دست و پا زده ام.
با این وجود همیشه به بهانه نگاه کردن به تازه های شعر و رمان می رفتم طبقه بالا، کنار قفسه آخر می ایستادم و طوری کتاب را دستم می گرفتم که بشود پایین را دید.
از زلدا فیتزجرالد که می گفت "من نمی خواهم زندگی کنم، می خواهم ابتدا عاشق باشم و در این حین زندگی کنم" گرفته تا نیچه و حتی هیلتر، شاید در چنین وضعی گرفتار "خواستن" شده باشند، اینکه "بروی گوشه ای پنهان شوی و ... نگاهش کنی".
متنفر بودم، از همه آنهایی که به بهانه کتاب سر صحبت را با او باز می کردند، از این شجاعت مسمومی که بخرج می دادند متنفر بودم.
شاید این همه کتاب را نخوانده بود، ولی در نگاه هش میدیدم که بیش تمامی کلمات این صفحات حرف های نشنیده دارد، اما بی شک آدم هایی که بی اذن می آیند، گوش شنیدن نیستند، همان آدم های ظاهرا جذاب ولی کاذب همیشگی که جایی میان شهوت و پوچی گرفتارند.
سه شنبه بود، میانه هفته. تصمیم گرفتم شهامت داشته باشم از همان شجاعت های مسموم؛ و اگر قرار است فقط نگاهش کنم بروم پیش روی قفسه کتاب های مورد علاقه ام و وقتی دارم کلمات را مزه مزه می کنم آشکارا چشمم را بندش کنم. به خودم گفتم بین داشتن و نداشتن فاصله ای نیست، باید یکی را انتخاب کرد. رفتم داخل، هرچه سر چرخاندم ندیدمش، قفسه کتاب های فلسفی گوشه انتهایی سالن بود، یک کتاب که جلد ساده ای هم داشت برداشتم، نشستم پشت میر تک نفره کوچک همان اطراف، کتاب را که باز کردم این جمله به چشمم خورد:
"موضوعی را به شما بگویم، هرجا سنگ دیدید مواظب باشید
چون عاقبت سنگ ها زنده خواهند شد و انسان بر رویشان خواهد لولید
فقط قدری زمان لازم است".
"آلن واتس" بدون مقدمه رفته بود سر اصل مطلب.
سر که بلند کردم دیدم ایستاده رو بروی میز، جا خوردم، نمی توانستم بفهمم روی صورتش لبخند است و یا تبسم، من همیشه در میانه ام. یک الهه سرتاپا مشکی پوش که نمیشد فهمید چشم هایش چه رنگی هستند، و پوستش سفید است یا شبیه مروارید، من همیشه در میانه گرفتارم، شاید ساده ترین چیز ها.
ادامه داد:" نمی دونستم به این کتاب ها هم علاقمندید".
نمی دانم ترسیده بودم یا از فرط هیجان زبانم بند آمده بود. فکر کردم تا بیشتر از این مثل موجودات گنگ به نظر نرسیده ام باید کاری کنم. لبخند زدم و سرم را گرفتم پایین. اه بدترین کار ممکن، درست مثل آدم های گنگ.
زیر چشمی دیدم رفت، به خودم گفتم : "اه گند زدی پسر، حداقل سلام میدادی"، از فرط عصبانیت خیره شده بودم به کتاب؛ و کلمات هرچه تلاش می کردند حرف بزنند چشم هایم چیزی نمی شنیدند.
"همیشه میرفتید طبقه بالا برای همین به نظرم اومد به رمان و شعر علاقمندید".
یک صندلی آورده بود. پرسید: "می تونم بشینم؟"
انگار کسی لبهایم را دوخته بود، بلاهتبار ترین لبخند ممکن را زدم و با دست اشاره کردم، که بفرمایید.
___________________________________________________________________________
پ.ن: لابلای نوشته هام پیداش کردم، نمیدونم کی و در حالی بودن که اینو نوشتم.
وقتی که قاصدک همسفر باد می شود
وقتی سکوت یکسره فریاد می شود
از وقت آمدنت فکر رفتنی و من
می پرسم این یخ فاصله کی آب می شود؟
دل خوش به لحظه می کنم و بی خبرم هنوز
هر ثانیه آن همه خواستن سراب می شود
حکایت غمبار همیشگی،
برکه های پر آب،
جوی های خشکیده.
+ ... .
چراغ سبز یعنی وقت رفتن است، رفتن یکی و جا ماندن دیگری با حجم عظیمی از سکون. چراغ سبز گاهی یعنی نرسیدن، یعنی ترسیدن. دلت می خواهد تمامی مسیر پر شود از چراغ قرمزهایی که حتی از رخوت عصرهای جمعه هم، طولانی ترند؛ و گذرشان حتی از گذر لحظه های "نبودن" و "نداشتن" کندتر.
البته شاید همیشه هم اینطور نباشد، شاید برای دیگران این شمارش معکوس یعنی رهایی. آری آدم ها برای آزادی جان می دهند، خون می دهند، چند قطره اشک که قابل این حرف ها نیست.
راست گفت، تنها صداست که می ماند، اما خاطرش نبود که آن صدا دائم به خاطرت می آورد چیزهایی را، دائم سوال می پرسد و تو حتی از خدا هم ساکت تری در پیشگاه پرسش.
براستی تا کجا باید طی کرد؟ از این تقاطع تا آن دیگری؟ از این بزرگراه تا میانه راه دو شهر؟ حتی اگر تمامی خیابان های خاطرات را پای پیاده گز کنی، باز هم جوابی نیست برای پیچیده ترین سوال تمامی اعصار، "چرا؟" ... . چرا درد آورترین درد انسان، "بودن" برای نیاز است؟ چرا زجر آورترین خواستش، "رفتن" برای نیاز است؟ ... . چه همنشینی ِ بی هویتی دارند این کلمات.
در آخر
تو می مانی و تصویرت در تصورات سبز تابلویی بر سر دوراهی انتخاب.
تو می مانی و باقی ماجرا.
+ نای نوشتنم نیست. تخیل حتی.
چه بر سر آینه ها آمده؟
همچون سیگارفروشی شده اند که جز بنزین و کبریت
نمی فروشد.
یا آن کفاش پیر که می گفت:
تاول ِ پایت از کفش نیست
راه، راه تو نیست
.
براستی چگونه می شود از هجوم این جملات
به نوش داروی اساطیر شاهنامه پناه برد، وقتی
سهراب قصه ما شهید تنها یک کلمه شد
انتظار
.
.
.
آری
هیچ راز مگویی در کار نیست
هیچ پهنه نا مکشوف
و هیچ قله ی فتح ناشده
جز آنکه جایی
میان صخره های بلند "خواستن"
در آن سرزمین فیروزه ای که میان چرخیدن های ما
وقتی که دست هامان را به هم داده بودیم و میخدیدیم
گم شد
.
و من
که آسیمه از خواب
سقوط کردم
به بیداری
.
و تو
که خندیدی و گفتی
"شاید" وقتی دیگر
.
.
نمی دانم چرا؟ اما
هیچگاه مجال گفتن نیافتم که بمان
ولی انگار میدانستی که
"شاید" یعنی "هرگز"
.
.
.
خاطرم آمد
یک راز کوچک دیگر میان ما هست
من، تو و تقویم
"روزی که مــُـردم"
عکس: جایی در اینترنت
میزمون دو نفره بود ولی احساس میکردم اونقدر دور نشسته که دستم به دست هاش نمیرسه؛ از روبرو نشستن متنفرم. کنارش نشسته بودم؛ فنجون خالی قهوه رو می چرخوند تا شاید فال دلخواهش پیدا بشه.
گفتم: می دونی چه جور رابطه ای ایده آله؟
دستش زیر چونه ش بود، برای همین سخت و خنثی گفت: چطوری؟
گفتم اونطوری که همه رفتار طرف معنی داشه باشه.
راه رفتنش، خندیدن و اداهاش، چیزای معمولی روزانه؛ حتی دست زیر چونه گذاشتن و با فنجون قهوه بازی کردن معنی داشته باشه.
اون موقع اس که همه چیز رابطه، می شه منگنه، چفتت می کنه.
فنجون رو رها کرد و رفت عقب. دست به سینه تکیه داد به صندلی؛ خیره شد به میز و بدون اینکه به من نگاه کنه ابروهاشو بالا انداخت و سرشو کمی تکون داد و گفت: جالبه!!
.
آره جالبه
جالبه که فهمیدم اینقدر براش بی معنیم؛ فهمیدم آدم چقدر ساده مثل شیر تاریخ گذشته ترش و مسموم میشه، برای همین همه ی عمر، ترسیدم.
+اهل مناسبتی نوشتن نیستم، چون اصل حرف بین هیاهوها گم میشه، برای همین از این روزها حرفی نمیزنم :)
عکس: 93، حوالی پرتگاه.
ما خندیدیم
عاشق شدیم
خیال کردیم
ما ابر شدیم
و از فراز خشکزارهای حیات گذر کردیم
به گونه های زرد گیاه بشارت باران دادیم
باد شدیم، موج شدیم
تمامی ساکنان ساکن دریا را امید شدیم
و به منتظران شهود لذت تماشا دادیم
اما
از یاد برده بودیم
از یاد برده بودیم که ما
در انبوه خاطرات مه آلود گم شده ایم
آنجا که سرگذشت هزاران نگاه آرمیده است
ما نیست شدیم، گویی که هیچگاه
از تفاهم کلمه سخن نگفته بودیم
ما آب شدیم
غریبه شدیم
آهای آدما
آهای اونایی که دارید خونۀ دلتون رو واسه زلزلۀ عاشقی مقاوم سازی می کنید؛
اونایی که می خواهید پایان کارِ طبقۀ سوم قلبتون رو بگیرید تا بتونید مسافرای بیشتری توش جا بدید؛
اونایی که تو آسمون زندگیتون بارون محبت میاد و سقف دلتون یه ذرّه هم چکّه نمی کنه؛
اونایی که پرده های خونۀ دلتون رو کشیدید تا نکنه آفتاب عاطفه بیاد تو؛
دیوارای ترک خوردۀ قلبتون رو بَتونه کردید و میخواید روش آستر سیاه بزنید؛
اونایی که از خاطره ها فرار کردید و دلتون رو تو لحظه ها جا گذاشتید؛
چتر کینه رو زیر بارون اشک پشیمونی باز کردید؛
اونایی که تنها فصل زندگیتون جدائیه؛
تو شب های تاریکِ دلتون لامپ کم مصرف روشن می کنید؛
برای دوستیاتون کنتور گذاشتید؛
گرمای وجودتون رو از آتیش قَهر می گیرید؛
و به در قلبتون قفل رمز دار زدید؛
برای خیابونای آشنائیتون پارکومتر گذاشتید،
اونایی که روتون نمیشه آدرس خونۀ دلتون رو به کسی بدید؛
.
آهااااااااااااااااااای
دلم پره از حسرت؛
حسرت لمس کردن؛
دلم می خواد اون پردۀ مرموز بلرزه؛
دلم می خواد زیر بارون رو چمنای حیاط دل یه نفر معلق بزنم و با باد بالا پائین بپرم؛
دلم می خواد دیوارای قلبم هر روز هزارتا ترک بخورن؛
خاطره داشته باشم تا خودمم توش جا بمونم؛
تو آبگیر چترم شنا کنم؛
تو برهوت انتظار از تشنگی بمیرم؛
دلم می خواد از عاشقی بپوسم؛
حراجی بذارم "محبت، 100% تخفیف، تا آخر عمر"؛
رو تابلوهای دلم بنویسم "نسیه هم می دهیم حتی به شما غریبۀ نازنین"؛
ولی از این می ترسم که یه روز
باد دوباره بوی گذشته رو با خودش بیاره؛
بوی روزای تنهائی
منم بشم مثل شما.
پ.ن: متن برای ده سال پیش هست، اجرا چندتا ایراد داره که ببخشید، صدام گرفته و نمی تونم چیز جدیدی بخونم:(
کیه که اهمیت بده!!؟ :))