یک راز کوچک
چه بر سر آینه ها آمده؟
همچون سیگارفروشی شده اند که جز بنزین و کبریت
نمی فروشد.
یا آن کفاش پیر که می گفت:
تاول ِ پایت از کفش نیست
راه، راه تو نیست
.
براستی چگونه می شود از هجوم این جملات
به نوش داروی اساطیر شاهنامه پناه برد، وقتی
سهراب قصه ما شهید تنها یک کلمه شد
انتظار
.
.
.
آری
هیچ راز مگویی در کار نیست
هیچ پهنه نا مکشوف
و هیچ قله ی فتح ناشده
جز آنکه جایی
میان صخره های بلند "خواستن"
در آن سرزمین فیروزه ای که میان چرخیدن های ما
وقتی که دست هامان را به هم داده بودیم و میخدیدیم
گم شد
.
و من
که آسیمه از خواب
سقوط کردم
به بیداری
.
و تو
که خندیدی و گفتی
"شاید" وقتی دیگر
.
.
نمی دانم چرا؟ اما
هیچگاه مجال گفتن نیافتم که بمان
ولی انگار میدانستی که
"شاید" یعنی "هرگز"
.
.
.
خاطرم آمد
یک راز کوچک دیگر میان ما هست
من، تو و تقویم
"روزی که مــُـردم"