باریکه راه شهود

باریکه راه شهود

ما
در انبوه خاطرات مه آلود
گم شده ایم
آنجا
که سرگذشت هزاران نگاه
آرمیده است.

_______________________________________

- متعلقات دیگران را قطعا با نامشان منتشر میکنم پس محتوای بی نام را بخوانید: بچه های خودش.
- اگر قابل دانستید و خوشتان آمد، حق انتشار بی نام و نشان هم دارید.
- چندان علاقه ای به شرحال نوشتن ندارم بنابراین مطالب عموما مخاطب ندارند و تخیلی هستند.
- توضیح نام وبلاگ و نام مستعارم را هم در قسمت "درباره من" بخوانید.

طبقه بندی موضوعی

بلا روزگاریه*

دوشنبه, ۷ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۴۲ ب.ظ
اول
فقط یک میز دو نفره خالی بود، بیش از این هم چیزی لازم نداشتم، فکر نمی کنم در این شهر یا شهرهای دیگر زمین، کافه ای پیدا شود که میز تک نفره داشته باشد، آدم های تنها جایشان گوشه بار، ور دل  کافه چی است، یا پیشخوان پشت شیشه کافه (مثل شیرینی فرانسه انقلاب)، که بنشینند و مادامی که مثل ماهی های تنگ مردم را نگاه میکنند به این فکر کنند که چه آرامش بی هویتی دارد این تنهایی. در کافه های وطنی میزهای دونفره این نقش را بازی می کنند و آدم های تنهای پشت این میزها برای کافه دارها بیشتر شبیه بچه های ناخواسته هستند تا مشتری و برای کافه نشین های دیگر هم شبیه گوژپشت نوتردام پشت فرمان لامبورگینی.
دوم
سخت نفس می کشیدم. گزافه نیست اگر بگویم گاهی هوایی که تنفس می کنی هم می شود کفاره گناهانت. نیم تنه ام را آویزان کردم به پشتی صندلی و نشستم تا سعی کنم نفس بکشم. کافه چی که آمد منو (لیست غذا، صورت خوراک یا هر کوفت دیگری که در فارسی یا پارسی صدایش میکنند) را بگذارد روی میز، گفتم: "یه لیوان آب لطفا و یه فنجون اسپرسو". نگاهم کرد و پرسید: "خوبید؟"، جوابی نداشتم نگاهش کردم، فهمید سوال بیهوده ای پرسیده راهش را گرفت و رفت و البته لیوان آب را فراموش کرد.
سوم
در دنیای تو ساعت چند است.
سرم را گذاشته بودم روی میز، سرگیجه داشتم. مضحک ترین عادتم این است که در هر وضعی باشم برایش یک نظیر میان ترانه ها و دیالوگ هایی که در خاطرم هست پیدا میکنم، یاد یکی از دیالوگ های فرهاد ِ در دنیای تو ساعت چند است افتادم: "سرم گیج میره، مثل بازار مسگرا". اَه من این روزها چقدر فرهاد ِ در دنیای تو ساعت چند است هستم، حتی سرگیجه. رفیقی پیشترها میانه اختلاط های روزانه مان گفته بود: "تو ذاتا عاشقی، چه کسی باشه چه نباشه"، باز یاد این جمله حوا مادر گلی افتادم که به فرهاد می گفت: "ببین پسر جون، اسباب عاشقی رو داری، فقط نمی دونی کجا پهنش کنی". حالتی هست با عنوان Pure State of Consciousness یا وضعیت هوشیاری ناب، سرم گیج رفت چشم هام سیاهی رفتند، دیدم شدم فرهاد، اما نه وقتی تابلو را به گلی میداد، یا برایش پنیر فرانسوی درست میکرد، و نه حتی وقتی که رفت و روی میز خوابید و گفت، "می ارزید". شده بودم آدم حیران و سرگشته رویای فرهاد ِ که از ته کوچه های رشت رسید یه میانه پاریس. گیر افتاده بودم در همان فانتزی که تکرار مداوم ِ ناکامی فرهاد بود.
چهارم
"اسپرسو" صدای کافه چی آمد که فنجان را می گذاشت روی میزم، شهودم شکست، سرم را بلند کردم، گفت: "احتمالا شیر و شکر نمی خواید؟".
گفتم: "نه" مکس کردم، دیدم یک میز دو نفره کنج دیگر کافه هست و فقط یک ساکن دارد که اینطرف را نگاه میکند، دید که توجهم جلب شده نگاهش را دزدید. "ممنون تلخ میخورم، فقط یه شکلات تلخ هم برام بیارید".
همانطور که فنجان قهوه را بر میداشتم تا مزه کنم نگاهش کردم، او هم به بهانه جا به جا شدن روی صندلی نیم نگاهی به اینطرف انداخت. مثل کسی که در یک جزیره دور افتاده، جایی که تقریبا هیچ امیدی نیست که کشتی های عبوری نجاتش دهند و حتی جنبنده ای نیست که دلش را به او خوش کند و حالا یک آدمیزاد می بیند، ماتم برده بود. ترجیح دادم ژست آدم های خونسرد را بگیرم، کتاب کوچک همراهم را از جیب نیم تنه ام در آوردم و ورق زدم.
پنجم
یک خانم و آقا که معلوم بود مشتری دائمی هستد وارد شدند، اما جایی در کافه نمانده بود، کافه دار نگاهی به میز من و میز آنطرف کافه کرد، به کافه چی که داشت شکلات تلخ مرا می آورد اشاره کرد و پچ پچ کردند. معلوم بود قرار است چه اتفاقی بی افتد. شاید، بیش از این هم چیزی لازم نداشتم اما در همین حال یاد این جمله از "تاریخ طبیعی زوال" که مشغول خواندش بودم افتادم: "بوسه ها اثری از خود به جای نمی گذارند و این تنها زخم های عمیق اند که نقش خود را به هر ترتیبی بر جسم و روح آدم حک می کنند". ترسیدم، مثل فرهاد ِ در دنیای تو ساعت چند است که همه عمر ترسیده بود. بذر یک توهم، نا خواسته داشت توی مغزم مثل لوبیای سحر امیز ِ جک رشد میکرد و ریشه هایش همه جارا شخم می زدند. مسخره بود که هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده و من ترسیده بودم، از هیچی، و شاید هیـ'ـچی (Nothingness) و از همه مسخره تر این بود که از میان آن همه مفهوم ارزشمند کتاب باید این جمله به ذهنم بیاید.
 
 
(گوش کنید)

ششم
 
کافه چی به سمتم می آمد. در باز شد، آقای جوانی آمد داخل، نگاهی به اطراف انداخت و یک راست رفت سمت آن میز دو نفره کذایی و با استقبالی گرم مواجه شد.
کافه دار کلافه شد و مشتری هایش را با عذرخواهی بدرقه کرد. کافه چی می خندید و شکلات تلخ را می آورد، من هم می خندیدم، اما نمی دانم به بلاهت این توهم یا به آرامش بی هویتی که بدست آورده بودم، بیش از این هم چیزی لازم نداشتم. مثل کسی که در یک جزیره دور افتاده، جایی که تقریبا هیچ امیدی نیست که کشتی های عبوری نجاتش دهند و حتی جنبنده ای نیست که دلش را به او خوش کند.

_____________________________
*بلا روزگاریه عاشقیت - سوته دلان

نظرات  (۱۲)

هییی:)
پاسخ:
بلا روزگاریه نه؟
بعضی وقتا به خودم میگم تو این دنیا لذت هیچیو نبردم:)نه کافیشاپ رفتم..نه مثل خیلی از دوستام خرید و...البته خودم نخواستم..خواه ناخواه جمع دوستان خنده و شیطنت می اوردوقطعا به دنبالشنگاه های عذاب اور بعضی هارا...تنهایی رفتم تنها امدم نه حتی اسپرسو...تنها ازجلوی کافی شاپ ها که رد میشم لبخندی میزنم و میگم اینجا جای من نیست...یاد شیطنت بعضی روزها می افتم که ازقصد اسمش را نمیگفتم و باشیطنت و ادا میگفتم باید منو ببری کافی شاپ ازینایی روشون کف داره برام بگیرری:)
پاسخ:
چیز خاصی از دست ندادید، و اینکه نرفتید اتفاقا معنی زنده بودن داره :) 
عالی بود
خواستم چیز دیگه ای بگم ولی ...
همه چیزو گفته بودید 
مثل فرهاد بمونید
صبر کنید 
پاسخ:
ممنونم، اندکی صبر سحر نزدیک است آره؟ :)))
هعی روزگار... :(
پاسخ:
هی هعی :)
خیر!
چون صبر نکنید چیکار کنید! 
پاسخ:
بله واقعا :| 
عه:دی
سلام:دی
دوباره منم:)))
آقا اومدم خراب کنم فازِ دارک و اینایِ پستتان را( و بله:/ من اینقدر شرمنده شدم که دیگه از فعل جمع استفاده میکنم:/) و بگویم یک کافه ای هست پس از پاساژ فروزنده( وقتی دارین از میدون انقلاب فرار می کنین) که اسمش سایه روشنه، علاوه بر اینکه قشنگ ترین خاطرات من را داراعه، دو تا میز تک نفره داره! خیلی عم جای دنجیه، اینبار تشریف ببرین! یدونه از اون شعرای رو تخته هم دست خطه منه تازه:-" یه جا نوشتم پاکش نکنن:-" و علاوه بر همه اینا یه عاقای سیبیلوی خیلی مهربون داره که اگه بستنی سفارش بدین دیر میاره واستون^_^
خیلیم حرفام با مفهوم و پر ربط بود:/ پر مفهوم و با ربط حتی:/
خلاصه که یه سرکی هم بکشین اگه وخ کردین، و خدافس:))
پاسخ:
کاملا موفق بودید :))
کافه سایه روشن که نزدیک سینما سپیده هست. نه؟ چه لفظ خوبی، از میدون انقلاب فرار می کنم. چشم حتما سر میزنم، من به ندرت کافه نشینی می کنم. زمانش نیست.
دیر میاره :))))))))
سلامت باشید. چشم حتما
۰۸ دی ۹۴ ، ۰۲:۲۲ محمد فائزی فرد
آقا این چیزا خیلی با حالن.
مث فیلمایی می مونه که یه انتظاری رو در بیننده ایجاد می کنه بعد دقیقا عکسش رو به تصویر می کشه.
یه حس حماقت در عین حال غافلگیری و البته کلی حسای دیگه به آدم دست میده.

پاسخ:
چیز؟ :))) حداقل بگی متن بد نیستا برادر :)).
خب خداذو شکر که خوب بوده، ممنونم که می خونید ^ـ^
به نظرم پستای این مدلیتون قابلیت اینو دارن که یه مجموعه داستان بشن مثلاً با عنوان داستان‌های کوتاه کافه
پاسخ:
ای بابا، خجالت ندید، واقعا اینطوری فکر نمیکنم، ممنونم از شما ^_^

۰۸ دی ۹۴ ، ۲۳:۰۹ آریانا م.ف
سلام محمد خوبی؟
به طرز عجیبی با واقعیات روبروم کردی.
اینکه تو ذاتا عاشقی درش شکی نیست. ولی مسئله میدونی چیه... عشق به اون معنای تیریستیان و ایزولدیش به اون معنی شیرین و فرهادیش لیلی و مجنونیش نیست... عاشقی راوی شاید مثه عاشقیه رد توی برباد رفته باشه اما با این تفاوت که اسکارلتی نیست. یا عاشقی من شاید شبیه اسکارلت تویهانتهای فیلم باشه وقتی تویه خاک  و مه گیر افتاده بود اما بی شک رد وجود نداره واسم. 
مسئله اینه بعضی ادما ذاتا عاشقن  و چقدر درداوره.
اما میدونی این تنهاییه این عاشقیه چقدر خوبه و چقدر تلخه وقتی با کتاب تاریخ طبیعی زوال مواجه میشی.
هرچند این واقعیت که اون کافه چی خیلی وحشی بود صد درصد درش شکی نیست و شاید واقعی ترین مسئله ی این متن همون وحشی بودن اون کافه چی بود. 
چی بگم دیگه. حس میکنم این روزا محمد وقتی میام اینجا نباید بگم خوب مینویسی. حس میکنم به یه جملاتی نیاز داری که خستگیت در بره. و ای کاش اون جملاتو پیدا کنم. 

پاسخ:
اول اینکه من متوجه شدم بیان بعضی از جوایی که برای کامنت ها که نوشتم رو به هر دلیلی پاک کرده، و رفتم دیدیم، یکیش کامنت شما بود و خیلی ناراحت شدم، چون من هیچ کامنتی رو بی جواب نمیذارم :/

و اینکه دیشب به یکی از دوستان می گفتم ویژگی سبک جدید نوشتنم اینه که خواننده راحت تر پی به بعضی چیزایی که براش گذاشتم میبره، و خب شما تقریبا همه نکات ناپیدای نوشته رو پیدا کردی، ممنونم که اینقدر خوب میخونی، ممنونم
۰۹ دی ۹۴ ، ۱۵:۰۸ آریانا م.ف
شما جواب منو ندادین؟ نمیدونم والا یادم نمیاد. 
اینجا تنها جاییه که برخلاف فضاش ادم میتونه راحت با نویسنده شوخی کنه:d
موفق باشی
پاسخ:
فضاش چشه دقیقا؟
۱۰ دی ۹۴ ، ۲۲:۳۸ ابوالفضل ...
چقدر خاطرات خوب مرور شد با این پستت دوست جدیدم. سوته دلان، کافه های تهران، در دنیای تو ساعت چند است و ...

اتفاقا من توی مدت پایتخت نشینی یه کافه به یاد دارم که میز یه نفره داشت. دو تا میز یه نفره که یه ستون چسبیده به دیوار به خاطر دو تا کنج کوچولوش مهیا کرده بود...

یه روزایی چقدر شوق داشتم به این روبرو شدن های جبری. هرچند دل نمی بستم به این دیدارها اما تجربه های خوبی بودند. ولی این روزها دقیقا مثل تو هستم. می ترسم، خیلی می ترسم...
پاسخ:
کاشاسمشو می گفتید یه تنی به میزش میزدم

ترس همزاد من است
چرا همش تداعی....
تنهایی،کافه شیرینه سر وصال تو انقلاب...
زل زدن از پشت شیشه کافه به همه چی :))
پاسخ:
زندگی همه ش تداعیه

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">