باریکه راه شهود

باریکه راه شهود

ما
در انبوه خاطرات مه آلود
گم شده ایم
آنجا
که سرگذشت هزاران نگاه
آرمیده است.

_______________________________________

- متعلقات دیگران را قطعا با نامشان منتشر میکنم پس محتوای بی نام را بخوانید: بچه های خودش.
- اگر قابل دانستید و خوشتان آمد، حق انتشار بی نام و نشان هم دارید.
- چندان علاقه ای به شرحال نوشتن ندارم بنابراین مطالب عموما مخاطب ندارند و تخیلی هستند.
- توضیح نام وبلاگ و نام مستعارم را هم در قسمت "درباره من" بخوانید.

طبقه بندی موضوعی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «در دنیای تو ساعت چند است؟» ثبت شده است

اول
فقط یک میز دو نفره خالی بود، بیش از این هم چیزی لازم نداشتم، فکر نمی کنم در این شهر یا شهرهای دیگر زمین، کافه ای پیدا شود که میز تک نفره داشته باشد، آدم های تنها جایشان گوشه بار، ور دل  کافه چی است، یا پیشخوان پشت شیشه کافه (مثل شیرینی فرانسه انقلاب)، که بنشینند و مادامی که مثل ماهی های تنگ مردم را نگاه میکنند به این فکر کنند که چه آرامش بی هویتی دارد این تنهایی. در کافه های وطنی میزهای دونفره این نقش را بازی می کنند و آدم های تنهای پشت این میزها برای کافه دارها بیشتر شبیه بچه های ناخواسته هستند تا مشتری و برای کافه نشین های دیگر هم شبیه گوژپشت نوتردام پشت فرمان لامبورگینی.
دوم
سخت نفس می کشیدم. گزافه نیست اگر بگویم گاهی هوایی که تنفس می کنی هم می شود کفاره گناهانت. نیم تنه ام را آویزان کردم به پشتی صندلی و نشستم تا سعی کنم نفس بکشم. کافه چی که آمد منو (لیست غذا، صورت خوراک یا هر کوفت دیگری که در فارسی یا پارسی صدایش میکنند) را بگذارد روی میز، گفتم: "یه لیوان آب لطفا و یه فنجون اسپرسو". نگاهم کرد و پرسید: "خوبید؟"، جوابی نداشتم نگاهش کردم، فهمید سوال بیهوده ای پرسیده راهش را گرفت و رفت و البته لیوان آب را فراموش کرد.
سوم
در دنیای تو ساعت چند است.
سرم را گذاشته بودم روی میز، سرگیجه داشتم. مضحک ترین عادتم این است که در هر وضعی باشم برایش یک نظیر میان ترانه ها و دیالوگ هایی که در خاطرم هست پیدا میکنم، یاد یکی از دیالوگ های فرهاد ِ در دنیای تو ساعت چند است افتادم: "سرم گیج میره، مثل بازار مسگرا". اَه من این روزها چقدر فرهاد ِ در دنیای تو ساعت چند است هستم، حتی سرگیجه. رفیقی پیشترها میانه اختلاط های روزانه مان گفته بود: "تو ذاتا عاشقی، چه کسی باشه چه نباشه"، باز یاد این جمله حوا مادر گلی افتادم که به فرهاد می گفت: "ببین پسر جون، اسباب عاشقی رو داری، فقط نمی دونی کجا پهنش کنی". حالتی هست با عنوان Pure State of Consciousness یا وضعیت هوشیاری ناب، سرم گیج رفت چشم هام سیاهی رفتند، دیدم شدم فرهاد، اما نه وقتی تابلو را به گلی میداد، یا برایش پنیر فرانسوی درست میکرد، و نه حتی وقتی که رفت و روی میز خوابید و گفت، "می ارزید". شده بودم آدم حیران و سرگشته رویای فرهاد ِ که از ته کوچه های رشت رسید یه میانه پاریس. گیر افتاده بودم در همان فانتزی که تکرار مداوم ِ ناکامی فرهاد بود.
چهارم
"اسپرسو" صدای کافه چی آمد که فنجان را می گذاشت روی میزم، شهودم شکست، سرم را بلند کردم، گفت: "احتمالا شیر و شکر نمی خواید؟".
گفتم: "نه" مکس کردم، دیدم یک میز دو نفره کنج دیگر کافه هست و فقط یک ساکن دارد که اینطرف را نگاه میکند، دید که توجهم جلب شده نگاهش را دزدید. "ممنون تلخ میخورم، فقط یه شکلات تلخ هم برام بیارید".
همانطور که فنجان قهوه را بر میداشتم تا مزه کنم نگاهش کردم، او هم به بهانه جا به جا شدن روی صندلی نیم نگاهی به اینطرف انداخت. مثل کسی که در یک جزیره دور افتاده، جایی که تقریبا هیچ امیدی نیست که کشتی های عبوری نجاتش دهند و حتی جنبنده ای نیست که دلش را به او خوش کند و حالا یک آدمیزاد می بیند، ماتم برده بود. ترجیح دادم ژست آدم های خونسرد را بگیرم، کتاب کوچک همراهم را از جیب نیم تنه ام در آوردم و ورق زدم.
پنجم
یک خانم و آقا که معلوم بود مشتری دائمی هستد وارد شدند، اما جایی در کافه نمانده بود، کافه دار نگاهی به میز من و میز آنطرف کافه کرد، به کافه چی که داشت شکلات تلخ مرا می آورد اشاره کرد و پچ پچ کردند. معلوم بود قرار است چه اتفاقی بی افتد. شاید، بیش از این هم چیزی لازم نداشتم اما در همین حال یاد این جمله از "تاریخ طبیعی زوال" که مشغول خواندش بودم افتادم: "بوسه ها اثری از خود به جای نمی گذارند و این تنها زخم های عمیق اند که نقش خود را به هر ترتیبی بر جسم و روح آدم حک می کنند". ترسیدم، مثل فرهاد ِ در دنیای تو ساعت چند است که همه عمر ترسیده بود. بذر یک توهم، نا خواسته داشت توی مغزم مثل لوبیای سحر امیز ِ جک رشد میکرد و ریشه هایش همه جارا شخم می زدند. مسخره بود که هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده و من ترسیده بودم، از هیچی، و شاید هیـ'ـچی (Nothingness) و از همه مسخره تر این بود که از میان آن همه مفهوم ارزشمند کتاب باید این جمله به ذهنم بیاید.
 
 
(گوش کنید)

ششم
 
کافه چی به سمتم می آمد. در باز شد، آقای جوانی آمد داخل، نگاهی به اطراف انداخت و یک راست رفت سمت آن میز دو نفره کذایی و با استقبالی گرم مواجه شد.
کافه دار کلافه شد و مشتری هایش را با عذرخواهی بدرقه کرد. کافه چی می خندید و شکلات تلخ را می آورد، من هم می خندیدم، اما نمی دانم به بلاهت این توهم یا به آرامش بی هویتی که بدست آورده بودم، بیش از این هم چیزی لازم نداشتم. مثل کسی که در یک جزیره دور افتاده، جایی که تقریبا هیچ امیدی نیست که کشتی های عبوری نجاتش دهند و حتی جنبنده ای نیست که دلش را به او خوش کند.

_____________________________
*بلا روزگاریه عاشقیت - سوته دلان
۱۲ نظر ۰۷ دی ۹۴ ، ۲۱:۴۲
محمد StigMatiZed
عکس: شهریور یا مهر 93، کشتارگاه کورش
 

میزمون دو نفره بود ولی احساس میکردم اونقدر دور نشسته که دستم به دست هاش نمیرسه؛ از روبرو نشستن متنفرم. کنارش نشسته بودم؛ فنجون خالی قهوه رو می چرخوند تا شاید فال دلخواهش پیدا بشه.

گفتم: می دونی چه جور رابطه ای ایده آله؟
دستش زیر چونه ش بود، برای همین سخت و خنثی گفت: چطوری؟
گفتم اونطوری که همه رفتار طرف معنی داشه باشه.
راه رفتنش، خندیدن و اداهاش، چیزای معمولی روزانه؛ حتی دست زیر چونه گذاشتن و با فنجون قهوه بازی کردن معنی داشته باشه.
اون موقع اس که همه چیز رابطه، می شه منگنه، چفتت می کنه.

فنجون رو رها کرد و رفت عقب. دست به سینه تکیه داد به صندلی؛ خیره شد به میز و بدون اینکه به من نگاه کنه ابروهاشو بالا انداخت و سرشو کمی تکون داد و گفت: جالبه!!
.

آره جالبه
جالبه که فهمیدم اینقدر براش بی معنیم؛ فهمیدم آدم چقدر ساده مثل شیر تاریخ گذشته ترش و مسموم میشه، برای همین همه ی عمر، ترسیدم.

+اهل مناسبتی نوشتن نیستم، چون اصل حرف بین هیاهوها گم میشه، برای همین از این روزها حرفی نمیزنم :)

 
۳۷ نظر ۰۱ آبان ۹۴ ، ۲۰:۲۱
محمد StigMatiZed