سایه مهر خدا
جمعه, ۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۴:۱۸ ق.ظ
بی خوابم، نشسته ام گوشه تاریک اتاق به روز گذشته و روزهای گذشته فکر می کنم.
.
پدر را تازه به خاک سپرده بودیم. می خواستم برای مراسم سوم خرید کنم، تماس گرفت. دلم نمی خواست گوشی را بردارم اما حدس زدم برای تسلیت است و ادب حکم میکرد پاسخ دهم.
.
+حالت چطوره؟
- عی بد نیستم. فقط میگذرونم.
+ بد نیستی! نمی دونم چی بگم ولی کم کم می فهمی چی شده.
- نیاز نیست چیزی بگی، درک می کنم.
فهمیدم ته دلش گفته نع درک نمی کنی، اصلا نفهمیدی چی گفتم.
.
.
تمام این چهل روز را بیرون از خودم زندگی کردم تا شاید حقیقت مرگ را بهتر درک کنم، تا رفتارم شاید قدری فضای خانه ماتم زده مان را سبک کند، اما فراموش کردم که آدم عاقل و قوی صرفا بی تفاوت بودن به کار دنیا و به مرگ خندیدن نیست.
.
پدر را تازه به خاک سپرده بودیم. می خواستم برای مراسم سوم خرید کنم، تماس گرفت. دلم نمی خواست گوشی را بردارم اما حدس زدم برای تسلیت است و ادب حکم میکرد پاسخ دهم.
.
+حالت چطوره؟
- عی بد نیستم. فقط میگذرونم.
+ بد نیستی! نمی دونم چی بگم ولی کم کم می فهمی چی شده.
- نیاز نیست چیزی بگی، درک می کنم.
فهمیدم ته دلش گفته نع درک نمی کنی، اصلا نفهمیدی چی گفتم.
.
.
تمام این چهل روز را بیرون از خودم زندگی کردم تا شاید حقیقت مرگ را بهتر درک کنم، تا رفتارم شاید قدری فضای خانه ماتم زده مان را سبک کند، اما فراموش کردم که آدم عاقل و قوی صرفا بی تفاوت بودن به کار دنیا و به مرگ خندیدن نیست.
دیروز با وجود تعجب خانواده رفتم دانشکده، خودم را مقید کرده ام کلاس های دکتر تاجیک را مداوم بروم، که البته دکتر نیامد. در راهرو یکی از دوستان که مدتی قبل پدرش را از دست داده بود دیدم، تسلیت گفتم، پرسید به خاطر محرم سیاه پوشیدی؟ - همیشه از کلمه یتیم بدم می آمد، یک جور حس حقارت و ضعف در این کلمه وجود دارد - گفتم شبیه هم شدیم حسین جان، الان فقط زیر سایه ی خداییم. خشکش زد و بعد از چند ثانیه آمد جلو و محکم در آغوشم گرفت.
.
وقتی رسیدم سر مزار مراسم رو به پایان بود، همه می گفتند چرا دیر آمدی و من خودم را آماده کرده بودم که خیلی محکم بگویم: دانشگاه بودم و بابا (آخ از این کلمه، آخ) میگفت محمد ببینم تو یه چیزی میشی!؟
فقط چند دقیقه دوام آوردم.
به اندازه تمام بی تفاوتی های این چهل روز ....
در آغوش همه آنهایی که در این مدت با لبخند دلداریشان میدادم گریه کردم.
بعد از چهل روز حالا که همه تقریبا آرام شده بودند من به جوش آمده بودم، فهمیده بودم چه شده.
شب، در مجلس آقای محقق داماد، در خانه آقای خرازی و حتی گوشه تاریک اتاق.
شده ام شبیه طفلی که با یک تلنگر ساده بغضش می ترکد.
شده ام شبیه ...... خودم.
پ.ن:ببخشید اگر کم سر میزنم، دیر به دیر جواب پیام می دم.
وقتی رسیدم سر مزار مراسم رو به پایان بود، همه می گفتند چرا دیر آمدی و من خودم را آماده کرده بودم که خیلی محکم بگویم: دانشگاه بودم و بابا (آخ از این کلمه، آخ) میگفت محمد ببینم تو یه چیزی میشی!؟
فقط چند دقیقه دوام آوردم.
به اندازه تمام بی تفاوتی های این چهل روز ....
در آغوش همه آنهایی که در این مدت با لبخند دلداریشان میدادم گریه کردم.
بعد از چهل روز حالا که همه تقریبا آرام شده بودند من به جوش آمده بودم، فهمیده بودم چه شده.
شب، در مجلس آقای محقق داماد، در خانه آقای خرازی و حتی گوشه تاریک اتاق.
شده ام شبیه طفلی که با یک تلنگر ساده بغضش می ترکد.
شده ام شبیه ...... خودم.
پ.ن:ببخشید اگر کم سر میزنم، دیر به دیر جواب پیام می دم.
۹۴/۰۸/۰۱