باریکه راه شهود

باریکه راه شهود

ما
در انبوه خاطرات مه آلود
گم شده ایم
آنجا
که سرگذشت هزاران نگاه
آرمیده است.

_______________________________________

- متعلقات دیگران را قطعا با نامشان منتشر میکنم پس محتوای بی نام را بخوانید: بچه های خودش.
- اگر قابل دانستید و خوشتان آمد، حق انتشار بی نام و نشان هم دارید.
- چندان علاقه ای به شرحال نوشتن ندارم بنابراین مطالب عموما مخاطب ندارند و تخیلی هستند.
- توضیح نام وبلاگ و نام مستعارم را هم در قسمت "درباره من" بخوانید.

طبقه بندی موضوعی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «باغچه» ثبت شده است

هوا گرفته بود، گفته بودن قراره بارون بیاد، ایستاده بودیم تو یک ایستگاه اتوبوس، گوشیش دستش بود و بی هدف بین صفحه ها جابجا میشد، همونطور که سرش پایین بود، گفت: "ببین من حوصله بحث ندارم".

انگار مدام کسی روی تنم آب سرد می ریخت و لحظه بعد آب داغ، خیره شدم به انگشتاش، گفتم:"امیدوار بودم فقط ظاهرت شبیه اطراف شده باشه نه باطنت".
همون لحظه اتوبوس اومد، تصویر مبهم خودش رو تو شیشه های کدر دید و روسریش رو مرتب کرد؛ منم به مردم خسته پشت شیشه که هیچ کجای این دنیا نبودن خیره شدم.
اتوبوس که رفت به مغازه های اونطرف خیابون نگاه میکردم، دستاش تو جیب مانتوش بود، پایین رو نگاه میکرد و با نوک کفشش که می دونست مدلش رو دوست دارم، سنگ ریزه های روی آسفالت خیابون رو جابجا می کرد، گفتم: "من همیشه از آدم هایی که شکل زندگی میشن می ترسم، می دونی چرا؟".
شونه هاشو به بالا فشار داد و سرش رو بالا گرفت و هیچی نگفت. "چون با تو همون رفتاری رو میکنن که زندگی باهاشون کرده".
نشستم روی یکی از صندلی ها و گفتم: "مسئله اینجاست که زندگی هیچ وقت با ما بحث نمیکنه، فقط کار خودشو میکنه" ........ "توام کار خودتو بکن".

بی حرکت ایستاد، به روبرو خیره شد، کمی صبر کرد و گفت: "خداحافظ". و رفت. 

تصویر مَواجشو از تو شیشه های ایستگاه نگاه می کردم، کنار دیوار تو پیاده رو راه میرفت، دیدم دست چپش رو برد سمت صورتش و دست راستش رو گذاشت روی دیوار، قدری خم شد.
.
رفتم طرفش.

هوا گرفته بود، گفته بودن قراره بارون بیاد، ولی نیومد. 

__________________________________

+ همیشه دوست داشتم از زندگی بنویسم، از شور، عزیزی ذیل نوشته قبلی پیامی داده بود که بارها و بارها خوندمش و انرژی گرفتم اما، راستش برای شورانگیز نوشتن آرامش لازمه تا اونقدری رها باشی که بتونی زنده بودن رو وصف کنی، تنفسش کنی و همه اونچیزی رو که در درونت زنده می کنه رو به قلم بیاری، آرامش لازمه و در وضعی که من و خیلی از ما گرفتاریم، آرامش سخت بدست میاد و راحت از دست میره. تلخی قلمم رو به شیرینی نگاهتون ببخشید، ممنون که میخونید :)

*رسیده ها چه غریب و نچیده می افتند ... به پای هرزه علف های باغ کال پرست
استاد بهمنی
۷ نظر ۱۱ آذر ۹۴ ، ۲۱:۲۳
محمد StigMatiZed

گوشه ی باغچه تنهاییت نشسته ای
هنگامه ای که می پنداری هیچ کجای این دنیا نیستی
کسی از روی دیوار ِ بلند ِ پیش رو آرام تورا نگاه می کند.
نمی دانی کـِـی .... و از کجا آمده
می پرسد: "ببخشید شما شمعدانی هم دارید؟"
نگاهی به شمعدانی ها می کنی و می گویی:
اینجا فقط پرستو داشتم ... کوچ کردند .. شاید دوباره برگردند.
همانطور که دست هایش را زیر چانه اش گذاشته به شمعدانی ها نگاه می کند و شانه هایش را بالا می اندازد.
آه خنثی ای می کشد
و سکوت.
هردو در حالی که به عمق باغچه خیره شده اید میان کوچ پرستوها گم می شوید
پرستو می شوید
کوچ می کنید
و هرگز .... باز نمی گردید.

۱۳ نظر ۰۷ مهر ۹۴ ، ۱۵:۰۷
محمد StigMatiZed