عکس: جایی در اینترنت
دریافت از طریق بیانخواستن
گاهی خشکمان میزند؛
درست شبیه عابری که میان بزرگراه، پیش پای مردن خشکش زده.
با چیزی هزاران برابر سخت تر از از اندوه "نداشتن"، به زمین چسبیده ای
و مبهوت هجوم بی امان ِ دو چشمی، در این باریکه راه؛
نه اینکه نخواهی قدم برداری، نه اینکه نخواهی زنده بمانی، نه
تو اسیر کهن ترین دام خلقتی:
خواستن.
__________________________
زندگی
زندگی هم سکسکه می کند ... یک "ایست" ... یک "هیچ" ... یک "هــِـق"
می دانی روزهایی سپری شده اند ... اما هیچ اثری نیست ...
حسشان می کنی، شبیه همان حسی که گاهی، فکر می کنی چیزی داشته ای اما
اکنون، جز یک شبه نا معلوم وجود ندارد، همان حسی که می دانی خوابی دیده ای ...
ولی جز "هیچ" به خاطر نداری،
نقطه دردآور داستان آنجاست که در زندگی گوشه هایی هست که انسان به هق هق می افتد.
آنجاست که آرزوی یک "هیچ" می کنی و در پایان ایســـــــــــــــــــــــــت.
__________________________
همیشه به قاصدک ها، حسودی می کنم ... انگار یک قانون نا نوشته هست که می گوید هیچ قاصدکی نباید در بند باشد؛ قاصدک ها محکوم به آزادی اند ... حتی بدترین آدم ها هم، وقتی قاصدک می بیند که جایی فرود می آید ... پروازش می دهد و با نگاهی غریب و آهی از درون دور شدنش را نگاه می کند؛ و ما همه نداشته هامان را در دیگری جستجو می کنیم، بی آنکه لحظه ای به این بیاندیشیم که شاید قاصدک از فرط تنهایی و خستگی آمده بود ... شاید دلش می خواست بماند ... شاید می خواست دلش یک جا بند باشد ... شاید آزادی نمی خواست ... که آزادی یعنی غربت ... یعنی تنهایی.
هرگاه قاصدک می بینم می گریزم