باریکه راه شهود

باریکه راه شهود

ما
در انبوه خاطرات مه آلود
گم شده ایم
آنجا
که سرگذشت هزاران نگاه
آرمیده است.

_______________________________________

- متعلقات دیگران را قطعا با نامشان منتشر میکنم پس محتوای بی نام را بخوانید: بچه های خودش.
- اگر قابل دانستید و خوشتان آمد، حق انتشار بی نام و نشان هم دارید.
- چندان علاقه ای به شرحال نوشتن ندارم بنابراین مطالب عموما مخاطب ندارند و تخیلی هستند.
- توضیح نام وبلاگ و نام مستعارم را هم در قسمت "درباره من" بخوانید.

طبقه بندی موضوعی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پرسش» ثبت شده است

برای خودم نشسته بودم و میوه می خوردم. حس کردم یک نفر نزدیکم شد. سر بلند کردم دیدم با یک لبخند لطیف ایستاده و نگاهم میکند.
گفت: آقای ... .
گفتم: جانم. وقتی کسی صدایم می کند می گویم "بله" و همیشه پیش خودم فکر میکردم "جانم" گفتن فقط مخصوص آدم های خاص زندگی ام باشد.
+ تو کنفرانسم کمکی میکنید؟
یکی از صندلی ها را چرخاندم و گفتم: "حتما، بفرمایید."
اصل اول "از درسخون به نظر اومدن منتقر باش"، اما به خودم میگفتم این که چیزی نیست آدم ها مدام قول و قرارهاشان را زیر پا میگذارند حالا توام چند دقیقه ای خرخوان باش.
یک دستش جزوه بود، با دست دیگر چادرش را جمع کرد و نشست.
زن ِ درونم بدجور فعال بود، انگار مغزم همزمان همه کار انجام میداد، به نظرم دخترهایی که شلوار دمپاگشاد می پوشند و مانتویشان کمربند دارد از بهشت آمده اند برای شاد کردن دل خلق و من همه این ها را در حالی دیدم که داشتم وسایل خودم را مرتب میکردم تا به سوالش راحت تر جواب دهم.
زیر چشمی دیدم به ظرف صیفی جاتم نگاه می کند و می خندد، به لطف رفقای دهن لق دیگر کسی نیست که از گیاه خوار بودنم خبر نداشته باشد. بد هم نشد. 
- خب در خدمتم.
+ شنیدم شما سر کلاس در مورد .............. .

فکر میکنم بخش بزرگی از یادگیری دخترها ناخوداگاه باشد، مثلا ناخودآگاه یاد میگیرند که "آرام پلک زدن" چه بلایی بر سر کسی می آورد که آدم جزئیات است. یاد می گیرند که چطور با هر پلکی که پایین می رود تو را بکشند و با هر پلکی که بالا می آید زنده ات کنند. مثل تلویزیون های لامپی قدیمی دکمه روشن را بزنند و درست لحظه ای که قرار است تصویر بیاید دوباره خاموشت کنند و از همه بدتر یاد می گیرند بعضی تکرارها عادت نمی آورد، معتادت می کند. در ناخوداگاه دخترها عزرائیل هر لحظه جانت را می ستاند و اسرافیل هر لحطه در صورش میدمد. در ناخودآگاه دخترها خدا بدجور خودنمایی میکند.

 لابلای همه این فکرها، می دیدم که هیچ چیز از توضیحاتم نفهیده، گفتم: متوجه شدید؟
گفت: هویج میخوردید؟ به ظرفم نگاه میکرد.
ظرف را پشت کیفم گذاشتم و گفتم: ایرادی داره؟
+ نه ایرادی که ... نداره ولی جالبه.
- چیش جالبه؟
+ که سیب هم دارید و کرفس. 
اصل دوم "از کلنجار رفتن با دخترهای خنگ متنفر باش". خب البته همیشه حوادث مهم در مواقع استثنایی اتفاق افتاده اند.
.
حرف هامان تمام شد، از جایش بلند شد که برود، زن درونم خاموش شده بود، مغزم بازگشته بود به همان حالت بلاهت بار همیشگی، می خواستم چیزی بگویم اما ذهن یاری نکرد و دو جمله را باهم قاطی کرد و زبانم با دستوری که نخاع گرفت بدون آنکه مهلت اصلاح بدهد گفت: "بازم از این سوالا بپرسید".
بر گشت نگاهم کرد، احتمالا تا به آن لحظه چهره ای اینقدر حماقت زده از نزدیک ندیده بود. پرسید: منظورتون این بود که بازم از این کارا بکنم یا اینکه اگه بازم سوالی دارم بپرسم؟"

گفتم: منظورم ......... هر دوش بود.

________________________________

+بعضی قسمت ها را سفارشی، برای اذیت کردن دوستان نوشتم
+از فرط خستگی هر آینه است که بمیرم.
*عنوان: قیصر امین پور عزیز
۱۸ نظر ۱۵ آذر ۹۴ ، ۰۱:۰۴
محمد StigMatiZed