سفرنامه شهر - خدا بد نده
محو دکوراسیون بودم
عکس خانمی بِلاند روی درب جاسیگاری که انگشتش را به علامت هیس ساکت روی لبش که حداقل چهارصد گرم وزن داشت گذاشته بود.
یک گوشی چینی کوچک طرح Verto توی جا سیگاری.
یک عینک با انبوهی نگین که وصل بود به گیره مخصوص روی داشبرد.
عکس دوران جوانی مهستی در قاب نقره ای که در گردی فرمان مسابقه ای پیکان جوانانش جا داده شده بود.
و عروسک رقصان اوباما که به خاطر ارتفاع پایین ماشین سرش مدام می لرزید.
و البته کولر که مردانه خنک می کرد.
.
پنج هزار تومنی را جلو آورد و گفت:داداش خورده داری؟
گفتم: من خودم فقط پنج تومنی دارم.
از آینه به دختر خانم پشت سر من نگاه کرد و گفت: شما چی خانم؟ خورد ندارید؟
دختر که از لحظه سوار شدن بی وقفه با موبایلش حرف میزد با لحن تندی گفت: من اندازه کرایه خودم فقط خورد دارم.
همانطور که در آینه زُل زده بود به دختر، آرام گفت: طلب داره انگار.
در همان حالت اسکناس را برد عقب و گفت: خانم مهمون ما باش این روزا پول خورد مثل انسانیت کیمیاست، ما دو تومن ضرر کنیم بهتر از اینه که شما سه تومن ضرر کنی.
زیر چشمی از آینه بغل نگاهی به دختر کردم ببینم این کنایه سنگین را به خودش گرفته یا نه، قضاوت نباشد طوری نیشش تا بنا گوش باز بود که معلوم بود از آنطرف خط چه حرفایی میشنود و اصلا حواسش به ما نیست.
خانم میانسال کنار دستش هم معلوم بود که دار و ندارش چند اسکناس دیگر بیشتر نیست با نگاه توام با خجالت و خوشحالی سکوت کرد.
جوانک راننده هم تکیه داد، کولر را خاموش کرد و شیشه های جلو که هر دو برقی بود را پایین داد.
.
مسافرهای صندلی عقب در مقصدشان پیاده شدند، دختر در حالی که هنوز حرف میزد و گوشی را با شانه سمت چپش به گوشش چسبانده بود و با یک دست کیف و ساک مقوایی رو گرفته بود، با دست دیگر یک هزار تومنی که از عرق دستش تقریبا خمیر شده بود را داد و رفت.
جوانک اسکناس را گرفت، نگاهی کرد و گفت: قدیما شعر می نوشتن رو بیس تومنی سبزا آدم دلش نمیومد خرجش کنه، پتیاره یه چیزی داده روت نمیشه به گدا بدی، ماتیکشم مالیده به لپ طرف (روحانی روی اسکناس منظورش بود).
یک فحش ریز دیگر زیر لب داد و اسکناس ماتیکی را مچاله کرد و انداخت زیر داشبرد و راه افتاد.
گفت: حالا با بقیه پول تو چی کار کنم؟
گفتم: همون کاری که اون خدابیامرز میکرد.
نگاهی به عکس مهستی کرد و گفت: خدابیامرز فقط اینه.
.
موبایلش زنگ خورد، بعد از چاق سلامتی ابر دیالوگ همه مسافرکش های پنچ قاره را به پشت خطی که انگار گفته بود خدا بد نده گفت: "خدا بد نمیده، ما بد میگیریم".
.
زد به من گفت: کجایی داش رسیدیم، بد تو فکریا، جـَلدی بپر ببین این آب زیپو فروشه پنجی خورده داره؟
پیاده که شدم دیدم فرد دیگری با یک پنج هزار تومنی رفت سراغ آب زرشک فروش و دست خالی برگشت.
پول رو دادم گفتم: باشه بقیه ش.
گفت: جان حاجی مدیون میشم.
گفتم: حاجی خودتی خرما بخر خیرات کن.
گفت: کوفت بخورن اموات.
گفتم: بنداز صدقه، بده به یه مستحق، اصلا خودت خرج کن.
آمدم که برم، گفت: صب کن صب کن.
دست کرد زیر داشبرد هزار تومنی را در آورد که به من بدهد ولی خشکش زد.
هر دو به لپ های سرخ عکس روی اسکناس نگاه کردیم و خندیدیم، گذاشتش همونجا که بود.
یک بوق سفارشی زد و رفت.