سید وحید و تخته سیاه
يكشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۲۱ ق.ظ
زندگی شبیه تخته سیاه نیست؟
سفید، صورتی، قرمز، آدم ها گچ های رنگی هستند که روز به روز در سیاهی هستی تحلیل می روند، وقتی کوچک و ضعیف شدند، دخترکان و پسربچه های بازیگوش آنها به سمت هم پرت می کنند و می خندند
و ناظم کلاس وقتی وارد میشود بدون اندکی ترحم کچ های کوچک را زیر پای خویش خرد می کند. یگانه ناظم هستی، مرگ.
_______________________
تخته سیاه با این متن آغاز شد، جایی که سید وحید (آقای تنها) که حالا چند سالی از خلق شدنش می گذرد برای اولین بار در معرض بازخورد دیگران قرار می گرفت، آدمی که قرار بود یک روز بشود شخصیت اول یکی از فیلنامه های نیمه تمام من.
شاید نتوانم بگویم نویسنده، ولی قطعا می شود گفت بازنده ای که هیچ وقت یک متن درست و کامل ننوشته، از شخصیتی پرده بر میداشت که با تک تک لحظه هایش و با ثانیه به ثانیه تنهاییش زیسته بود و با همه دردهایش درد کشیده بود، و حالا می خواست میزان باور پذیری و زنده بودن این فرزند خیالی را به چشم ببیند. روزی که می خواستم داستان مرگ همسر وحید را بنویسم زیر دوش به حالش گریستم و وقتی برخورد خوانندگان را دیدم بیشتر از خودم و کاری که می کردم بدم آمد.
دروغ
اگر دورغ را در مقابل واقعیت بدانیم، هنر در بیشتر اشکالش دروغ است، اما در جای دیگری اگر دانستن واقعیتی خاص، حق شماست و کسی آن را از شما پنهان کند و طور دیگری به شما ارائه کند آن هم دروغ است، فکر نمی کنم در این فضا هیچ کدام ما حقی برای دانستن زندگی شخصی دیگران برای خود متصور باشد و اگر دقیق نگاه کنید بسیاری از آدم ها به هیچ عنوان هویت شان مشخص نیست و اصلا نمیشود صحت گفته هاشان را تایید کرد و اصولا نیازی هم به این کار نیست.
القصه
من همان قلم هستم، اینبار اما تماما واقعی و از پیش تکلیف مخاطب با نوشته روشن است. قصد داشتم در همان وبلاگ مسئله را توضیح دهم که مرگ پدرم کلا مرا از فضای نوشتن بیرون آورد.
قابل دانستید باز هم همراهم باشید.
پ.ن: نیمچه توضیح دیگری هم هست که بماند برای بعد.
۹۴/۰۷/۰۵