جوانه های حضور
جمعه, ۶ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۲۶ ب.ظ
خیره شده بودم به نوشته های پشت شیشه، حس کردم یه چیزی مثل نسیم پشتم جابجا میشه، انعکاس یک تصویر مبهم تو شیشه معلوم بود، برگشتم دیدم دکمه آسانسور رو زده و انگار که مضطرب باشه خیره شده به شماره طبقات، از تکان خوردن چادرش میشد فهمید که پاش از نگرانی می لرزه. به روی خودم نیاوردم، برگشتم و خیره شدم به همونجای قبلی، ولی از تو شیشه نگاهش میکردم، همون تصویر مبهم رو طوری تصور میکردم که انگار تو آینه دارم نگاهش می کنم. آسانسور رسید، در رو باز کرد و رفت داخل، مطمئن بودم پایین نمیره، چون دکمه طبقه همکف حراب شده بود و اونقدر سفت بود که انگشت های ظریفش نمی تونستن فشارش بدن. درست فهمیده بودم، از بیرون میشد صدای "عه" گفتنش رو شنید، در ِ آسانسور رو باز کردم دیدم نا امید کز کرده گوشه اتاقک تنگ و هر لحظه احتمال داشت حیغ بکشه، شاید هم گریه کنه، رفتم تو، طبقه همکف رو زدم و گفتم: "نمی دونم کِی می خوان این دکمه کذایی رو درست کنن". کلافه بود، مضطرب بود، اما فقط برای یک لحظه خیلی کوتاه خندید و هیچی نگفت، سرم رو انداختم پایین و خیره شدم به کف اتاقک.
چهار طبقه، آسانسور پایین می رفت انگار طبقه ها تمامی نداشتن، هر طبقه که پایین میرفت من بر میگشتم به همون لحظه ای که گفتم "این دکمه کذایی" و لحظه ای که خندید.
به ناگاه
زمان ایستاد
و زمین پر از جوانه های حضور شد
.
غرق سبز، محو ماه
من تمام شدم
با یکایک هجاهای جان
پلک های خسته یک نگاه شدم
کی فکرش رو می کرد، که ساده ترین دختر دانشگاه که شاید کسی اسمش رو هم نپرسیده و شاید حتی تو لیست حضورغیاب اسمش آخرین نفره و همون لحظه ای که همه دارن از کلاس بیرون میرن اسمش خونده میشه و تو همهمه بچه ها گم میشه، قشنگ ترین لبخندی که تا اونروز دیده بودم رو داشته باشه؟ باور نمیکردم همه اغواگری یک دختر بتونه در لبخندش خلاصه بشه.
.
به خودم اومدم دیدم فقط یک طبقه دیگه فرصت دارم، همه انرژیمو جمع کردم، سرمو آوردم بالا، نگاهش کردم و بدون مقدمه گفتم: "میشه یه بار دیگه بخندید؟" نمی دونم کجای دنیا بود ولی وقتی که برگشت به جسمش تو آسانسور، منو با تعجب نگاه کرد و هیچی نگفت، فهمیدم خیلی براش عجیبه که ساده ترین پسر دانشگاه که فقط شاید دیر رسیدن هاش به کلاس و سلام های بلندش جلب توجه میکنه، خیلی بی مقدمه ازش خواسته باشه که بخنده. تکرار کردم: "میشه بازم بخندید؟"
نگاهم کرد ... فرو ریخت، چشماش پر اشک شد، پشت چادرش قایم شد.
رسیده بودیم به همکف، در رو باز کردم، بدجور ترسیده بودم، با عجله بیرون اومد صورتشو زیر چادرش قایم کرده بود، رفت سمت حیاط، فقط فرصت کردم بگم: "ببخشید."
.
می دونید، یک روزهایی هست که باید دخترها و زن ها رو بیشتر دوست داشت، زن ها هیچ وقت به دردهاشون عادت نمیکنن، فقط مدام از خودشون می پرسن، چرا؟
از اون روز هر وقت همدیگه رو می بینیم، می خنده و دلچسب ترین چیز دنیا رو بهم میده.
توجه هیچکش هم جلب نمیشه، کسی مارو نمی بینه، نه اونو ... نه منو.
کسی این همه سادگی رو نمی بینه، این همه زیبایی رو. و دنیای ما اینطوری می گذره.
کسی این همه سادگی رو نمی بینه، این همه زیبایی رو. و دنیای ما اینطوری می گذره.
_______________________
+ نمیدونم تو عوض کردن فضا چقدر موفق بودم :|