دست راستش رو روی سینه اش فشار میداد و با دست چپش سعی می کرد صورتش که سرخ و خیس شده بود رو پنهان کنه. همیشه رنگ عجیبی داشت، ولی اون روز نه. به سختی می تونست حرف بزنه. لرزش صداش هنوز تمام تنم رو می لرزونه. گفت: باشه ولی دوباره همدیگه رو می بینیم، مطمئن باش، اما اون موقع همه چیز عوض شده.
اولیش من، دومیش تو
.
از اون روز خیلی میگذره، قسمت شیرین ولی دردآور داستان اینه که من عوض شدم
ولی اون نه.
هر بار می بینش، هر وقت کنارم نشسته هر دفعه که لمسش میکنم، اون لحظه ها، اون هق هق ها و اشک ها میان جلوی چشمام.
بعضی اتفاق ها مثل انفجار هسته ای تا مدت ها اثرشون از بین نمیره، شاید هم هیچوقت.
نمی دونم
نمی دونم، میشه تو این سال های باقی مونده طوری بود که اون روز نحس محو بشه فراموش بشه.
شاید عذاب الیم من همینه
عذاب شکستن چیزی که شاید نشه بندش زد.
:)
۹ نظر
۰۲ مهر ۹۴ ، ۱۲:۵۷