باد ما را خواهد برد
يكشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۲۹ ق.ظ
زمستان 83 قرار بود پروژه یکی از درسهای ارشد را تیمی کار کنیم، صادقانه بگویم از ابتدای ترم برای این روز نقشه کشیده بودم. استاد قبلا با مادر همدانشگاهی بود، رفتم دفترش ماجرا را تعریف کردم و خواستم من و او را در یک تیم قرار دهد، گفت: از تصمیمت مطمئنی، گفتم: نه ولی میخوام مطمئن بشم استاد، این لطف رو در حقم میکنید؟، گفت: این دختر شرایطش خاصه و با شناختی که از خانوادت دارم مشکل پیدا میکنید، حاضر جواب شده بودم، گفتم شرایطش نیست که خاصش می کنه و تا آمدم جمله بعدی را بگویم، نگاهم کرد و خندید و بدون اینکه چیزی بگوید با دست اشاره کرد که از پیش چشمم دور شو.
هردویمان آن درس را افتادیم.
نمی دانید ترکیب بادبزن و نگاه چه زهر کشنده و تیغ برنده ای می شود، تمام دخترانگی اش را طوری در این ترکیب متمرکز میکرد که چیزی از آن همه جدیت و جذبه ای که خیلی ها میگفتند خاصیت ذاتی سیدهاست باقی نمی ماند. هر وقت که گیری پیش میامد دست می برد توی کیفش تا این آلت قتاله را بیرون بیاورد و من همانجا تسلیم می شدم و می گفتم: این کارو نکن خواهش میکنم، حیثیتم رو به باد نده. ولی گوشه پنهان دلم اسیر این حیله بودم.
سال 86 سال جدایی من از خانواده بود، کوچ اجباری پدر به ینگه دنیا، حس میکردم زودتر از آنچه باید، در حال بزرگ شدنم، خیلی نگذشت که آنها هم مجبور به مهاجرت شدند، مهاجرت مذهبی بی بازگشت و من دیگر هیچ امیدی به این خاک نداشتم، حرمت خاک به آدم هاست. از بد حادثه زمستان 86 حوالی همان تاریخی که سه سال قبل استاد اسم مان را به عنوان همگروهی خوانده بود قرار بود بروند، هنوز جرات نکرده بودم به خانواده ام بگویم، او نیز؛ ازدواج پسر کسی که هزارجور هجمه سیاسی و تهمت جاسوسی پشتش بود با یک دختر موسایی یعنی شروع حادثه، اما حادثه سه سال قبل واقع شده بود؛ زمان نبود و راهی جز جدایی حتی موقت هم نداشتیم تا شاید چاره ای پیدا کنیم.
اواسط اسفند مرا جادو کرد و رفت، پاتوق مان کافه عکس بود، وقتی آمد موهایش را کوتاه کرده بود و یک جعبه همراه داشت، جعبه را که باز کردم دیدم یک دسته از موهایش بافته و گذاشته داخل جعبه، خکشم زده بود، سر که بالا آوردم دیدم پشت بادبزن پنهان شده و دستش می لرزد، گریه میکرد.
یک ماه بعد رفتم آمریکا با پدر حرف زدم، هیچ مخالفتی نکرد، در مسیر برگشت با مادر رفتیم دیدن خانواده شان.
3 مرداد 87 روز تولدش، ازدواج کردیم.
.
.
ساعت حدود 1 ظهر بود، مادرش تماس گرفت، تعجب کردم قرارشان فرودگاه ایروان بود، گریه میکرد.
.
تا شب طول کشید تا بفهمم محل حادثه کجاست، یک سره تا فارسیان راندم.
.
روزها خانواده ها پی نشان عزیزانشان بین خاک و خاکستر بودند و من بهت زده فقط گوشه ای می نشستم و نگاه میکردم، حتی نمی دانستم باید گریه کنم یا نه. یکی چمدان نیم سوز آشنایی را صدها متر دورتر پیدا میکرد و به آغوش می کشید، یکی تکه ای از لباس ...........ولی از مسافران خبری نبود.
.
تماس های مکرر مادرم که پشت خط فقط گریه می کرد و من که فکر میکردم قرار است چند دقیقه دیگر بیدارم شوم.
.
از پزشکی قانونی تماس گرفتند برای تشخیص هویت نیاز به نمونه دی ان ای بود، خانواده شان همه رفته بودند هیچکس نبود. جز .............. آن خوشه بافته موهایش که حالا توی قاب روی دیوار اتاقمان بود، خاطرم امد سوم مرداد نزدیک است، نشستم روبروی قاب، پشت باد بزن پنهان شدم و ......... .
.
نمی دانم چقدر گذشت، گفتند بیایید پزشکی قانونی، قیامت بود، همه مردیم آنروز جعبه هایی که بعضی شان اندازه یک جعبه کفش بود.
.
و من که از آن روز به بعد پرواز 7908 را در همه 84 پروازی که طی این 6 سال داشتم جستجو کردم.
+به طرز حزن انگیزی دلم خواست دوباره پستش کنم.
+شاید هنر نویسنده این باشد که دردها و حرفاهایش را میان روایتی که از دیگری دارد پنهان کند، من برای شخصیت این داستان بارها گریسته ام.