باریکه راه شهود

باریکه راه شهود

ما
در انبوه خاطرات مه آلود
گم شده ایم
آنجا
که سرگذشت هزاران نگاه
آرمیده است.

_______________________________________

- متعلقات دیگران را قطعا با نامشان منتشر میکنم پس محتوای بی نام را بخوانید: بچه های خودش.
- اگر قابل دانستید و خوشتان آمد، حق انتشار بی نام و نشان هم دارید.
- چندان علاقه ای به شرحال نوشتن ندارم بنابراین مطالب عموما مخاطب ندارند و تخیلی هستند.
- توضیح نام وبلاگ و نام مستعارم را هم در قسمت "درباره من" بخوانید.

طبقه بندی موضوعی

باد ما را خواهد برد

يكشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۲۹ ق.ظ
زمستان 83 قرار بود پروژه یکی از درسهای ارشد را تیمی کار کنیم، صادقانه بگویم از ابتدای ترم برای این روز نقشه کشیده بودم. استاد قبلا با مادر همدانشگاهی بود، رفتم دفترش ماجرا را تعریف کردم و خواستم من و او را در یک تیم قرار دهد، گفت: از تصمیمت مطمئنی، گفتم: نه ولی میخوام مطمئن بشم استاد، این لطف رو در حقم میکنید؟، گفت: این دختر شرایطش خاصه و با شناختی که از خانوادت دارم مشکل پیدا میکنید، حاضر جواب شده بودم، گفتم شرایطش نیست که خاصش می کنه و تا آمدم جمله بعدی را بگویم، نگاهم کرد و خندید و بدون اینکه چیزی بگوید با دست اشاره کرد که از پیش چشمم دور شو.

هردویمان آن درس را افتادیم.

 
نمی دانید ترکیب بادبزن و نگاه چه زهر کشنده و تیغ برنده ای می شود، تمام دخترانگی اش را طوری در این ترکیب متمرکز میکرد که چیزی از آن همه جدیت و جذبه ای که خیلی ها میگفتند خاصیت ذاتی سیدهاست باقی نمی ماند. هر وقت که گیری پیش میامد دست می برد توی کیفش تا این آلت قتاله را بیرون بیاورد و من همانجا تسلیم می شدم و می گفتم: این کارو نکن خواهش میکنم، حیثیتم رو به باد نده. ولی گوشه پنهان دلم اسیر این حیله بودم.

سال 86 سال جدایی من از خانواده بود، کوچ اجباری پدر به ینگه دنیا، حس میکردم زودتر از آنچه باید، در حال بزرگ شدنم، خیلی نگذشت که آنها هم مجبور به مهاجرت شدند، مهاجرت مذهبی بی بازگشت و من دیگر هیچ امیدی به این خاک نداشتم، حرمت خاک به آدم هاست. از بد حادثه زمستان 86 حوالی همان تاریخی که سه سال قبل استاد اسم مان را به عنوان همگروهی خوانده بود قرار بود بروند، هنوز جرات نکرده بودم به خانواده ام بگویم، او نیز؛ ازدواج پسر کسی که هزارجور هجمه سیاسی و تهمت جاسوسی پشتش بود با یک دختر موسایی یعنی شروع حادثه، اما حادثه سه سال قبل واقع شده بود؛ زمان نبود و راهی جز جدایی حتی موقت هم نداشتیم تا شاید چاره ای پیدا کنیم.

اواسط اسفند مرا جادو کرد و رفت، پاتوق مان کافه عکس بود، وقتی آمد موهایش را کوتاه کرده بود و یک جعبه همراه داشت، جعبه را که باز کردم دیدم یک دسته از موهایش بافته و گذاشته داخل جعبه، خکشم زده بود، سر که بالا آوردم دیدم پشت بادبزن پنهان شده و دستش می لرزد، گریه میکرد.

یک ماه بعد رفتم آمریکا با پدر حرف زدم، هیچ مخالفتی نکرد، در مسیر برگشت با مادر رفتیم دیدن خانواده شان.

3 مرداد 87 روز تولدش، ازدواج کردیم.
.
.
ساعت حدود 1 ظهر بود، مادرش تماس گرفت، تعجب کردم قرارشان فرودگاه ایروان بود، گریه میکرد.
.
تا شب طول کشید تا بفهمم محل حادثه کجاست، یک سره تا فارسیان راندم.
.
روزها خانواده ها پی نشان عزیزانشان بین خاک و خاکستر بودند و من بهت زده فقط گوشه ای می نشستم و نگاه میکردم، حتی نمی دانستم باید گریه کنم یا نه. یکی چمدان نیم سوز آشنایی را صدها متر دورتر پیدا میکرد و به آغوش می کشید، یکی تکه ای از لباس ...........ولی از مسافران خبری نبود.
.
تماس های مکرر مادرم که پشت خط فقط گریه می کرد و من که فکر میکردم قرار است چند دقیقه دیگر بیدارم شوم.
.
از پزشکی قانونی تماس گرفتند برای تشخیص هویت نیاز به نمونه دی ان ای بود، خانواده شان همه رفته بودند هیچکس نبود. جز .............. آن خوشه بافته موهایش که حالا توی قاب روی دیوار اتاقمان بود، خاطرم امد سوم مرداد نزدیک است، نشستم روبروی قاب، پشت باد بزن پنهان شدم و ......... .
.
نمی دانم چقدر گذشت، گفتند بیایید پزشکی قانونی، قیامت بود، همه مردیم آنروز جعبه هایی که بعضی شان اندازه یک جعبه کفش بود.
.
و من که از آن روز به بعد پرواز 7908 را در همه 84 پروازی که طی این 6 سال داشتم جستجو کردم.


+به طرز حزن انگیزی دلم خواست دوباره پستش کنم.
+شاید هنر نویسنده این باشد که دردها و حرفاهایش را میان روایتی که از دیگری دارد پنهان کند، من برای شخصیت این داستان بارها گریسته ام. 

۹۴/۰۸/۰۳

نظرات  (۲۲)

۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۱:۳۲ مـــیـــمـــ ☺☺
:/
من برای ِ همین پست گریه کردم زمان سید وحید 
خدا ازت نگذره:/
جدی میگم نمیبخشمت:|
پاسخ:
صبش مثل یه طفل گوشه حموم زیر دوش خودمم گریه کردم این به اون در
منم نمیبخشمت که نمی بخشیم
آخ آخ آخ این پست...
چقدر حالم خراب شد وقتی خوندمش...
پاسخ:
فک کنم با پست مجددش هرچی فحش تو دنیا هست برای خودم خریدم
نه من فحش ندادم :)
همون موقع هم که تو این وبلاگ خودتونو معرفی کردید و گفتید این پست داستان بود هیچکاری نکردم، فقط تعجب کردم و بعد لبخند زدم :)
پاسخ:
:( به پی نوشت دقت کنید.
چقدر من سر این پست گریه کرده بودم...
پاسخ:
...
پی نوشت
:(
اما من بازم تاکید کنم که هیچوقت فحش ندادم!!!
پاسخ:
می دونم، ممنون که می خونیدم:)
خواهش می کنم :) واسه خودم می خونم ^__^
به شما ربطی نداره :|
پاسخ:
همینم غنیمته ^–^
۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۲:۱۷ مـــیـــمـــ ☺☺
:/

با اون نبخشیدنت:/
درضمن یک تیکیشو سانسور کردیا:|
ابهت سیدی و اینا:|
نگی نفهمیدم:|

پاسخ:
چرا هست دقت نکردی
البته ابهت نبود
من سنگدلم که گریه نمیکنم.
که گریه نکردم

+آدم یک وقتا برای مخلوقش گریه میکنه.رنج میکشه.
خدا هم برای ما گریه میکنه؟! 
برای شکست هامون. مرگمون 
از دست رفتنمون

پاسخ:
سنگدل نیستی، فقط از خودت اومدی بیرون
۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۴:۱۷ بادبادک قرمز
چقد غمگین:(((((((( اشکم دراومد ولی البته به نظر من یه عاشقانه ی غمگین بهتر از یه زندگی عادی بدون داستانه...
شاید براتون جالب باشه که من هم روزای اول اشنایی یه تیکه از موهای بافتمو به کسی که الان همسرمه و اون موقع عشقم بود دادم و ماجرای جالبی واسه اون موها اتفاق افتاد! داستانش طولانیه ...
پاسخ:
دوست دارم بشنوم، وقت کردید تعریف کنید برامون
۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۴:۱۸ بادبادک قرمز
چقد غمگین:(((((((( اشکم دراومد ولی البته به نظر من یه عاشقانه ی غمگین بهتر از یه زندگی عادی بدون داستانه...
شاید براتون جالب باشه که من هم روزای اول اشنایی یه تیکه از موهای بافتمو به کسی که الان همسرمه و اون موقع عشقم بود دادم و ماجرای جالبی واسه اون موها اتفاق افتاد! داستانش طولانیه ...
۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۴:۵۲ آریانا م.ف
این یه روایت بود مثه خیلی روایتای واقعی و خیالی دیگه ای که اتفاق می افته . . اما واقعی بودنش رو از غلط املایی های متن میشه فهمید. وقتی چشای ادم تار میشه...
امیدورام اینو بپذیری فقط بحث سلیقه ست بخدا . من اصلا نتونستم این متنو دوست داشته باشم. نه قلمش رو نه متنش رو. نه روایتش رو. ولی خیلی دوست دارم که میام و میخونم.
پاسخ:
قرار نیست هرچیزی که می نویسم اونقدر خوب باشه که به دل بشینه، غلط هاش هم تایپی بودن که اصلاح کردم، ممنونم.
در ضمن من همینشه از نظرات شما استفاده می کنم. ممنون که می خونید
...


و باز ...
فقط همین و خیلی از فقط همین های دیگر...
پاسخ:
همین و بس.
:|
پاسخ:
...
۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۸:۵۲ بادبادک قرمز
خیلی خلاصه میگم که حوصلتون سر نره!
اون موقع ها من و همسرم زیاد نمیتونستیم همدیگه رو ببینیم. همسرم اون تیکه موی بافته رو خیلی دوست داشت و چون کسی از علاقه بینمون باخبر نبود اون موها رو به علاوه چند تا یادگاری دیگه تو زمین خالی کنار خونشون چال کرده بود که کسی پیداشون نکنه. هر روز میرفت از زیر خاک درشون میاورد و چند دقیقه بوشون میکرد و بعد دوباره همون جا پنهانشون میکرد. تا این که یه روزصبح که از خواب بیدار میشه میبینه از زمین کنار خونه صدای بولدوزر میاد! سریع میره تو کوچه و میبینه بله دارن اونجا خونه میسازن و کلی خاک برداری کردن! با عجله میپرسه خاک ها رو کجا بردن صاحب زمین هم میگه فلان جا خاج از شهر... زنگ میزنه به دوستش که موتورشو بیاره و با استرس میره جایی که صاحب زمین گفته بود ولی هرچی میگرده موها رو پیدا نمیکنه...
وقتی بهم زنگ زد گفت ریحانه یه اتفاق خیلی بد افتاده داشت گریه میکرد! تا حالا گریشو ندیده بودم! حسابی ترسیدم فکر کردم برای کسی اتفاقی افتاده!
حالا هروقت خیال بافی میاد سراغمون به این کفر میکنیم که الان موهای من کجاست!:)
پاسخ:
عهه چقدر خوبه این ماجرا، چرا نمی نویسیدش؟ کلی میشه حظ برد
خیلیامون یه عمره داریم میگردیم
بین پروازها
پاتوق ها
پس کوچه های شهر
حتی خاطره ها
نه که بگردیم تا پیدا شه.. میگردیم تا زنده بمونیم.
آدم بی امید.. بی خاطره.. تنها.. آدم دلتنگ حتما میمیره!
پاسخ:
بسوزان ... لحظه لحظه ... ثانیه ثانیه ... برگ برگش را
بسوزان
اما ای کاش می دانستی ... خاکستر خاطرات سوزاننده تر است

چه خوب گفتید
۰۳ آبان ۹۴ ، ۲۲:۵۱ نیمه سیب سقراطی
ع گفتم من این متن رو یه بار دگ یه جایی خوندم هااااا ! خوب شد آخرش گفتین مگر نه کلی ذهنم درگیر میشد ؛)

+ غم ش خیلی غم بود ! خیلی درد داشت ! 
امیدوارم غم شما انقدر بزرگ نباشه ، انقدر دردناک ، انقدر بی بازگشت ...
پاسخ:
مگه شما از داستان تخته سیاه خبر نداربد؟

من  فرمانروا هستم، فرمانروای همه چیز و هیچ چیز :)
۰۴ آبان ۹۴ ، ۰۱:۴۶ بادبادک قرمز
اخه یه بار نوشتمش :)
منتها ارشیومون چون به مرور پاک میشه الان توش نیس!
پاسخ:
آرشیو کجا؟ بیان؟
شما که خیلی بهتر گفتید استاد :)
پاسخ:
لطف شماست ^–^
۰۴ آبان ۹۴ ، ۱۴:۳۳ بادبادک قرمز
نه قبلا تو بلاگفا مینوشتیم:)
پاسخ:
اهان، جالب که ارشیو پاک میشه، گفتم نکنه همین بلا سر وبلاگ منم بیاد
۰۵ آبان ۹۴ ، ۱۲:۳۳ بادبادک قرمز
نه من خودم پاکشون میکنم چون ترجیح میدم کل خاطراتم تو اینترنت یه جا نباشه! به مرور پاک میکنم و نگهشون میدارم برای خودمون
پاسخ:
خب اینطوری خوبه، گفتم نکنه سایت خودش پاک می کنه. البته من معمولا روزنوشت ندارم، بیشتر مطالب هم از ارشیوم پست میشن
فکر کردم واسه خودت اتفاق افتاده

داستان هایی که اینجوری تموم میشه غمگینم میکنن
یه مدت رمان خوندنو گذاشته بودم کنار چون انقدر غرقش میشم که وقتی آخرش ناراحت کننده بود روانی میشدم 
پاسخ:
نه برای من اتفاق نیفتاده، ولی زندگیش کردم
امان از داستانک هایی که کوتاهن ولی دردشون مداومه.
چقدر تلخ بود:)
پاسخ:
:( 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">