باریکه راه شهود

باریکه راه شهود

ما
در انبوه خاطرات مه آلود
گم شده ایم
آنجا
که سرگذشت هزاران نگاه
آرمیده است.

_______________________________________

- متعلقات دیگران را قطعا با نامشان منتشر میکنم پس محتوای بی نام را بخوانید: بچه های خودش.
- اگر قابل دانستید و خوشتان آمد، حق انتشار بی نام و نشان هم دارید.
- چندان علاقه ای به شرحال نوشتن ندارم بنابراین مطالب عموما مخاطب ندارند و تخیلی هستند.
- توضیح نام وبلاگ و نام مستعارم را هم در قسمت "درباره من" بخوانید.

طبقه بندی موضوعی

۱۲ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است


قسم به خون های ریخته شده، از هبوط آدم تا امروز

قسم به تن های آویخته از دروازه های دروغ

من، به خونخواهی قربانیان ِ سبعیت ِ نگاه های خونریر، بر خواهم خاست

و رشته رشته تازیانه مژگان را به آتش خواهم کشید

.

نفرین به من

نفرین به کلمه

نفرین به هزاران معنای مدفون در پس این خطوط 

دیگر نخواهم گفت

دیگر نخواهم نوشت

من، به تصویر می کشم

احضار می کنم

من بر پیکر این شوره زار بی حاصل

حماسی ترین طرح تاریخ را نقش خواهم زد

من یکایک ترک های این کویر را بند میزنم

تا سراب ِ چشمان ِ همه ساحران ِ عالم، آب شود

آنهنگام در صور ِ سرخ ِ اسرافیل خواهم دمید

که همگان در این پهنه بهت آلود

به تماشای محشر دل ها برخیزند

.

آری من قیامت را هر روز، برپا می کنم

تا زبان ها، چشم ها، گوش ها و جوارح

به مظلومیت تمامی خواستن های ناکام ِ خلقت

شهادت دهند

و بپرسند: بای ذنب قتلت

.

که عدالت جز این نیست

.

کجاست آنکه می گفت

می کشم و خود خونبهایم؟

کجاست؟

.

کاش در این بیدادگه، دادگری بود

.

تمام


________________
+ دلم می خواست وقت کنم اجراش کنم، با اجراش براتون بفرستم ولی خب........ .
۷ نظر ۲۸ آذر ۹۴ ، ۰۰:۳۳
محمد StigMatiZed

مدت هاست که اینجا در خصوص اینکه اینروزها حتی یک ساعت هم وقت فکر کردن به خودم و تخیل کردن ندارم، میخوانید، بعضی از دوستان به طرق مختلف در مورد این نبودن های من اظهار نظر کرده اند، کسانی این مسئله را بهانه نخواندن و معاشرت نکردن دانسته اند، کسانی پا را فراتر گذاشته و از حوادثی خبر داده اند، که به نظرم هر دو جنس این رفتارها ناشی از خودخواهی دوستان و بی اعتمادی شان نسبت به توضیحات من است و بعضی از پیام ها واقعا ناراحتم میکند. از انجا که این وبلاگ را دوستان غیر بیانی ام هم می خوانند یک توضیح مختصر عرض میکنم.

سالهای منتهی به انتخابات برای اهالی سیاست و سیاست خوان ها مثل روزهای آخر اسفند پر از عجله و رفت و آمد است و البته تشویش که ناشی از قواعد خاص بازی در این فضاست که توضیح بیشتر نیاز نیست. کنش دانشجویی هم در وضعی که باید تمام انرژی ات را صرف سر و کله زدن با ساختار معیوب اداری و با مغز آکبند عده ای که چشمشان به یک صفحه کتاب هم نخورده، کنی دیگر نه جانی برایت باقی می ماند نه فکر آزادی.
نمونه اش امروز از صبح تا ساعت 3 با طفلان ارزشی دانشکده که نسبت به یادگیر مقاومت سنگینی دارند سر و کله زدم و بعد هم از این سر تهران رفتم سر دیگر شهر که با عزیزی رایزنی کنیم برای حضور در انتخابات خبرگان و بعد از 2 ساعت بحث، دست از پا درازتر محترامانه بیرونمان کرد.
دو پروژه علمی هم که مدت ها بود پیگیرش بودم، به خاطر نبود حمایت نیمه کاره مانده، دلم را خوش کرده بودم خروجی اش تا آذر بدست می آید و قدری ذهنم آرام میشود.
 به شدت خسته ام و هیچ راه گریزی هم نیست که قدری فکرم را بند کنم به چیز دیگری غیر از سیاست، حتی شب ها خواب درس و بحث می بینم، بر من ببخشایید و بپذیرید هر کسی ابتدا به ساکن باید برای خودش و اولویت های خودش زندگی کند و امروز در وضعی نیستم که مثل قبل رفاقت کنیم و ساعت ها وقت برای حرف زدن باشد :) 
یا حق

۷ نظر ۲۶ آذر ۹۴ ، ۲۰:۴۸
محمد StigMatiZed

پاکی، مثل هوای تهران


+ پشت نیسان آبی گریزپای خوندم: "یکی تو پاکی، یکی هوای تهران".
+برام از خدا یک ساعت اضافه در روز بخواید که بتونم بنویسم بتونم بخونم.
۱۴ نظر ۲۳ آذر ۹۴ ، ۲۰:۵۴
محمد StigMatiZed
همیشه روبروی پنجره و پشت به محیط کافه می نشینم، دیدن تصاویر بیرون با همهمه درون کافه و بو های خاص کافه ها در روزهای سرد ترکیب دلپذیری می شود.
برف نشسته بود، در آن ظهر سرد خیابان ولیعصر چندان شلوغ نبود برای همین حتی نوک زدن یاکریم ها پشت پنجره خانه های اطراف هم به چشم می آمد. 
آنطرف بلوار دست به سینه ایستاده بود داخل ایستگاه اتوبوس. سر جایش مدام روی پنجه می رفت و دستکش چرمی اش را کنار میزد به ساعتش نگاه می کرد، از بخار نفس هایش می شد فهمید که سردش نیست ولی آرام و قرار نداشت.
فنجانم به نیمه رسیده بود، هر بار که تلخی قهوه را که حالا با صدای خنده های گاه و بیگاه جماعت شاد از حال و هوای برفی بیرون آمیخته بود مزه مزه میکردم بیشتر به حجم انتظاری که آنطرف خیابان زمان براش متوقف شده بود خیره می شدم، نمی دانم کدام نسبیت عام یا خاص اینجا صادق بود، اما همیشه زمان برای آدم های منتظر کند تر می گذرد. 
فضای چند متری ایستگاه را مدام قدم میزد و گاهی هم به خط ویژه اتوبوس نگاه میکرد، اما خبری نبود.
سرم را تکیه داده بودم به دست چپم و با دست راست فنجان قهوه را می چرخاندم، گاه گاهی ماشین های خیابان تصویرم را مختل می کردند ولی مطمئن بودم او هنوز در ایستگاه است.
یک لحظه کافه ساکت شد، تعجب کردم اما سرم را بر نگرداندم، بیرون واقعه مهمتری در جریان بود و من روایت داخل کافه را با گوش هایم می دیدم، صدای زنگوله درب کافه آمد، زیاد طول نکشید که فهمیدم شاهکار فروردین ماه پدر و مادرِ دختر خانمی، در آذر به ثمر نشسته و حالا رفقا  سالروز بیست و ششم این حماسه را جشن گرفته بودند. 
نمی دانم چند دقیقه گذشته بود ولی برای من که همه عمر منتظر بودم، ثانیه شمار گاه و بیگاه تکان می خورد، حوصله ام از این همه تکرار سر رفته بود. احتمالا او هم از تکرار ِ نیامدن کلافه بود. 
صدای تیـــس، اتوبوس آمد. یک لحظه همه چیز کافه در زمان ساکن شد، هیاهوی اطراف هم و یاکریم های پشت پنجره ها، همه چیز. اتوبوس میانمان بود، تمام بدنه و شیشه هایش پر بود از تبلیغات، دلهره داشتم، کف دست هایم را به میز فشار میدادم، می خواستم از جا کنده شوم و بدوم، انگار پایان انتظار او تداوم انتظار من بود. یک آن در تمام لحظه هایی که نگاهش می کردم، خودم را جایی در آن ایستگاه و مشغول حرف زدن دیدم، آنقدر دلنشین که گذر سریع زمان را نفهمیده باشیم. انبوهی از تصاویر در عرض چند لحظه از پیش چشمانم گذشتند. صدای تیــس اتوبوس که می خواست حرکت کند و دوباره هیاهوی درون کافه و پرواز یاکریم ها، دست هایم را روی پایم گذاشتم و خیره شدم به پایین. چند لحظه ای به هیچ چیز فکر نکردم. 
سرم را که بالا آوردم، دیدم با همان حال من، نشسته در ایستگاه و دستهایش را گذاشته روی پاهایش و به زمین خیره شده، دیگر از آن تلاطم قبلی خبری نبود، گویی همه تشویش اطراف را بلعیده بود، طوفان درون گاهی ویران کننده تر است. 
دستهایم را گذاشتم روی میز و از صندلی جدا شدم، اینبار کافه با دیدن آنطور برخاستن من ساکت شده بود، بدون اینکه پالتو بپوشم یا کلاه و دستکش بردارم از کافه زدم بیرون. نگاهم را از او بر نداشتم. برف روی شمشاد های کنار خیابان را جمع کردم، یک گلوله برفی پرت کردم آنطرف پیش رویش. حباب افکارش شکست، سر بلند کرد، دست بلند کردم. یاکریم ها برخاستند.

دو سال از آخرین باری که پشت همین شیشه ها مشغول حرف زدن بودیم و آنقدر دلنشین که گذر سریع زمان را نفهمیدیم، گذشته بود.

چند لحظه نگاهم کرد، ایستاد. خندید و دست تکان داد
.

_______________
+در پاییز به دنیا آمدم، در تابستان مردم و در زمستان ... .
+ همیشه آنها که از موهبتی بی بهره اند معنای آن را بهتر از سایرین درک می کنند.

۱۸ نظر ۱۷ آذر ۹۴ ، ۰۲:۲۵
محمد StigMatiZed
برای خودم نشسته بودم و میوه می خوردم. حس کردم یک نفر نزدیکم شد. سر بلند کردم دیدم با یک لبخند لطیف ایستاده و نگاهم میکند.
گفت: آقای ... .
گفتم: جانم. وقتی کسی صدایم می کند می گویم "بله" و همیشه پیش خودم فکر میکردم "جانم" گفتن فقط مخصوص آدم های خاص زندگی ام باشد.
+ تو کنفرانسم کمکی میکنید؟
یکی از صندلی ها را چرخاندم و گفتم: "حتما، بفرمایید."
اصل اول "از درسخون به نظر اومدن منتقر باش"، اما به خودم میگفتم این که چیزی نیست آدم ها مدام قول و قرارهاشان را زیر پا میگذارند حالا توام چند دقیقه ای خرخوان باش.
یک دستش جزوه بود، با دست دیگر چادرش را جمع کرد و نشست.
زن ِ درونم بدجور فعال بود، انگار مغزم همزمان همه کار انجام میداد، به نظرم دخترهایی که شلوار دمپاگشاد می پوشند و مانتویشان کمربند دارد از بهشت آمده اند برای شاد کردن دل خلق و من همه این ها را در حالی دیدم که داشتم وسایل خودم را مرتب میکردم تا به سوالش راحت تر جواب دهم.
زیر چشمی دیدم به ظرف صیفی جاتم نگاه می کند و می خندد، به لطف رفقای دهن لق دیگر کسی نیست که از گیاه خوار بودنم خبر نداشته باشد. بد هم نشد. 
- خب در خدمتم.
+ شنیدم شما سر کلاس در مورد .............. .

فکر میکنم بخش بزرگی از یادگیری دخترها ناخوداگاه باشد، مثلا ناخودآگاه یاد میگیرند که "آرام پلک زدن" چه بلایی بر سر کسی می آورد که آدم جزئیات است. یاد می گیرند که چطور با هر پلکی که پایین می رود تو را بکشند و با هر پلکی که بالا می آید زنده ات کنند. مثل تلویزیون های لامپی قدیمی دکمه روشن را بزنند و درست لحظه ای که قرار است تصویر بیاید دوباره خاموشت کنند و از همه بدتر یاد می گیرند بعضی تکرارها عادت نمی آورد، معتادت می کند. در ناخوداگاه دخترها عزرائیل هر لحظه جانت را می ستاند و اسرافیل هر لحطه در صورش میدمد. در ناخودآگاه دخترها خدا بدجور خودنمایی میکند.

 لابلای همه این فکرها، می دیدم که هیچ چیز از توضیحاتم نفهیده، گفتم: متوجه شدید؟
گفت: هویج میخوردید؟ به ظرفم نگاه میکرد.
ظرف را پشت کیفم گذاشتم و گفتم: ایرادی داره؟
+ نه ایرادی که ... نداره ولی جالبه.
- چیش جالبه؟
+ که سیب هم دارید و کرفس. 
اصل دوم "از کلنجار رفتن با دخترهای خنگ متنفر باش". خب البته همیشه حوادث مهم در مواقع استثنایی اتفاق افتاده اند.
.
حرف هامان تمام شد، از جایش بلند شد که برود، زن درونم خاموش شده بود، مغزم بازگشته بود به همان حالت بلاهت بار همیشگی، می خواستم چیزی بگویم اما ذهن یاری نکرد و دو جمله را باهم قاطی کرد و زبانم با دستوری که نخاع گرفت بدون آنکه مهلت اصلاح بدهد گفت: "بازم از این سوالا بپرسید".
بر گشت نگاهم کرد، احتمالا تا به آن لحظه چهره ای اینقدر حماقت زده از نزدیک ندیده بود. پرسید: منظورتون این بود که بازم از این کارا بکنم یا اینکه اگه بازم سوالی دارم بپرسم؟"

گفتم: منظورم ......... هر دوش بود.

________________________________

+بعضی قسمت ها را سفارشی، برای اذیت کردن دوستان نوشتم
+از فرط خستگی هر آینه است که بمیرم.
*عنوان: قیصر امین پور عزیز
۱۸ نظر ۱۵ آذر ۹۴ ، ۰۱:۰۴
محمد StigMatiZed

بلاگیا، بچه ها
بچه ها، بلاگیا

کنار دانشگاه


سمت راست آقای CatOwl




+ بلاخره وسط دیدن "بر باد رفته" هم شاید پیام بازرگانی بد نباشه

۲۰ نظر ۱۳ آذر ۹۴ ، ۱۴:۴۴
محمد StigMatiZed

تاریخ تکرار نمی شود

بلکه بخشی از آنچه به باور ما تاریخ خوانده می شود، تنها، وجوه مشترک رنج هاست که در سیر زمان تکرار پذیرند.

_________________

*عنوان:
داغ های دل ما
جای چراغانی ها

قیصر امین پور عزیزم

۹ نظر ۱۲ آذر ۹۴ ، ۲۱:۴۹
محمد StigMatiZed
هوا گرفته بود، گفته بودن قراره بارون بیاد، ایستاده بودیم تو یک ایستگاه اتوبوس، گوشیش دستش بود و بی هدف بین صفحه ها جابجا میشد، همونطور که سرش پایین بود، گفت: "ببین من حوصله بحث ندارم".

انگار مدام کسی روی تنم آب سرد می ریخت و لحظه بعد آب داغ، خیره شدم به انگشتاش، گفتم:"امیدوار بودم فقط ظاهرت شبیه اطراف شده باشه نه باطنت".
همون لحظه اتوبوس اومد، تصویر مبهم خودش رو تو شیشه های کدر دید و روسریش رو مرتب کرد؛ منم به مردم خسته پشت شیشه که هیچ کجای این دنیا نبودن خیره شدم.
اتوبوس که رفت به مغازه های اونطرف خیابون نگاه میکردم، دستاش تو جیب مانتوش بود، پایین رو نگاه میکرد و با نوک کفشش که می دونست مدلش رو دوست دارم، سنگ ریزه های روی آسفالت خیابون رو جابجا می کرد، گفتم: "من همیشه از آدم هایی که شکل زندگی میشن می ترسم، می دونی چرا؟".
شونه هاشو به بالا فشار داد و سرش رو بالا گرفت و هیچی نگفت. "چون با تو همون رفتاری رو میکنن که زندگی باهاشون کرده".
نشستم روی یکی از صندلی ها و گفتم: "مسئله اینجاست که زندگی هیچ وقت با ما بحث نمیکنه، فقط کار خودشو میکنه" ........ "توام کار خودتو بکن".

بی حرکت ایستاد، به روبرو خیره شد، کمی صبر کرد و گفت: "خداحافظ". و رفت. 

تصویر مَواجشو از تو شیشه های ایستگاه نگاه می کردم، کنار دیوار تو پیاده رو راه میرفت، دیدم دست چپش رو برد سمت صورتش و دست راستش رو گذاشت روی دیوار، قدری خم شد.
.
رفتم طرفش.

هوا گرفته بود، گفته بودن قراره بارون بیاد، ولی نیومد. 

__________________________________

+ همیشه دوست داشتم از زندگی بنویسم، از شور، عزیزی ذیل نوشته قبلی پیامی داده بود که بارها و بارها خوندمش و انرژی گرفتم اما، راستش برای شورانگیز نوشتن آرامش لازمه تا اونقدری رها باشی که بتونی زنده بودن رو وصف کنی، تنفسش کنی و همه اونچیزی رو که در درونت زنده می کنه رو به قلم بیاری، آرامش لازمه و در وضعی که من و خیلی از ما گرفتاریم، آرامش سخت بدست میاد و راحت از دست میره. تلخی قلمم رو به شیرینی نگاهتون ببخشید، ممنون که میخونید :)

*رسیده ها چه غریب و نچیده می افتند ... به پای هرزه علف های باغ کال پرست
استاد بهمنی
۷ نظر ۱۱ آذر ۹۴ ، ۲۱:۲۳
محمد StigMatiZed
خیره شده بودم به نوشته های پشت شیشه، حس کردم یه چیزی مثل نسیم پشتم جابجا میشه، انعکاس یک تصویر مبهم تو شیشه معلوم بود، برگشتم دیدم دکمه آسانسور رو زده و انگار که مضطرب باشه خیره شده به شماره طبقات، از تکان خوردن چادرش میشد فهمید که پاش از نگرانی می لرزه. به روی خودم نیاوردم، برگشتم و خیره شدم به همونجای قبلی، ولی از تو شیشه نگاهش میکردم، همون تصویر مبهم رو طوری تصور میکردم که انگار تو آینه دارم نگاهش می کنم. آسانسور رسید، در رو باز کرد و رفت داخل، مطمئن بودم پایین نمیره، چون دکمه طبقه همکف حراب شده بود و اونقدر سفت بود که انگشت های ظریفش نمی تونستن فشارش بدن. درست فهمیده بودم، از بیرون میشد صدای "عه" گفتنش رو شنید، در ِ آسانسور رو باز کردم دیدم نا امید کز کرده گوشه اتاقک تنگ و هر لحظه احتمال داشت حیغ بکشه، شاید هم گریه کنه، رفتم تو، طبقه همکف رو زدم و گفتم: "نمی دونم کِی می خوان این دکمه کذایی رو درست کنن". کلافه بود، مضطرب بود، اما فقط برای یک لحظه خیلی کوتاه خندید و هیچی نگفت، سرم رو انداختم پایین و خیره شدم به کف اتاقک.
چهار طبقه، آسانسور پایین می رفت انگار طبقه ها تمامی نداشتن، هر طبقه که پایین میرفت من بر میگشتم به همون لحظه ای که گفتم "این دکمه کذایی" و لحظه ای که خندید.
 
به ناگاه
زمان ایستاد
و زمین پر از جوانه های حضور شد
.
غرق سبز، محو ماه
من تمام شدم
با یکایک هجاهای جان
پلک های خسته یک نگاه شدم

کی فکرش رو می کرد، که ساده ترین دختر دانشگاه که شاید کسی اسمش رو هم نپرسیده و شاید حتی تو لیست حضورغیاب اسمش آخرین نفره و همون لحظه ای که همه دارن از کلاس بیرون میرن اسمش خونده میشه و تو همهمه بچه ها گم میشه، قشنگ ترین لبخندی که تا اونروز دیده بودم رو داشته باشه؟ باور نمیکردم همه اغواگری یک دختر بتونه در لبخندش خلاصه بشه.
.
به خودم اومدم دیدم فقط یک طبقه دیگه فرصت دارم، همه انرژیمو جمع کردم، سرمو آوردم بالا، نگاهش کردم و بدون مقدمه گفتم: "میشه یه بار دیگه بخندید؟" نمی دونم کجای دنیا بود ولی وقتی که برگشت به جسمش تو آسانسور، منو با تعجب نگاه کرد و هیچی نگفت، فهمیدم خیلی براش عجیبه که ساده ترین پسر دانشگاه که فقط شاید دیر رسیدن هاش به کلاس و سلام های بلندش جلب توجه میکنه، خیلی بی مقدمه ازش خواسته باشه که بخنده. تکرار کردم: "میشه بازم بخندید؟"
نگاهم کرد ... فرو ریخت، چشماش پر اشک شد، پشت چادرش قایم شد.
رسیده بودیم به همکف، در رو باز کردم، بدجور ترسیده بودم، با عجله بیرون اومد صورتشو زیر چادرش قایم کرده بود، رفت سمت حیاط، فقط فرصت کردم بگم: "ببخشید."
.
می دونید، یک روزهایی هست که باید دخترها و زن ها رو بیشتر دوست داشت، زن ها هیچ وقت به دردهاشون عادت نمیکنن، فقط مدام از خودشون می پرسن، چرا؟
از اون روز هر وقت همدیگه رو می بینیم، می خنده و دلچسب ترین چیز دنیا رو بهم میده.
توجه هیچکش هم جلب نمیشه، کسی مارو نمی بینه، نه اونو ... نه منو.
 کسی این همه سادگی رو نمی بینه، این همه زیبایی رو. و دنیای ما اینطوری می گذره.

_______________________
+ نمیدونم تو عوض کردن فضا چقدر موفق بودم :|
۱۹ نظر ۰۶ آذر ۹۴ ، ۲۳:۲۶
محمد StigMatiZed


من عاشق بازی ام، بیش از هر چیز در این دنیا، اما پرسش اینجاست، آیا انتخاب دیگری وجود دارد؟ آیا می شود بازی نکرد؟
گاهی فکر می کنم بعد از اینکه کنراد تولد نیکلاس را تبریک گفت و یک به یک گره های داستان باز شدند، وقتی که کریستین ِ هنرپیشه از نیکولاس خداحافظی می کرد، درست همانجا داستان فیلم با "مظنونین همیشگی" به یک پایان مشترک میرسیدند چه اتفاقی می افتاد؟ وقتی نیکولاس با بینی شکسته گوشه ای سیگارش را دود می کند، کریسیتین و کنراد می فهمیدند که خودشان گرفتار بازی شده اند، چه حسی در تماشاچی ایجاد میشد؟
نوعی کمبود در این روایت وجود دارد، خلاء ابر قهرمان، یک هوش شکوهمند، خلعی که نه در واقعیت و نه در خیال پر نمیشود جز، در یک بازی

به بازی خوش آمدید.

+ پستی برای تمام فصول
+ بر من ببخشایید اگر وقت خواندن ندارم، گرفتاری اینروزها حتی وقت تخمه خوردن برایم نگذاشته چه رسد به خواندن و فکر کردن به تخیلات در پس قلم های شما. 
+قصد کرده بودم 5 شنبه شب ها را بگذارم برای خواند 60 وبلاگی که دنبال میکنم، دریغ از 6 دقیقه وقت :|
۸ نظر ۰۴ آذر ۹۴ ، ۰۱:۰۶
محمد StigMatiZed


چه بر سر آینه ها آمده؟

همچون سیگارفروشی شده اند که جز بنزین و کبریت

نمی فروشد.

یا آن کفاش پیر که می گفت:

تاول ِ پایت از کفش نیست

راه، راه تو نیست

.

براستی چگونه می شود از هجوم این جملات

به نوش داروی اساطیر شاهنامه پناه برد، وقتی

سهراب قصه ما شهید تنها یک کلمه شد

انتظار

.

.

.

آری

هیچ راز مگویی در کار نیست

هیچ پهنه نا مکشوف

و هیچ قله ی فتح ناشده

جز آنکه جایی

میان صخره های بلند "خواستن"

در آن سرزمین فیروزه ای که میان چرخیدن های ما

وقتی که دست هامان را به هم داده بودیم و میخدیدیم

گم شد

.

و من

که آسیمه از خواب

سقوط کردم

به بیداری

.

و تو

که خندیدی و گفتی

"شاید" وقتی دیگر

.

.

نمی دانم چرا؟ اما

هیچگاه مجال گفتن نیافتم که بمان

ولی انگار میدانستی که

"شاید" یعنی "هرگز"

.

.

.

خاطرم آمد

یک راز کوچک دیگر میان ما هست

من، تو و تقویم

"روزی که مــُـردم"


۱۵ نظر ۰۱ آذر ۹۴ ، ۰۰:۴۷
محمد StigMatiZed

بعضی ها حضورشان در زندگی ات کفاره دارد. تنفس در هوایی که تنفسش می کنند، کفاره دارد. بودن در جایی که هستند یا حتی از آنجا رد شده اند کفاره دارد. کاش می شد مثل فیس بوک که وقتی کسی را بلاک میکنی دیگر هیچ اثری از او را در هیچ صفحه ای نمی بینی، این ها را بلاک می کردی و خلاص. مثلا در جمع دوستانتان به جای طرف یک صندلی خالی می دیدی، یا مثلا آکواریم، یا حتی لباس زیر گل گلی همسایه روی بند را، ولی اینها را نمیدیدی. کاش میشد ساعت 9 شب گذاشتشان دم در، یا لاتاری برنده می شدند می رفتند ینگه دنیا، 

۰ نظر ۰۱ آذر ۹۴ ، ۰۰:۳۵
محمد StigMatiZed