باریکه راه شهود

باریکه راه شهود

ما
در انبوه خاطرات مه آلود
گم شده ایم
آنجا
که سرگذشت هزاران نگاه
آرمیده است.

_______________________________________

- متعلقات دیگران را قطعا با نامشان منتشر میکنم پس محتوای بی نام را بخوانید: بچه های خودش.
- اگر قابل دانستید و خوشتان آمد، حق انتشار بی نام و نشان هم دارید.
- چندان علاقه ای به شرحال نوشتن ندارم بنابراین مطالب عموما مخاطب ندارند و تخیلی هستند.
- توضیح نام وبلاگ و نام مستعارم را هم در قسمت "درباره من" بخوانید.

طبقه بندی موضوعی

باغ ِ کال پرست*

چهارشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۴، ۰۹:۲۳ ب.ظ
هوا گرفته بود، گفته بودن قراره بارون بیاد، ایستاده بودیم تو یک ایستگاه اتوبوس، گوشیش دستش بود و بی هدف بین صفحه ها جابجا میشد، همونطور که سرش پایین بود، گفت: "ببین من حوصله بحث ندارم".

انگار مدام کسی روی تنم آب سرد می ریخت و لحظه بعد آب داغ، خیره شدم به انگشتاش، گفتم:"امیدوار بودم فقط ظاهرت شبیه اطراف شده باشه نه باطنت".
همون لحظه اتوبوس اومد، تصویر مبهم خودش رو تو شیشه های کدر دید و روسریش رو مرتب کرد؛ منم به مردم خسته پشت شیشه که هیچ کجای این دنیا نبودن خیره شدم.
اتوبوس که رفت به مغازه های اونطرف خیابون نگاه میکردم، دستاش تو جیب مانتوش بود، پایین رو نگاه میکرد و با نوک کفشش که می دونست مدلش رو دوست دارم، سنگ ریزه های روی آسفالت خیابون رو جابجا می کرد، گفتم: "من همیشه از آدم هایی که شکل زندگی میشن می ترسم، می دونی چرا؟".
شونه هاشو به بالا فشار داد و سرش رو بالا گرفت و هیچی نگفت. "چون با تو همون رفتاری رو میکنن که زندگی باهاشون کرده".
نشستم روی یکی از صندلی ها و گفتم: "مسئله اینجاست که زندگی هیچ وقت با ما بحث نمیکنه، فقط کار خودشو میکنه" ........ "توام کار خودتو بکن".

بی حرکت ایستاد، به روبرو خیره شد، کمی صبر کرد و گفت: "خداحافظ". و رفت. 

تصویر مَواجشو از تو شیشه های ایستگاه نگاه می کردم، کنار دیوار تو پیاده رو راه میرفت، دیدم دست چپش رو برد سمت صورتش و دست راستش رو گذاشت روی دیوار، قدری خم شد.
.
رفتم طرفش.

هوا گرفته بود، گفته بودن قراره بارون بیاد، ولی نیومد. 

__________________________________

+ همیشه دوست داشتم از زندگی بنویسم، از شور، عزیزی ذیل نوشته قبلی پیامی داده بود که بارها و بارها خوندمش و انرژی گرفتم اما، راستش برای شورانگیز نوشتن آرامش لازمه تا اونقدری رها باشی که بتونی زنده بودن رو وصف کنی، تنفسش کنی و همه اونچیزی رو که در درونت زنده می کنه رو به قلم بیاری، آرامش لازمه و در وضعی که من و خیلی از ما گرفتاریم، آرامش سخت بدست میاد و راحت از دست میره. تلخی قلمم رو به شیرینی نگاهتون ببخشید، ممنون که میخونید :)

*رسیده ها چه غریب و نچیده می افتند ... به پای هرزه علف های باغ کال پرست
استاد بهمنی
۹۴/۰۹/۱۱
محمد StigMatiZed

آدم ها

باغچه

زندگی

نگاه

نظرات  (۷)

در هر صورت قشنگ مینویسید. 
یک لحظه حس کردم توی همون فضام ...
پاسخ:
^_^
ممنونم

فضای خوبی نیست، بیاید بیرون
شما در هر صورت قشنگ مینویسید...
:)
پاسخ:
ممنونم :)
تصویر سازی هاتون عالیه... :)
پاسخ:
نقاش شمایید، تصویر ساز منم؟
ممنونم :)
۱۲ آذر ۹۴ ، ۰۳:۲۴ آریانا م.ف
میدونی محمد... عادت کردم پست که میزاری بزارم اینوقت شب بخونمش. معمولا اینوقت شب تاثیر همه چیز روی احساسم چندبرابره..مخصوصا تاثیر اینجا . خوبه که دستشو گذاشت به دیوار و سرشو خم کرد. خوبه که راوی رفت سمتش. محمد، زندگی بازی های عجیبی باهامون میکنه اینکه راوی بگه ادمایی که شکل اطرافشون میشن ترسناکن بیرحمانست، این قضاوته اگه قضاوت نبود اون دستشو به دیوار تکیه نمیداد و سرشو نمینداخت پایین و راوی هم نمیرفت سمتش.  هرچند حال راوی هم قابل درکه و معلومه قضاوتش از روی ناراحتی بوده وگرنه نمی رفت سمتش!
شاید خواننده های وبت حق داشته باشن اما میدونی چیه من همیشه دوست دارم بایم اینجا و تو برگ ریزان اینجا غرق بشم. دوست دارم این اندوه وجودمو پر کنه تا بلکه یادم بیاد انسانم. دوست دارم حالم با نوشته ها دگرگون بشه... باور کن خوندن مهم ترین رسالتش اینه که بهمون یادآوری کنه انسانیم احساس داریم. وقتی کتاب میخونم یا روزنامه ورق میزنم دوست دارم احساساتم تحریک بشن. و اینجا تو این رسالت رو اجرا میکنی.
+ تیکه شعر خوبی بود مرسی از انتخابت.
ممنون
پاسخ:
و من که همیشه از همراهیت و کامنتات انرژی میگیرم آریانای عزیزم، 
و اما در مورد راوی و قضاوتش، به نظرم بهتره تفسیر رو بگذارم بع عهده خواننده ممنونم که می خونی
 خوندن مهم ترین رسالتش اینه که بهمون یادآوری کنه انسانیم احساس داریم. 
کاش رسالتمون رو فراموش نکنیم.

من که مثل همیشه لذت بردم:)ارامش...ارامش همیشه موندگاریش کمه فقط درصورتب میمونه که همه چیو بسپری به خدا با ایمان و بدون هیچ تمنا یی
پاسخ:
بدون هیچ تمنایی، کاش آدما با هم همینطوری بودن

ممنونم که می خونید
۱۵ آذر ۹۴ ، ۲۳:۳۲ ثمین سعیدی نیا
اگر آن کال خرمالو باشد پرستیدنش واجب است در این برگریزان برف ریزان
پاسخ:
ریز ریزان، خرمالو دوست ندارم :|
باید بگم که این داستان هم خوب بود ولی کمی معمولی 
حسی بوده احتمالا بیشتر
حسش خوب بچد
و یک پیشنهاد یا انتقاد
بلد کردن بعضی جمله ها رو در متن و یا متفاوت کردن رنگشون رو دوست ندارم
به نظرم خود ادم باید تفاوت و خاص بودن جمله رو حس کنه نه اینکه نویسنده متذکر بشه
البته این صرفا نظر شخصی منه ولی به نظرم شأن و کلاس نوشته هاتون یکم میاد پایین . مثل نوشته های وبلاگی معمولی 
😁😜
آیم ساری فور ایت !
پاسخ:
خب بله چون جر اون دیالوگ ها چیز خاص دیگه ای نداشت.

و البته نقد شما رو میپذیرم و لحاظ میکنم
ممنونم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">