باریکه راه شهود

باریکه راه شهود

ما
در انبوه خاطرات مه آلود
گم شده ایم
آنجا
که سرگذشت هزاران نگاه
آرمیده است.

_______________________________________

- متعلقات دیگران را قطعا با نامشان منتشر میکنم پس محتوای بی نام را بخوانید: بچه های خودش.
- اگر قابل دانستید و خوشتان آمد، حق انتشار بی نام و نشان هم دارید.
- چندان علاقه ای به شرحال نوشتن ندارم بنابراین مطالب عموما مخاطب ندارند و تخیلی هستند.
- توضیح نام وبلاگ و نام مستعارم را هم در قسمت "درباره من" بخوانید.

طبقه بندی موضوعی

۳۰ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است


سهم من داشتن نیست
رَساندنت به خورشید است.
.
حکایت غمبار همیشگی،
برکه های پر آب،
جوی های خشکیده.


۱۲ نظر ۲۸ مهر ۹۴ ، ۲۱:۲۲
محمد StigMatiZed


اتفاقا من موافق نیستم که زود دیر می شود ... گاهی آنقدر طول می کشد که خون می آورد ... برای بعضی از ما یک لذت پنهانی در این دیر شدن ها هست ... انگار قسمت تراژیک داستان برایمان جذاب تر است ... و برای خیلی از ما لذت ها دیر می آیند و زود می روند ... درست مثل آلن دلون که همیشه بعد از دو ساعت بنگ بنگ و معاشقه حتی شده کتلت هم در گلویش گیر کند باید بمیرد تا آخر داستان خوش نشود. خلاصه که آنچه که همیشه دوست داری اول داشته باشی آخر بدست می آوری و حالا چرا؟ 

 شاید بهتر است بگویم دیر زود می شود. این روزها همه ما دلون شده ایم.
۰ نظر ۲۸ مهر ۹۴ ، ۲۱:۱۷
محمد StigMatiZed


Eternal Sunshine of The Spotless Mind

وقتی که نیست، فقط عشقه که نیست.
وقتی که هست، فقط عشقه که هست.
نبودنش یک درده، بودنش هزارتا.

۱۵ نظر ۲۶ مهر ۹۴ ، ۲۳:۰۳
محمد StigMatiZed


عکس: جایی در اینترنت، توان دیدن عکس هایی که خودم از بن بست گرفتم رو ندارم.

پرسه های گاه و بیگاه در خیابان ها حکایت های غریبی را برایم روایت می کنند، اینکه شاید این شهر به تعداد مردهایش!! کوچه ی بن بست دارد، بن بست لیلا، بن بست نرگس، بن بست مینا...؛ کوچه هایی که بن ِ شان بند است به جان کسی؛ حال عجیبی دارند، انگار انتهای کوچه آخر دنیاست، مقصد سفر کسی است که هرگز باز نگشته، کسی که نه نام و نشانی دارد، نه رد پایی، تنها یک حضور سنگین که در جای جای کوچه میان نگاه های سرد و منتظر دیوارهایی که سکوت شان تو را له می کند می توان حسش کرد.

.

آری حکایت غریبیست داستان بن بست خاطره، بن بست نگاه.


۱۹ نظر ۲۵ مهر ۹۴ ، ۲۳:۲۶
محمد StigMatiZed

آدم ها را یک چیزهایی بهم پیوند می زند، اهداف مشترک، خصوصیات مشترک، هستند اما، کسانی که آنها را "رویـــاهــای" مشترک شان بهم متصل می کند، اینها حرف هم که نزنند، نزدیک، هم که نباشند، دلشان پر می کشد برای هم، می رود و می رود تا یک جایی نگاه ها را بهم گره زند، آن وقت همه چیز می شود، "یکی"، یک وجود واحد.

بعضی آدم ها را رویاهاشان بهم گره می زند، فراموش نکنید.


+دلم میخواست نای نوشتن حرف های ساده و بی تکلف داشتم. نشان دادن عریان ِ واقعیت شهامت می خواد و یک دل سنگ :)


۸ نظر ۲۵ مهر ۹۴ ، ۰۰:۴۸
محمد StigMatiZed


احمق ترین ِ ما، خوشبخت ترین ِ ماست، بی شک.


+آخ از آرامش که سخت به دست میاد و راحت از دست میره.

۱۴ نظر ۲۲ مهر ۹۴ ، ۲۲:۴۴
محمد StigMatiZed

 

غربت خیس آیه های دور
قسمت اول
اجرا: خودم و دوست هنرمند خانم فاطمه نورقربانی
متن: از همین قلم 
 
دریافت از بیان
 
- آه فاطمه، از این شهر و کوچه هایش می ترسم، گویی مرا از قبیله هزاران هزارسال دشمن به اسیری گرفته اند؛ بگو کدامین نیای ما بذر نحس نفرت را در این خشکزار کاشت که کوچه های کینه توز همه بن بست شدند؟ اینجا هیچ روزنه ای نیست، تنها به قاعده لحد نور میرسد. بنویس، برایم بگو هجوم حادثه نگاه تو را کجای این دالان های هزارتو به زنجیر کشیده است. 
 
+ سکوت، سکوت، تو بخوان فریاد، کاش هوایی مانده بود و همه چیز این اسارت خانه را به آتش می کشیدم تا هیبت تیره دودها این پهنه هزار فرسنگ را بلد راهت شوند، محمد، من اسیر حیله نسیمی شدم که موزیانه گیسوانم را به چنگال تند باد سپرد. چه کسی باور داشت که عروس باغ شمعدانی ها مغموم چیدن بالهایش شود، پروانه اگر پر نکشد، خواهد مرد. کاش نفسی مانده و پیله ای نو می تندم، کاش.
 
۱۱ نظر ۲۱ مهر ۹۴ ، ۰۱:۲۱
محمد StigMatiZed

لطفا توریست نباشیم
.

توریست ها (گردشگران، جهانگردان) جماعت جالبی هستند، از آن سر دنیا از یک فرهنگ دیگر با ایده آل ها و الگوهای اخلاقی و غیر اخلاقی دیگر شال کلاه می کنند و می روند یک سر دیگر دنیا که از دور برایشان جالب توجه بوده تا حظ معنوی و بدنی ببرند، خلاصه برای تفریح، خوشگذرانی، دیدن جذابیت های سرزمین جدید و حتی برای کشف، بعد هم که حسابی بهشان خوش گذشت و عکس های یادگاری شان را که گرفتند، می روند و پشت سرشان را هم ..... شاید گاهی یک نگاهی کنند، اما نه به کیفیت روزهای اولی که با محل آشنا نبودند و با هیجان به دنبال کشف چیزهای جدید بودند، البته این ماجرا در یک جا و سرزمین دیگر ادامه پیدا میکند.

گونه دیگری از توریست وجود دارد که داستانش قدری متفاوت است، و این روزها میان طبقه متوسط به وفور دیده میشود، خاصه اهالی هنر و قلم (و کلا این قیود دهن پرکن). کسانی هستند (شک دارم بشود گفت آدم) که محل جذاب گردشگری شان، زندگی آدم هاست. یعنی شال و کلاه میکنند و با هیجان به قصد بدست آوردن تجربیات جدید می زنند به زندگی مردم، دامنه هم ندارد، مجرد به مجرد، مجرد به متاهل، متاهل به مجرد، متاهل به متاهل خلاصه مدیونید که فکر کنید وضع تاهل خودشان و قربانی مهم باشد، یک مدتی می گردند و خوش می گذرد، بخت یارتان باشد آنقدری جذاب باشید که صنار سه شاهی هم گیر خودتان بیاید و الا وقتش که رسید پندرای خواب بوده باشی و حالا بیدار شدی، یا گرفتار سراب شدی، تا دست می اندازی می بینی ای دل غافل جا تر است و با عرض پوزش اَنش هم برای شما نمانده، خاصیت سراب دقیقا همین است، تشنه ای، آب می بینی، هرچه میروی هنوز کویر است و کویر است و کویر. توریست ها اما پررو تر از این حرف ها هستند که شما می پندارید، توریست های زندگی مردم، ورد زبانشان است که آنلی گاد کن جاج می Only God Can Judge Me، و اصلا دقت نمی کنند که آنلی ساچ کریچر لایک یو کن روین سام وانز لایف Only Such Creature Like You Can Ruin Someone's Life، همیشه یک خدایی هم در آسمان هست که قواعد اخلاقی برای این عزیزان نازل کند، و شما همیشه یا دچار بدفهمی و سوء تفاهم شده اید یا اُمل هستید که هنوز فرق بین دوستت دارم (مخصوص دوست اجتماعی فارغ از جنسیت) و عاشقتم (مخصوص آدم رویاها، که قطعا شما نیستید) را نمی فهمید و نمی دانید. چند سالی هم هست که یک نوع پروتو تایپی Prototype از این جماعت وارد بازار شده که نماز می خواند روزه هم میگیرد و خلاصه تم مذهبی داشتن اما کول و مدرن بودن شما را خیلی عنتر تر از قبل نشان می دهد، که یعنی جز سخن ازدواج با من مگو، ولی حالا رفاقتی یک کاریش میکنیم.


القصه که روزگار غریبیست نازنین و این دیگ کثافت کی سرریز شود و همه ما را در خود فرو ببرد الله اعلم، در این وانفسا دست کم می شود توریست نبود و جا دارد آخرین نوشته از مجموعه "پنج روایت پیرامون یک اتفاق" را برایتان بگذارم که وصف حال امروز است.

پنج روایت پیرامون یک اتفاق
پنجم
.
باید بی پرده سخن گفت، از حجاب کلمات برون رفت و از دالان های هزار توی کنایات خارج شد، باید فریاد زد "آدمی هیچ نیست جز باورهایی که انسانیت او را ساخته اند"، باور به انسان، اخلاق، ارزش و بندهای حیا؛ باور به خواستن، اعتماد، پایبندی؛ کسانی هستند که اندازه می زنند، همه چیز را، همه چیز، ارزش ِ شما به "اندازه" شماست و اندازه شما هویت ِ شما، افسوس انگار این قانون طبیعت است "کوتاه ترین ها در جستجوی بلندترین پوچ ها"، آنها که ماهیت شان با اعتقادات تــَــرَکدار پیوند دارد این باور را در شما زنده نگه می دارند که زمانه، زمانه اعتقادات تــَــرَکدار است و بی خبرند که هر قدر هم که لعاب ظاهر افزون کنی و بندشان بزنی گــُســَـل های حادثه را، در آخر از کوزه همان برون تراود که در اوست؛ باید دقیق بود، خوب نگاه کرد، نباید گذاشت که انسان هایی اینچنین باورهامان را بهم بریزند تخریب کنند
ایمان بیاوریم که دنیای ما دنیای نشان ها و نشانه هاست، ساده نگذریم

ختم کلام

  

+اینروزها حال و هوای یکی از دوستان همین حوالی را یک آدم هرزه بدجور بهم ریخته، بنا نداشتم چیزی بنویسم، این متن را هم قبلا آماده کرده بودم، گفتم از ما بهتران شاید خاطرشان با خواندن این متن مکدر شود دلم نیامد پستش کنم، اما امشب که حال رفیقمان را می پرسیدم فهمیدم غصه دارد، برای همین خرق عادت کردم و سکوت شکستم.
+ این اون سورپرایز نیست.


۲۴ نظر ۱۲ مهر ۹۴ ، ۰۰:۴۷
محمد StigMatiZed
 
عکس: فیلم چشمه، The Fountain
 
پنج روایت پیرامون یک اتفاق
چهارم
.
من پیش از تو اینجا بودم، سرزمینی که همچون رویا ترس ها هویت غول آسایی دارند و عشق حقیقت بسیطی است که بی وقفه می تابد، اینجا همه چیز بیش از آنچه می بینی معنا دارند و آنقدر بزرگ اند که گاهی از پهنه این جهان بیرون می ریزند و بر زمین خاکیان می چکند. من آدم جزئیاتم، اشارت های کوچک، نشانه های ناپیدا؛ در سرزمین تو اگر "نگاه" تنها فاصله پلک زدن هاست، اینجا حد فاصل طلوع و غروب خورشید است، بدان هر حقیقتی با "نام" ِ خویش در زمین آدم ها ظهور می کند، در سرزمین من، جمع شکوفه، فصل های وصل و جان، می شود "حضور"، در دنیای انسان ها؛ و عصر سرمابسته همیشه کولاک، با دل ها و استخوان هایی که تیر می کشند، می شود "فقدان"؛ روزی درختی کاشتم که هر لحظه بار می داد و سایه اش آرامگاه هزاران رهگذر خسته از گزند زمانه بود، "آغوش" نام نهادمش، آغوش سبز همیشگی.
.
کاش داستان همیشه این بود؛ پیوستگی یعنی اثر دو-سویه؛ چیزهای کوچک زمین اینجا می شوند صاعقه، جهانلرزه های پی در پی، اشک می شود سیلاب، غم می شود باران آتش. اما بزرگترین پرسش اینروزهای من این است که آن سیاه چاله مخوف که همه چیز را به درون خود می کشد، می بلعد، عدم می سازد و آهسته آهسته همه هستی مرا نیست می کند، براستی چه نام دارد و تصویر چیست از دنیای تو بر جان من؟
_______________________
پی نوشت: خوشحالم این مدت کوتاه که همراه شما بودن با آدم ها و قلم های ارزشمندی آشنا شدم. این صفحه دیگر به روز نخواهد شد. :)
دوست همیشگی شما
محمد جمالی
۱۱ نظر ۰۹ مهر ۹۴ ، ۲۱:۰۳
محمد StigMatiZed
 
 
 
دریافت از طریق بیان
 
دنیا مثل آسمون شبه، آدمای عاشق، توش می درخشن، قشنگش می کنن. زمین ِ بی عشق، مثل آسمون بی ستارس، سیاه ِ سیاه، حتی به درد چرک نویس هم نمی خوره.
آسمون زندگیتون ستاره بارون ......... آسمون دلتون تک ستاره.
 
 
۴ نظر ۰۹ مهر ۹۴ ، ۲۰:۲۰
محمد StigMatiZed


عکس: اردیبهشت 86، آسمان خانه مان

تو ای مادر زمین
موسم حج ابرها که فرا رسید
بر خشکسالی آسمان دل
نماز باران بخوان.

۶ نظر ۰۹ مهر ۹۴ ، ۱۵:۴۵
محمد StigMatiZed



عکس: مهر 93، مقابل منزل

ای روح بزرگوار

از کالبد ابرها برون آ

این شوره زار را میل رویش نیست.

باغچه ای تنها، هوای رَستن دارد،

همین حوالی.
.

کجاست زلال افسونگر باران؟

۲ نظر ۰۹ مهر ۹۴ ، ۱۴:۴۱
محمد StigMatiZed

عکس: 93، حوالی پرتگاه.

ما خندیدیم

عاشق شدیم

خیال کردیم

ما ابر شدیم

و از فراز خشکزارهای حیات گذر کردیم

به گونه های زرد گیاه بشارت باران دادیم

باد شدیم، موج شدیم

تمامی ساکنان ساکن دریا را امید شدیم

و به منتظران شهود لذت تماشا دادیم

اما

از یاد برده بودیم

از یاد برده بودیم که ما 

در انبوه خاطرات مه آلود گم شده ایم

آنجا که سرگذشت هزاران نگاه آرمیده است

ما نیست شدیم، گویی که هیچگاه 

از تفاهم کلمه سخن نگفته بودیم

ما آب شدیم

غریبه شدیم


۳ نظر ۰۹ مهر ۹۴ ، ۱۱:۳۰
محمد StigMatiZed


بعضی شکستن ها، فرق دارد
یک لحظه می شکنی، اما
صدایش تا سالها به گوش می رسد


۸ نظر ۰۸ مهر ۹۴ ، ۲۳:۳۲
محمد StigMatiZed
 
اجرای صوتی این متن
 


آهای آدما

آهای اونایی که دارید خونۀ دلتون رو واسه زلزلۀ عاشقی مقاوم سازی می کنید؛

اونایی که می خواهید پایان کارِ طبقۀ سوم قلبتون رو بگیرید تا بتونید مسافرای بیشتری توش جا بدید؛

اونایی که تو آسمون زندگیتون بارون محبت میاد و سقف دلتون یه ذرّه هم چکّه نمی کنه؛

اونایی که پرده های خونۀ دلتون رو کشیدید تا نکنه آفتاب عاطفه بیاد تو؛

دیوارای ترک خوردۀ قلبتون رو بَتونه کردید و میخواید روش آستر سیاه بزنید؛

اونایی که از خاطره ها فرار کردید و دلتون رو تو لحظه ها جا گذاشتید؛

چتر کینه رو زیر بارون اشک پشیمونی باز کردید؛

اونایی که تنها فصل زندگیتون جدائیه؛

تو شب های تاریکِ دلتون لامپ کم مصرف روشن می کنید؛

برای دوستیاتون کنتور گذاشتید؛

گرمای وجودتون رو از آتیش قَهر می گیرید؛

و به در قلبتون قفل رمز دار زدید؛

برای خیابونای آشنائیتون پارکومتر گذاشتید،

اونایی که روتون نمیشه آدرس خونۀ دلتون رو به کسی بدید؛
.

آهااااااااااااااااااای

دلم پره از حسرت؛

حسرت لمس کردن؛

دلم می خواد اون پردۀ مرموز بلرزه؛

دلم می خواد زیر بارون رو چمنای حیاط دل یه نفر معلق بزنم و با باد بالا پائین بپرم؛

دلم می خواد دیوارای قلبم هر روز هزارتا ترک بخورن؛

خاطره داشته باشم تا خودمم توش جا بمونم؛

تو آبگیر چترم شنا کنم؛

تو برهوت انتظار از تشنگی بمیرم؛

دلم می خواد از عاشقی بپوسم؛

حراجی بذارم "محبت، 100% تخفیف، تا آخر عمر"؛

رو تابلوهای دلم بنویسم "نسیه هم می دهیم حتی به شما غریبۀ نازنین"؛

ولی از این می ترسم که یه روز

باد دوباره بوی گذشته رو با خودش بیاره؛

بوی روزای تنهائی

منم بشم مثل شما.

پ.ن: متن برای ده سال پیش هست، اجرا چندتا ایراد داره که ببخشید، صدام گرفته و نمی تونم چیز جدیدی بخونم:(
کیه که اهمیت بده!!؟ :))

 
۲۴ نظر ۰۸ مهر ۹۴ ، ۲۰:۱۳
محمد StigMatiZed


کاش می شد، همه حرف هامان را، یکجا، بهم بزنیم ... و تا ابد به وسعت حماقتی به نام "خواستن"، بخندیم.

۲۰ نظر ۰۷ مهر ۹۴ ، ۲۲:۲۸
محمد StigMatiZed

گوشه ی باغچه تنهاییت نشسته ای
هنگامه ای که می پنداری هیچ کجای این دنیا نیستی
کسی از روی دیوار ِ بلند ِ پیش رو آرام تورا نگاه می کند.
نمی دانی کـِـی .... و از کجا آمده
می پرسد: "ببخشید شما شمعدانی هم دارید؟"
نگاهی به شمعدانی ها می کنی و می گویی:
اینجا فقط پرستو داشتم ... کوچ کردند .. شاید دوباره برگردند.
همانطور که دست هایش را زیر چانه اش گذاشته به شمعدانی ها نگاه می کند و شانه هایش را بالا می اندازد.
آه خنثی ای می کشد
و سکوت.
هردو در حالی که به عمق باغچه خیره شده اید میان کوچ پرستوها گم می شوید
پرستو می شوید
کوچ می کنید
و هرگز .... باز نمی گردید.

۱۳ نظر ۰۷ مهر ۹۴ ، ۱۵:۰۷
محمد StigMatiZed
شنید اجرای صوتی این متن
 


پنج روایت پیرامون یک اتفاق
اول

چیزهایی هستند که آدمی را با خود می برند و جایی در دوردست رهایش می کنند، انگار یک لحظه خشکت میزند و همه دیوارها، همه جاده ها، همه چیز می شود تصویر و تو با همه وجود می شوی "نگاه". "عطر" شاید قویترین افیون خاطره انگیز باشد؛ تنفسش که می کنی در همه ذرات جسمت می پیچد، دورترین نقطه دلت را پیدا می کند، زنده و بیدار می کند؛ و بر تک تک یاد نوشته های خاک گرفته وجودت می وزد؛ گاهی می گریزی از تنفس دوباره زهر گونه اش که اگر فرو رود بازدمت همه سرخ می شود. یک وقت هایی هم به هر قیمتی می خواهی حبسش کنی که داشته باشی اش، برای همیشه؛ حتی اگر ارغوانی شوی، درخود فرو بریزی و نیست شوی .

ماندگاری عطر به غلظت آن نیست، به آدم هاست

آدم های رفتنی .... عطرهای ماندگار

 
۱۵ نظر ۰۶ مهر ۹۴ ، ۱۷:۱۵
محمد StigMatiZed

چشم هاش قهوه ای تیره بود ولی تأکید داشت "چشمام سیاهه".
از طبقه متوسط بود اما اصرار داشت "خانواده ما سرشناس و ثروتمنده".
ماشین ارزان سوار می شد ولی مدام می گفت "من قبلا ماشینِ ... داشتم اما این پارک کردنش راحت تره"
متشرع نبود اما ظاهر و ادبیات مذهبی را حفظ می کرد.
قدش بلند نبود و کمی اضافه وزن داشت ولی مُصر بود که ورزشکارم.

 و من نمی دانم این همه اصرار و تأکید در مقابل کسی که او هم چشم هاش قهوه ای تیره بود و از طبقه متوسط، ماشین نداشت، متشرع نبود و چندان هم خوش اندام، واقعا چه دلیلی داشت.

راستی تقریبا یادم رفته بود که میان این همه ادعای گزاف می گفت: "دوست دارم"، در مقابل کسی که ... . 

بعضی آدم ها مثل خرمالوی نارَس همه افکار و وجود ما را گس می کنند. 


پ.ن: به قسمت سوم از توضیحات کنار صفحه توجه شود.

۱۹ نظر ۰۶ مهر ۹۴ ، ۱۲:۰۴
محمد StigMatiZed

خاتون

نگاهت را کجا گره زده ای؟

به اندام شکسته گیاه؟

ضریح تن یار؟

یا رقص قاصدک همراه نسیم

.

خاتون

سکوت، مرگ واژه ی بودن نیست

حجم سنگین حضور است، تو نمی بینی


۱۳ نظر ۰۵ مهر ۹۴ ، ۲۲:۳۶
محمد StigMatiZed


باطن سکوت، از دور پیدا نیست.

لمس ِ سرانگشت ِ نگاه می طلبد

نزدیکتر بیا.

۸ نظر ۰۵ مهر ۹۴ ، ۱۷:۴۰
محمد StigMatiZed

زندگی شبیه تخته سیاه نیست؟

سفید، صورتی، قرمز، آدم ها گچ های رنگی هستند که روز به روز در سیاهی هستی تحلیل می روند، وقتی کوچک و ضعیف شدند، دخترکان و پسربچه های بازیگوش آنها به سمت هم پرت می کنند و می خندند

و ناظم کلاس وقتی وارد میشود بدون اندکی ترحم کچ های کوچک را زیر پای خویش خرد می کند. یگانه ناظم هستی، مرگ.

_______________________


تخته سیاه با این متن آغاز شد، جایی که سید وحید (آقای تنها) که حالا چند سالی از خلق شدنش می گذرد برای اولین بار در معرض بازخورد دیگران قرار می گرفت، آدمی که قرار بود یک روز بشود شخصیت اول یکی از فیلنامه های نیمه تمام من.

شاید نتوانم بگویم نویسنده، ولی قطعا می شود گفت بازنده ای که هیچ وقت یک متن درست و کامل ننوشته، از شخصیتی پرده بر میداشت که با تک تک لحظه هایش و با ثانیه به ثانیه تنهاییش زیسته بود و با همه دردهایش درد کشیده بود، و حالا می خواست میزان باور پذیری و زنده بودن این فرزند خیالی را به چشم ببیند. روزی که می خواستم داستان مرگ همسر وحید را بنویسم زیر دوش به حالش گریستم و وقتی برخورد خوانندگان را دیدم بیشتر از خودم و کاری که می کردم بدم آمد.

دروغ

اگر دورغ را در مقابل واقعیت بدانیم، هنر در بیشتر اشکالش دروغ است، اما در جای دیگری اگر دانستن واقعیتی خاص، حق شماست و کسی آن را از شما پنهان کند و طور دیگری به شما ارائه کند آن هم دروغ است، فکر نمی کنم در این فضا هیچ کدام ما حقی برای دانستن زندگی شخصی دیگران برای خود متصور باشد و اگر دقیق نگاه کنید بسیاری از آدم ها به هیچ عنوان هویت شان مشخص نیست و اصلا نمیشود صحت گفته هاشان را تایید کرد و اصولا نیازی هم به این کار نیست.

القصه

من همان قلم هستم، اینبار اما تماما واقعی و از پیش تکلیف مخاطب با نوشته روشن است. قصد داشتم در همان وبلاگ مسئله را توضیح دهم که مرگ پدرم کلا مرا از فضای نوشتن بیرون آورد.
قابل دانستید باز هم همراهم باشید.

پ.ن: نیمچه توضیح دیگری هم هست که بماند برای بعد.

۱۹ نظر ۰۵ مهر ۹۴ ، ۰۰:۲۱
محمد StigMatiZed


کیف سامسونیت (با تلفظ وطنی) را ایستاده گذاشته بود روی پایش و با آهنگ ضرب ریزی میزد.
پخش تاکسی هم که یک دل سیر چارتار خوانده و بود همه را آشوب کرده بود برای تنوع و رعایت تکثر امیر تتلو می خواند، من هم الاسلام و اصول الحکم.
ایستاد و یک نفر سوار شد کنار من نشست، پیر مرد صندلی جلو گفت:"این مهریه زن من بود، اندازه بیست و یک سکه طلا، الان شده بیست و یک میلیون".
جوانک راننده گفت: "کی کرده حاجی؟ ما که اون موقع نبودیم، کی انقلاب کرد؟"
منتظر همان دیالوگ همیشگی و بی محتوا بودم که "ما نبودیم و حالا اگر عرضه دارید شما عوضش کنید".
 قدری سکوت کرد و گفت: "کاتالیزرها".
کتاب را بستم سرم را بالا آرودم دیدم سامنسونیت را خوابانده و یک سکه پانصدتومانی که احتمالا باقی کرایه بود را با انگشتانش میچرخاند.
راننده که معلوم بود تنها کار دوران مدرسه اش کشیدن آرم آدیداس برای نعلین های روحانیان اول کتاب ها بوده، "آرمین تو ای اف ام" را در نطفه خواندن خفه کرد و پرسید: "چی چی حاجی؟".
پیرمرد گفت: "حاجی خودتی، کاتالیزرُ شیمیدانا در شرایط مناسب برای سرعت دادن به یک فعل و انفعال شیمیایی استفاده می کنن".
راننده که تقریبا با پیچیده ترین جمله عمرش برخورده بود سکوت کرد، من هم رفتم به گذشته.
همه که ساکت بودند، مرد حدودا چهل ساله ی کنار من درحالی که بیرون را نگاه میکرد و معلوم بود هیچ جای آن گفتگو نبوده، آهی کشید و زیر لب گفت: "همه عمرومون تو ترافیک حروم شد".

۱۱ نظر ۰۴ مهر ۹۴ ، ۲۰:۲۹
محمد StigMatiZed
شنیدن اجرای صوتی این متن
 

 

دانلود اجرای صوتی این متن از بیان

عکس:ندارم، سال هاست کسی دستم به نشانه محبت نگرفته :) 

پنج روایت پیرامون یک اتفاق

.

دوم

کسی از اعجاز دست ها نگفته است، از انگشتانی که به هم می آمیزند، در هم می پیچند و این شاید مقدس ترین شکل هم آغوشیست، هنگامی که خواستن می خروشد و مهربانی و شوق زاده می شود، کسی نگفته است از دست هایی که تو را گره می زنند به ضریح ِ تــَن ِ معشوق، زنجیرت می کنند و باز نمی شوند تا حاجت نگرفته باشی، هیچکس نمی بیند این همه معجزه را وقتی دست ها زبان می شوند برای درود و اندوه می شوند هنگام وداع؛ لب ها که شرف حضور نداشته باشند دست ها پاکترین سفیران احساس اند در وادی حیا؛ و شاید بالاترین شأن رسالتشان جز الحاق آن منحنی جدا افتاده، به خروش بیدادگر اسیر در پس گوشواره های محجوب یار نباشد، که پیامبری برگزیده نشد مگر برای نزدیک ساختن دل ها.

.

نگاه کن

به دست هایی که عشق می ورزند، در آغوش می گیرند و رها می کنند، ترَک می خورند و پیر می شوند.
 انگار دست ها پیشتر و بیشتر از ما زندگی را می فهمند.

.

نگاه کن .......... به دست های خالی.

 

 

۱۴ نظر ۰۴ مهر ۹۴ ، ۱۱:۱۴
محمد StigMatiZed


عکس: شهریور 93، حوالی پرتگاه


مرا با وسعت نگاهت لمس کن

با نرمی احساست بخوان

ببین چگونه در کلمات جاری ام

و میان خطوط ناتمام خواستن گرفتار

به تو می گویم:

ما ارواح جدا افتاده از پیکر خورشیدیم

که بر نجابت بید های مجنون می تابیم

ما در کالبد ریشه ها حلول خواهیم کرد

آنگاه، جایی دور از چشم آفتاب

دست هامان را به هم گره خواهیم زد


۸ نظر ۰۳ مهر ۹۴ ، ۲۰:۲۱
محمد StigMatiZed


عکس: شهریور 93، اگر این تصویر را جای دیگری دیدید تعجب نکنید.

محو دکوراسیون بودم

عکس خانمی بِلاند روی درب جاسیگاری که انگشتش را به علامت هیس ساکت روی لبش که حداقل چهارصد گرم وزن داشت گذاشته بود.

یک گوشی چینی کوچک طرح Verto توی جا سیگاری.

یک عینک با انبوهی نگین که وصل بود به گیره مخصوص روی داشبرد.

عکس دوران جوانی مهستی در قاب نقره ای که در گردی فرمان مسابقه ای پیکان جوانانش جا داده شده بود.

و عروسک رقصان اوباما که به خاطر ارتفاع پایین ماشین سرش مدام می لرزید.

و البته کولر که مردانه خنک می کرد.

.

۱۹ نظر ۰۳ مهر ۹۴ ، ۱۴:۰۰
محمد StigMatiZed

نمی خواستم به این زودی این متن خوانی را روی وبلاگ بگذارم ولی به طرز دردآوری الان زمانشه.

 


عکس: بهار 94 مقابل خانه، بر خلاف ظاهرش به متن مربوطه

 

برام مهم بود که با کیفیت خوب گوش کنید اگر مشکلی در پخش دارید از طریق بیان دانلود کنید
 
گاهی هیچ نباید گفت، فکر نباید کرد، باید اجازه داد همه چیز همچون چای درون فنجان روی میز که سرد شد و از دهان افتاد، از خاطرت بی افتد، نباید گذاشت خنیاگر ِ اندوه ِ خاطرات ِ شب های نورباران از حضور ماه تو را به نشخوار اندیشه دعوت کند، باید تمام لحظه های لرزان و مضطرب از نگاه های غریب ِ شبانه را، که کام ِکامجوی منتظر ِ دل خسته را تلخ کرد با فواره های سکوت شست و به نهرهای فراموشی سپرد تا مادر رودها قصه ات را برای پریان نو عروسی که بر تخته سنگ های دهانه رود نشسته اند و فخر مروارید های جان خویش می فروشند، افسانه وار باز گوید تا تمامی اساطیر دریاها در پیشگاه شکوه معصومیت نگاه ترک برداشته دل به زانو در آیند.
شهود دردآوریست، لمس ِ خستگی یک نـَـفـْـس ِ لطیف که گرفتار تکرار ابدی ِ رویایی ناتمام شده است.
نیاز، تلخ ترین حقیقت جاری است در لحظه هایی که برای دیدن کسی، خودت را گوشه ای زنجیر می کنی و پیچیده ترین مخلوق هستی را به میعادگاه می فرستی، اما بی خبری که رنگ های محصور در آن قاب سپید همه چیز را، همه حرفای ناگفته را در خود جای داده اند ، و این قدیمی ترین نیرنگ تاریخ است.
 
۱۱ نظر ۰۲ مهر ۹۴ ، ۲۲:۳۶
محمد StigMatiZed

 

 

دست راستش رو روی سینه اش فشار میداد و با دست چپش سعی می کرد صورتش که سرخ و خیس شده بود رو پنهان کنه. همیشه رنگ عجیبی داشت، ولی اون روز نه. به سختی می تونست حرف بزنه. لرزش صداش هنوز تمام تنم رو می لرزونه. گفت: باشه ولی دوباره همدیگه رو می بینیم، مطمئن باش، اما اون موقع همه چیز عوض شده.

اولیش من، دومیش تو

.

از اون روز خیلی میگذره، قسمت شیرین ولی دردآور داستان اینه که من عوض شدم

ولی اون نه.

هر بار می بینش، هر وقت کنارم نشسته هر دفعه که لمسش میکنم، اون لحظه ها، اون هق هق ها و اشک ها میان جلوی چشمام.

بعضی اتفاق ها مثل انفجار هسته ای تا مدت ها اثرشون از بین نمیره، شاید هم هیچوقت.

نمی دونم

نمی دونم، میشه تو این سال های باقی مونده طوری بود که اون روز نحس محو بشه فراموش بشه. 

شاید عذاب الیم من همینه

عذاب شکستن چیزی که شاید نشه بندش زد.


:)

۹ نظر ۰۲ مهر ۹۴ ، ۱۲:۵۷
محمد StigMatiZed



از صفحه عمومی ام در فیس بوک

نقل است هنگامیکه داریوش پادشاه ایران بود، یونانیانی را که در دربارش بودند فراخواند و از آنان پرسید که در ازای چه مبلغی حاضرند اجساد پدرانشان را بخورند، آنها پاسخ دادند که به هیچ بهایی در این جهان، این کار را نخواهند کرد. آنگاه داریوش در پیش یونانیان و به کمک یک مترجم، به گونه ای که یونانیان گفت و گو را بفهمند، از برخی هندیان قبیله کالاتیای، که در واقع پیکر بی جان پدرانشان را می خوردند، پرسید که در برابر سوزاندن اجساد والدین خویش ( یعنی همان کاری که یونانیان می کردند)، چه می خواهند؟ آنها فریادی از ترس برآوردند و حتی از بر زبان آوردن چنین چیزی ابا کردند.(1)

این مثالیست که در کتب فلسفی قدیم (البته منبع اصلی تاریخ هرودوت است) برای فهم نسبی بودن خوب و بد در فرهنگ ها و جغرافیای مختلف آمده است، اینکه بواقع درست و نادرست از نگاه انسانی که در شرایط مختلف زیسته است چیست؟ آیا معیاری وجود دارد؟

سالانه حدود 60 میلیارد راس حیوانات مختلف برای تهیه خوراک انسانی و فراورده های مختلف پرورش داده شده و سپس کشته می شوند.صرفا در ایالات متحده 60% از خوراک تولیدی دور ریخته می شود، در چنین وضعی همه ساله صرفاً سنت ذبح گوسفند توسط مسلمانان و خوردن گوشت سگ و گربه در کشورهای شرق آسیا است که در تمام رسانه ها تا مدت ها سوژه درس! و بحث است، گویی گزاره های درست همه از جایی می آیند که از گوشت گاو و گوسفند مکدونالد درست می کنند و سگ و گربه را جزئی از خانواده می دانند.

پ.ن: نگارنده از کودکی گیاهخوار است


1. تاریخ فلسفه سیاسی جلد اول، جورج کلوسکو، ترجمه خشایار دیهیمی
۸ نظر ۰۲ مهر ۹۴ ، ۱۱:۴۹
محمد StigMatiZed



مراقب قدم هامان باشیم
نکند لذت زرد کوچه های تنها را خرد کنیم
موسم برگ ریز، درختان زمین را بوسه باران می کنند.


+ عکس را محرم سال گذشته پیش روی خانه مان گرفتم

۱۱ نظر ۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۶:۰۹
محمد StigMatiZed