باریکه راه شهود

باریکه راه شهود

ما
در انبوه خاطرات مه آلود
گم شده ایم
آنجا
که سرگذشت هزاران نگاه
آرمیده است.

_______________________________________

- متعلقات دیگران را قطعا با نامشان منتشر میکنم پس محتوای بی نام را بخوانید: بچه های خودش.
- اگر قابل دانستید و خوشتان آمد، حق انتشار بی نام و نشان هم دارید.
- چندان علاقه ای به شرحال نوشتن ندارم بنابراین مطالب عموما مخاطب ندارند و تخیلی هستند.
- توضیح نام وبلاگ و نام مستعارم را هم در قسمت "درباره من" بخوانید.

طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

 

آفتاب، نرم می تابید، ابتدای هشتی کنار طاقچه شمعدانی ها نشسته بودی؛ ماهی قرمزها از لمس زلالی خنده هایت به وجد آمده بودند و نرگس های کنار حوض همه آوای ماندن داشتند؛ دویدی رو رفتی تمام پنجره های چوبی پنج دری را باز کردی و هزار رنگ شیشه ها را به همه وجود خانه پاشیدی، همه جا اردی بهشتی شد، تمام خانه شاد بود از حضور تو، جز یک اتاق. همان که مُهر بود انتهای اعیانی، همیشه به چارقفلش نگاه میکردی و می گفتی "آه که اینجا سرد ترین جای خانه است". زمان گذشت و تو هنوز با آفتاب بی رمق پاییز هم رنگین کمان خانه ای، حتی پستو ها هم نشان تو دارند ... جز آن اتاق.
زمان کسانی را بزرگ می کند، کسانی را کوچک، تو آنقدر بزرگ شده بودی که دیگر هیچ کجای خانه را تاب ماندن نداشتی، خاطرت هست وقتی که می رفتی پرسیدی:
براستی کجاست اینجا؟ 
گفتم: ........... دلم
گفنی آن اتاق؟
........... حریم محرم ِ دل
پرسیدی محرم نبودم؟
هرکه شد محرم دل در حرم یار بماند.

 
۱۸ نظر ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۳۹
محمد StigMatiZed

 

باور ندارم، رفته باشی
تو در الله اکبرهای اذان صبح
سبزی رنگ پریده سیب های باغ

در لقمه های نان
و تشویش شبهای زمستان
میان راه های بند آمده از کولاک
حاضری

تو را در لذت آغوش های گرم و گرفتار
در غربت تخت های سرد مسافرخانه ها
پیدا میکنم

تو انحنای تمامی قدم های شکسته ای
ای تکیه گاه اِستاده با عصا
موسای نیل های اشک
یوسف چاه های داغ و آه

تو راز نامیرای بودنی
که در چشم های سرخ مادر شناوری
و با شکستن بغض های فرو خورده
در کنج اتاق، سلام میکنی

سلام

ای خورشید غروب های نا تمام

 
 
۸ نظر ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۴۶
محمد StigMatiZed


وقتی رسیدم صدای مویه از خانه می آمد، چند نفری از همسایه ها مقابل ورودی ایستاده بودند، سرشان را پایین انداختند و سلام کردند، نشستم روی پله ها و داخل نرفتم، صدای گریه مادرم می آمد و خواهرم که می گفت: بابای خوبم رفت. بسم الله گفتم و رفتم داخل، پدر را رو به قبله خوابانده بودند و یک پارچه از پا تا سر کشیده بودند، مادرم نشسته بود بالای سرش، دست گذاشته بود روی سینه پدر و می گفت: پاشو حاجی پاشو.

یک لحظه انگار زمان ایستاد، اشک ها میانه زمین و هوا ساکن شدند، دیدم جسم پدر که تا دیروز جان داشت، نفس می کشید، آرام و بود و بی حرکت، گویی که هیچگاه قدم از قدم برنداشته باشد، مبهوت اراده خدا شدم.

بواقع ما تجلی وجود الهی هستیم که در کالبد انسانی حلول می کنیم و الا این جسم بدون آن نَفْس لطیف که تکه گوشتی بیش نیست.

برگشتم به حال، دیدم برادرانم گوشه ای ایستاده اند و چشم هاشان سرخ است و مادر که هنوز امید برگشت پدر را داشت، مرا دید و گفت: محمد.
رو به قبله ایستادم و خواندم: و بشر الصابرین الذین اذا اصابتهم مصیبه قالو انا لله و انا الیه راجعون، بعد هم آیت الکرسی، پیشانی پدر را بوسیدم، خواهرم که تقریبا از حال رفته بود را نشاندم روی صندلی، مادر را دلداری دادم و به این فکر کردم که پدرم با مرگش هم مرا رشد داد، در تمام چهار سال پس از "حادثه"، هر روز به مرگ فکر کرده بودم اما وقتی پدر را دیدم که قطعا رفته بود، درک بهتری از مرگ پیدا کردم.
 

براستی مرگ در تضاد با زندگی نیست. مرگ در نقطه مقابل تولد اینجهانی ما قرار گرفته، زندگی جاریست. ما هستیم، از یک هستی به هستی دیگر. قطعیت و اتفاقی بودن مرگ چیزی از ابدیت شکوهمند زندگی کم نمیکند، شکوه یک وحدت پر عزمت.
اینجا بود که معنی این بیت رومی را فهمیدم:
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم
یک هفته است که پدرم از قفس تن آزاد شده، و من در تمام این یک هفته به تشکیک وجود و وحدت وجود فکر میکنم، که وقتی همه ما از این تن که نقطه افتراق ماست رها شویم، یک وجود واحد خواهیم شد.
 
یاد این تکه از نوشته ی قدیم ام افتادم:

ما ارواج جدا افتاده از پیکر خورشیدیم
که بر نجابت بیدهای مجنون می تابیم

۹ نظر ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۴۲
محمد StigMatiZed