باریکه راه شهود

باریکه راه شهود

ما
در انبوه خاطرات مه آلود
گم شده ایم
آنجا
که سرگذشت هزاران نگاه
آرمیده است.

_______________________________________

- متعلقات دیگران را قطعا با نامشان منتشر میکنم پس محتوای بی نام را بخوانید: بچه های خودش.
- اگر قابل دانستید و خوشتان آمد، حق انتشار بی نام و نشان هم دارید.
- چندان علاقه ای به شرحال نوشتن ندارم بنابراین مطالب عموما مخاطب ندارند و تخیلی هستند.
- توضیح نام وبلاگ و نام مستعارم را هم در قسمت "درباره من" بخوانید.

طبقه بندی موضوعی

چشم ها پرسش بی پاسخ حیرانی ها*

يكشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۱:۰۴ ق.ظ
برای خودم نشسته بودم و میوه می خوردم. حس کردم یک نفر نزدیکم شد. سر بلند کردم دیدم با یک لبخند لطیف ایستاده و نگاهم میکند.
گفت: آقای ... .
گفتم: جانم. وقتی کسی صدایم می کند می گویم "بله" و همیشه پیش خودم فکر میکردم "جانم" گفتن فقط مخصوص آدم های خاص زندگی ام باشد.
+ تو کنفرانسم کمکی میکنید؟
یکی از صندلی ها را چرخاندم و گفتم: "حتما، بفرمایید."
اصل اول "از درسخون به نظر اومدن منتقر باش"، اما به خودم میگفتم این که چیزی نیست آدم ها مدام قول و قرارهاشان را زیر پا میگذارند حالا توام چند دقیقه ای خرخوان باش.
یک دستش جزوه بود، با دست دیگر چادرش را جمع کرد و نشست.
زن ِ درونم بدجور فعال بود، انگار مغزم همزمان همه کار انجام میداد، به نظرم دخترهایی که شلوار دمپاگشاد می پوشند و مانتویشان کمربند دارد از بهشت آمده اند برای شاد کردن دل خلق و من همه این ها را در حالی دیدم که داشتم وسایل خودم را مرتب میکردم تا به سوالش راحت تر جواب دهم.
زیر چشمی دیدم به ظرف صیفی جاتم نگاه می کند و می خندد، به لطف رفقای دهن لق دیگر کسی نیست که از گیاه خوار بودنم خبر نداشته باشد. بد هم نشد. 
- خب در خدمتم.
+ شنیدم شما سر کلاس در مورد .............. .

فکر میکنم بخش بزرگی از یادگیری دخترها ناخوداگاه باشد، مثلا ناخودآگاه یاد میگیرند که "آرام پلک زدن" چه بلایی بر سر کسی می آورد که آدم جزئیات است. یاد می گیرند که چطور با هر پلکی که پایین می رود تو را بکشند و با هر پلکی که بالا می آید زنده ات کنند. مثل تلویزیون های لامپی قدیمی دکمه روشن را بزنند و درست لحظه ای که قرار است تصویر بیاید دوباره خاموشت کنند و از همه بدتر یاد می گیرند بعضی تکرارها عادت نمی آورد، معتادت می کند. در ناخوداگاه دخترها عزرائیل هر لحظه جانت را می ستاند و اسرافیل هر لحطه در صورش میدمد. در ناخودآگاه دخترها خدا بدجور خودنمایی میکند.

 لابلای همه این فکرها، می دیدم که هیچ چیز از توضیحاتم نفهیده، گفتم: متوجه شدید؟
گفت: هویج میخوردید؟ به ظرفم نگاه میکرد.
ظرف را پشت کیفم گذاشتم و گفتم: ایرادی داره؟
+ نه ایرادی که ... نداره ولی جالبه.
- چیش جالبه؟
+ که سیب هم دارید و کرفس. 
اصل دوم "از کلنجار رفتن با دخترهای خنگ متنفر باش". خب البته همیشه حوادث مهم در مواقع استثنایی اتفاق افتاده اند.
.
حرف هامان تمام شد، از جایش بلند شد که برود، زن درونم خاموش شده بود، مغزم بازگشته بود به همان حالت بلاهت بار همیشگی، می خواستم چیزی بگویم اما ذهن یاری نکرد و دو جمله را باهم قاطی کرد و زبانم با دستوری که نخاع گرفت بدون آنکه مهلت اصلاح بدهد گفت: "بازم از این سوالا بپرسید".
بر گشت نگاهم کرد، احتمالا تا به آن لحظه چهره ای اینقدر حماقت زده از نزدیک ندیده بود. پرسید: منظورتون این بود که بازم از این کارا بکنم یا اینکه اگه بازم سوالی دارم بپرسم؟"

گفتم: منظورم ......... هر دوش بود.

________________________________

+بعضی قسمت ها را سفارشی، برای اذیت کردن دوستان نوشتم
+از فرط خستگی هر آینه است که بمیرم.
*عنوان: قیصر امین پور عزیز

نظرات  (۱۸)

۱۵ آذر ۹۴ ، ۰۱:۰۸ محمد فائزی فرد
دم شما گرم. متن جالبی بود و اون اشتباه نا خواسته ی آخرِ کار.
خیلی خوب بود.
پاسخ:
ممنونم

کاش آخر کار فقط همین بود. بعضی داستان ها با همین اشتباهات آغاز میشن
خیلی باحال بود .
پاسخ:
مشتی بود آیا؟

/چقدررررر این پستو دوست داشتم مخصوصا اون پاراگراف توصیف دخترا! 
فوق العاده
فقط من هنوز نفهمیدم اینا داستانه یا واقعیت؟
پاسخ:
داستان، تو دسته بندی داستانک هستن :)

ممنون که میخونی

اون پاراگرافی که دو تا جمله اش قرمز رنگه عالی بود. خوب وصف کردین :)

شما روزانه نویسیتون هم متفاوته. یجور خاصی به دل میشینه..
پاسخ:
لطف شماست
اتفاقا روزانه نویسی نبود، داستان بود
مختصر و مفید همه چیزهایی که به ذهنم رسید: خواندن پست هایتان را دوست دارم.
پاسخ:
مختصر و مفید
 ممنونم که میخونید
ای بابا اینم داستان بود؟! :|

خب چرا داستان وغیر داستانتون انقدر شبیهه؟! :))
پاسخ:
غیر داستان هام کدوماس؟ از کل وبلاگم شاید سه یا چهارتا غیر داستان تگ شده باشه
عه !داستانه!? آخه اشاره کردید به گیاه خواری,منم فک کردم داستان نیست! ولی خوب بود مثل همیشه :)
پاسخ:
تو پی نوشت توضیح دادم برای اذیت کردن دوستان یه نشونه هایی گذاشتم :)) بدجور گرفته.
۱۵ آذر ۹۴ ، ۰۱:۲۶ آریانا م.ف
به نظر من یه داستان دنباله دار مینویسی و خنگی این دختر چادری دقیقا مثه خنگیه اون دختر توی اسانسوره:D دوتاش مجنون میکنه راویو(همون راوی که من ترجیح میدم واقعی باشه تا به دنیایی که توشم امیدوار تر بشم). شایدم علت این نگرش تفکر راویه از کجا معلوم درباره ی ...
با این تفاسیری که تو و باقی دوستان وبلاگ نویس ا زدخترها دارن فک کنم من جزو مرد ها محسوب میشم:D
بعد مدت ها با خوندن یه پستت لبخند زدم. هرچند شاید گریه دار باشه واسه راوی داستان. 
پاسخ:
نه واقعا، تکراری نیست و یک شخص هم نیست. دلیل اینکه بین خودم و راوی و کاراکترها شباهت هایی میذارم برای کنجکاو کردن خواننده هست، و البته در مورد چادر، من خودم با ابنکه اعتقادی به حجاب اجباری ندارم و پوشش عرفی رو قبول دارم ولی چادر رو دوست دارم. البته خودم سرم نمی کنم :))
خدارو شکر که خندیدی، گفته بودم کم کم تغییر رویه میدم.
وجه مشترک اکثر نوشته هام اینه که معلوم نیست طرفین در نهایت تکلیفشون باهم چی میشه :)
حدس می زدم ..., باشه باشه ..اذیت کنید... ://
پاسخ:
دیگه کاریه که از دستم بر میاد، ولی به دل نگیرید
۱۵ آذر ۹۴ ، ۰۱:۳۸ آریانا م.ف
خوب این نظر توهه. من اعتقاد دارم این دختر یکیه و علتشم اینه یه راوی داره نقلش میکنه. به هر حال فک کنم دفترچه یادداشتت 100 سال بعد از تو پخش میشد اونموقع نبودی که توضیح بدی اینو. من برداشتای خودمو دارم. 
این تغییر رویت همیشگی نباشه.
راسته دلم واسه ی متن خوانی ها تنگ شد. 
+
پاسخ:
بله منم معتقد به مرگ مولف هستم، ولی این توضیحات برای راحتی خیاله :)))
 فعلا زمان کافی برای فکر کردن و اجرا کردن ندارم، و الا خودمم دوست دارم، ممنونم
۱۵ آذر ۹۴ ، ۰۱:۵۱ آریانا م.ف
عاقا شما توضیح نده بزار فکرای رنگی کنیم راجب راوی:D
پاسخ:
چشم چشم، فقط بی زحمت بنفش و فیروزه ای رو هم لحاظ کنید تو رنگا
۱۵ آذر ۹۴ ، ۰۱:۵۴ آریانا م.ف
بنفشه فیروزه!! ای وای من:D
پاسخ:
به ثانیه حرف در میاریدا :)) من برم بخوابم، شب بخیر ^_^
خستگی چرا؟سرتون سلامت
اره عالی بود اولش توهم حوری بودن میزنه به سرادم بعدش کلا با کلمه احمق محومیشه:/
درجریان زن درون نبودم:/
پاسخ:
یه مقداری سرم شلوغه، ممنونموکه می خونید؟
شما فقط بنویس.. بنویس.. وقتی میبینم عاپ کردی ذوق مرگ میشم رسما:)

پاسخ:
شرمنده می کنید واقعا، خجالت کشیدم :) ممنون
۱۵ آذر ۹۴ ، ۱۸:۴۸ ثمین سعیدی نیا
گفتگوی درونی لذت بخش:)
پاسخ:
:)
سلام  
سلیس و روان و ساده
اما دخترا گاهی واقعا خنگ نیستن ادای خنگ هارو در میارن  و شاید دلیلشون هم شیرین جلوه دادن و یا مورد توجه قرار گرفتن باشه
عالی بود جناب جمالی

پاسخ:
ممنونم که خوندید، بله در جریانم، ولی هستن آدمایی که خنگیشونم قشنگه
وای وای عالی بود !!
خیلی حال کردم 😃😃😃😃
پاسخ:
:)) قابلی نداشت
یه مدل چادر دیدم خیلی دوستش دارم
نمیدونم اسمش چیه یه جنس خاصیم داره
بعد خیلی خوشگله اون دفه محض مسخره بازی تو چادرفروشی سرم کردم همه از بس گفتن واای چه بهت میاد و این چادر مال لاغر بلنداس اصن هنوز که هنوزه دلم پیششه . :(

بعد ولی من چادرو مث رسالتی میبینم با حالا همه ی اون مایحتاجشو اینا. اصصصلا تو مخیله م نمیگنجه چادر سرم کنم . ولی اون چادر خیلی خوب بود :)
فعلا من به همین شلوارای دمپام و مانتوهای کوتاهم کفایت کنم شایدم یه روززی اون چادر قسمتم شد .


پاسخ:
چادر یه فرهنگ داره، به فرهنگش آشنا نباشی رو سرت نمیمونه، تو دانشکده مون زیاد دارم این مدلی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">