باریکه راه شهود

باریکه راه شهود

ما
در انبوه خاطرات مه آلود
گم شده ایم
آنجا
که سرگذشت هزاران نگاه
آرمیده است.

_______________________________________

- متعلقات دیگران را قطعا با نامشان منتشر میکنم پس محتوای بی نام را بخوانید: بچه های خودش.
- اگر قابل دانستید و خوشتان آمد، حق انتشار بی نام و نشان هم دارید.
- چندان علاقه ای به شرحال نوشتن ندارم بنابراین مطالب عموما مخاطب ندارند و تخیلی هستند.
- توضیح نام وبلاگ و نام مستعارم را هم در قسمت "درباره من" بخوانید.

طبقه بندی موضوعی

جوانه های حضور

جمعه, ۶ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۲۶ ب.ظ
خیره شده بودم به نوشته های پشت شیشه، حس کردم یه چیزی مثل نسیم پشتم جابجا میشه، انعکاس یک تصویر مبهم تو شیشه معلوم بود، برگشتم دیدم دکمه آسانسور رو زده و انگار که مضطرب باشه خیره شده به شماره طبقات، از تکان خوردن چادرش میشد فهمید که پاش از نگرانی می لرزه. به روی خودم نیاوردم، برگشتم و خیره شدم به همونجای قبلی، ولی از تو شیشه نگاهش میکردم، همون تصویر مبهم رو طوری تصور میکردم که انگار تو آینه دارم نگاهش می کنم. آسانسور رسید، در رو باز کرد و رفت داخل، مطمئن بودم پایین نمیره، چون دکمه طبقه همکف حراب شده بود و اونقدر سفت بود که انگشت های ظریفش نمی تونستن فشارش بدن. درست فهمیده بودم، از بیرون میشد صدای "عه" گفتنش رو شنید، در ِ آسانسور رو باز کردم دیدم نا امید کز کرده گوشه اتاقک تنگ و هر لحظه احتمال داشت حیغ بکشه، شاید هم گریه کنه، رفتم تو، طبقه همکف رو زدم و گفتم: "نمی دونم کِی می خوان این دکمه کذایی رو درست کنن". کلافه بود، مضطرب بود، اما فقط برای یک لحظه خیلی کوتاه خندید و هیچی نگفت، سرم رو انداختم پایین و خیره شدم به کف اتاقک.
چهار طبقه، آسانسور پایین می رفت انگار طبقه ها تمامی نداشتن، هر طبقه که پایین میرفت من بر میگشتم به همون لحظه ای که گفتم "این دکمه کذایی" و لحظه ای که خندید.
 
به ناگاه
زمان ایستاد
و زمین پر از جوانه های حضور شد
.
غرق سبز، محو ماه
من تمام شدم
با یکایک هجاهای جان
پلک های خسته یک نگاه شدم

کی فکرش رو می کرد، که ساده ترین دختر دانشگاه که شاید کسی اسمش رو هم نپرسیده و شاید حتی تو لیست حضورغیاب اسمش آخرین نفره و همون لحظه ای که همه دارن از کلاس بیرون میرن اسمش خونده میشه و تو همهمه بچه ها گم میشه، قشنگ ترین لبخندی که تا اونروز دیده بودم رو داشته باشه؟ باور نمیکردم همه اغواگری یک دختر بتونه در لبخندش خلاصه بشه.
.
به خودم اومدم دیدم فقط یک طبقه دیگه فرصت دارم، همه انرژیمو جمع کردم، سرمو آوردم بالا، نگاهش کردم و بدون مقدمه گفتم: "میشه یه بار دیگه بخندید؟" نمی دونم کجای دنیا بود ولی وقتی که برگشت به جسمش تو آسانسور، منو با تعجب نگاه کرد و هیچی نگفت، فهمیدم خیلی براش عجیبه که ساده ترین پسر دانشگاه که فقط شاید دیر رسیدن هاش به کلاس و سلام های بلندش جلب توجه میکنه، خیلی بی مقدمه ازش خواسته باشه که بخنده. تکرار کردم: "میشه بازم بخندید؟"
نگاهم کرد ... فرو ریخت، چشماش پر اشک شد، پشت چادرش قایم شد.
رسیده بودیم به همکف، در رو باز کردم، بدجور ترسیده بودم، با عجله بیرون اومد صورتشو زیر چادرش قایم کرده بود، رفت سمت حیاط، فقط فرصت کردم بگم: "ببخشید."
.
می دونید، یک روزهایی هست که باید دخترها و زن ها رو بیشتر دوست داشت، زن ها هیچ وقت به دردهاشون عادت نمیکنن، فقط مدام از خودشون می پرسن، چرا؟
از اون روز هر وقت همدیگه رو می بینیم، می خنده و دلچسب ترین چیز دنیا رو بهم میده.
توجه هیچکش هم جلب نمیشه، کسی مارو نمی بینه، نه اونو ... نه منو.
 کسی این همه سادگی رو نمی بینه، این همه زیبایی رو. و دنیای ما اینطوری می گذره.

_______________________
+ نمیدونم تو عوض کردن فضا چقدر موفق بودم :|
۹۴/۰۹/۰۶

نظرات  (۱۹)

تو داستانایی که مینویسی و اینا، عاشق دیالوگاشونم:دی
خیلی با وسواس انتخاب میشن انگار.. خیلی کار شده ن:دی
" میشه بازم بخندید؟"
پاسخ:
شاید هم تجربه شده باشن، کی می دونه؟

ممنون که خوندید :)
آخی... :)
چه قشنگ... :)
پاسخ:
آخی .. ممنون ^_^
دیالوگ های دوست داشتنی...
پاسخ:
جدا؟
خداروشکر، ممنونم
۰۷ آذر ۹۴ ، ۰۰:۵۵ آریانا م.ف
سلام
میدونی محمد. هر وقت که پستی میزاری و میخونمش. با این امید میخونمش که همیشه میگی "شاید" هم تجربه شده باشه. 
میدونم ممکنه یه نویسنده میتونه چیزایی بنویسه که هرگز تجربه نکرده اما من با امید این شاید میخونمشون. 
تو دنیایی که همه سعی میکنن یه برچسب پررنگ رو خودشون بزنن( ریش بلند، رژ قرمز، موی شرابی و...) تا پررنگ تر دیده بشن،  این : میشه دوباره بخندی؟ خیلی امید بخشه. حال ادمو بهتر میکنه...
دخترا هیچوقت به درداشون عادت نمیکنن.. همیشه می پرسن چرا.. 
نمیدونم چی بگم. این وق شب چقدر حالم دگرگون شد. ممنونم

پاسخ:
به نظرم یک خاصیت جانبی بعضی نوشته ها همینه که خواننده به این فکر کنه، که آیا واقعا این اتفاق افتاده؟
خدارو شکر، شاید از تعریف و اینا لذت ببرم، ولی وقتی کسی میگه نوشته من حالش رو دگرگون کرده خیلی لذت داره، ممنونم ازت :)
میشه بخندید.. من بودم عصبانی میشدم.... خ خخخ 
فکر می کردم دارم مسخره میشم... 
عاشقانه ها در فضای واقعی همیشه جواب نمیده.. 
پاسخ:
خود راوی هم میگه که کارش عجیب بوده، و دختر هم که براش نمیخنده. اما جنس آدم ها رو نگاه کنید، ساده، و جنس بیان رو، شاید قدری باورپذیرتر باشه
۰۷ آذر ۹۴ ، ۰۸:۴۰ نرگس جوان
خیلی 
:)
پاسخ:
اگه اشاره شما به پی نوشت هست، خدارو شکر
خیلی قشنگ بود
پاسخ:
ممنونم خانومی :)
۰۷ آذر ۹۴ ، ۱۱:۴۳ مـــیـــمـــ ☺☺
برای پی نوشت
نظر من یکم بیشتر از کمی تا قسمتیه:)
پاسخ:
خیلی ممنون از نظر کامل و صریح شما :))
عالی بود:)موافقم..
دخترا هیچوقت کنارمیان حتی بعد چندسال یاداوری یه لحظه ممکنه اشکشونو دربیاره
پاسخ:
کاش خوب باشیم هممون
اهل تعریف نیستم اما انقدر نشوته هاتون دلنشینه هربار میام نت دوباره یا برای بار چندم مطالبتونو میخونم بجز اون فیلم که ازش هیچی نفهمیدم:|
پاسخ:
شرمندم می کنید که، خدارو شکر که اینطورین، دیگه ببخشید به بزرگی خودتون
چقدر متفاوت بود این نوشته..ساده بود،پیچیدگی متن های قبل رو نداشت..دوستش داشتم!
ایکاش همه مثل اون پسر ساده ی دانشکده بودن و جذابیت ها خلاصه میشد به لبخندی که پشتش حجب و حیای دخترونه باشه..
+چرا پرسیدن رو خوب گفتی:)من سالهاست درگیرشم که آخه چرا:|

+فضای اصلی ماجرا رو نمیدونم چی بوده،اما توی تغییرش ماهر بودی..

اوووم...دیگه اینکه کلا حض بردم.ممنون
پاسخ:
ممنونم ازت خانوم برگزیر عزیز ^_^
۰۸ آذر ۹۴ ، ۱۹:۵۳ فاطیما کیان
مرسی برای اینکه بهش گفتین "میشه بازم بخندید ؟ "
مطمئنم که پر از حس های خوب شده بعد شنیدنش :)
پاسخ:
من؟ من چیزی نگفتم، شخصیت داخل داستان این کارو کرده، ولی قطعا حرف شما درسته
۰۹ آذر ۹۴ ، ۰۰:۰۱ فاطیما کیان
یکم سخته باورش که داستان باشه , اینقدر که پر از احساسه
فکر کنم چون خودم از زندگی آدم های اطرافم مینویسم و ایده میگیرم فکر کردم توی واقعیت شما اتفاق افتاده :)
خیلی عالی بود , اینقدر که من متوجه داستان بودنش نشدم 
پاسخ:
داستان خوب، داستانیه که باورپذیر باشه. حتی اگه خیالی یا فانتزی باشه :) حالا منظورم این نیست من خوب می نویسم، ولی تلاش میکنم باورپذیر بنویسم

راستی اگخ دسته بندی و برچسب رو داستانک بگذارم ینی واقعی نیست، یا حداقل تماما واقعی نیست
گآهی یه لبخند قشنگ میتونه تا سال ها توی ذهن آدم بمونه و به یادش دلت غنج بره و لبخند بزنی...

قشنگ نوشتین..مثل همیشه :)
پاسخ:
ممنونم که می خونید

عالی بود

صد در صدشو فهمیدم! :پی

تذکر نهایی متن باید خیلی مورد توجه قرار بگیره:)

پاسخ:
خدارو شکر :)

کاش بفهمیم
۱۳ آذر ۹۴ ، ۰۰:۵۲ نیمه سیب سقراطی
به نظر من که اینجا موفق بودی ، آفرین ...
من خیلی خوب حسش کردم ...
جسارت پسر پسرونه بود و نجابت دختر دخترونه ...
پاسخ:
ممنونم 
نویسنده هم پسره هم دختر، انگاری

وااااح پ چش شد یهو ؟ من یکی بم بگه بخند به شرطی که پولشو بده میخندم اصنم گریه م نمیگیره :)) الان خدا میگه پ حقته که هیشکیو سر راهت نمیذارم :دی

ولی منم از اونا بودم همیشه که اسمم که خونده میشد همه رفته بودمن.

پاسخ:
یه دردی داشت بیچاره، شما دقت نکردی :))

من که معمولا اسمم خونده نمیشد :\
"میشه یه بار دیگه بخندید؟" دیالوگ نبود. یک جهان بینی بود. پسر داستان آفرین داره...
پاسخ:
چه خوب گفتید ممنونم
آخ آخ پس من خوب نگرفتم . میدونی که ؟ من دییر میگیرم ولی خوب میگیرم . انصافا

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">