باریکه راه شهود

باریکه راه شهود

ما
در انبوه خاطرات مه آلود
گم شده ایم
آنجا
که سرگذشت هزاران نگاه
آرمیده است.

_______________________________________

- متعلقات دیگران را قطعا با نامشان منتشر میکنم پس محتوای بی نام را بخوانید: بچه های خودش.
- اگر قابل دانستید و خوشتان آمد، حق انتشار بی نام و نشان هم دارید.
- چندان علاقه ای به شرحال نوشتن ندارم بنابراین مطالب عموما مخاطب ندارند و تخیلی هستند.
- توضیح نام وبلاگ و نام مستعارم را هم در قسمت "درباره من" بخوانید.

طبقه بندی موضوعی

کابوس حُسن یوسف ها

جمعه, ۸ آبان ۱۳۹۴، ۰۵:۴۸ ب.ظ

هیچ وقت سکوت را تجربه نکرده ام، همیشه زنگ ریزی توی گوشم میشنوم، اما آن روز مثل کسی که کنار گوشش گلوله توپ شلیک شده باشد گوشم سوت ممتد میکشید و صدای اطراف خیلی مبهم به گوشم میرسید.

درب خانه اش را باز کرد، نفهمیدم چه گفت ولی حدس زدنش سخت نبود که گفته باشد، "بفرمایید بانو". کفش هاش را خیلی با عجله در آورد و بدون اینکه در جا کفشی بگذارد، همانطور نامرتب رهاشان کرد، غذاها را گذاشت روی اوپن آشپزخانه و رفت سمت یخچال، باز همان صدای مبهم که مدام کم و زیاد میشد، گفت: "یه جوری چمدونش رو بست انگار دیگه نمیخواد برگرده تهران، کاش برای همیشه میموند پیش مادرش؛ منتظر موندم تا سوار بشه که دیگه توهمی نشی که رامین، مهتاب رو تو کوچه دیدم". 

سوت گوشم بیشتر شد، دیگر تقریبا صداش را نمیتوانستم بشنوم، گفت: " تا ... بیاری... میز نهار ....".

 آرام در سالن پذیرایی قدم میزدم، جهنم اینقدر قشنگ؟ مبل هایی که پارچه های تمیز اتو خورده خیلی مرتب رویشان کشیده شده بود، کاناپه های سبز چمنی  که هر گوشه شان یک کوسن جا خوش کرده بود، اما از گلدان های کوچک حسن یوسف خبری نبود، در عوض بین تلویزیون و کاناپه بزرگ روبرو، روی میز یک گلدان کاکتوس که گل ریز سفید داده بود دیدم و ..... آن عکس دو نفره ازدواجشان که میان دیوار اتاق نشیمن بلند فریاد میزد: "اینجا آخرشه لعنتی، بسوز، خاکستر شو، ولی بدون تا مردن و راحت شدن هنوز خیلی مونده. به جهنم خوش اومدی نکبت". جهنمی تمیز که فقط یک زن میتوانست اینقدر قشنگ و خوش سلیقه همه ابزار شکنجه را سرجایش بچیند، طوری که حتی تنفس هواش هم تا دورترین نقطه وجودت را بسوزاند.

صدای خودم را هم به سختی میشنیدم، وقتی میرفتم سمت راهروی اتاق های خواب، پرسیدم: "حسن یوسف ها چی شدن؟"

دستش به شکمش بود داشت بطری آب را سر میکشید، از این کارش هم متنفر بودم. گفت: " ... اومدم خونه ... دیوانه ی مر... همرو ... همسایه ها .... جاش .... اون کاکتوس .... ". دیگر کر شده بودم. و البته سِر.

رفتم توی اتاق خوابشان، نشستم لبه ی تخت روبروی آینه، چهره غمگین غریبه ای را دیدم که دست به صورتم می کشید؛ نگاه سرد و ناباورانه اش می پرسید: "اینجا چه میکنی شاهزاده کوچک سرزمین های دور؟" . چشمم سیاهی رفت، نشستم عقب تر خودم را رها کردم روی تخت و خیره شدم به سقف. سکوت بود، انگار هیچوقت هیچکس در این خانه نبوده، حتی من. چرخیدم به پهلو پاهایم را جمع کردم توی سینه، عکس رامین را دیدم، فهمیدم خوابیده ام جای آن زن، جرات نداشتم برگردم به سمت دیگر، روی میز کوچک طرف دیگر تخت، در آن قاب سپید یک خوشه مواج سیاه و دو چشمی که در عمق سیاهشان غرق میشدی، و بعد از زمینه صدفی پوست صورتش، آخرین تیر این کمان خنده قرمز رنگی بود که می دانم دل هر مردی رو می برد، و شاید مرا. عادت داشتم بعد از اینکه خوب نگاهش کنم قاب را بخوابانم، اما آن روز جرات نداشتم، چشمم را بستم، برگشتم و تلاش کردم قاب رو پیدا کنم، دستم به قاب خورد، دلم ریخت، تهی شدم، چشم هام را باز کردم دیدم قاب قبلا خوابیده و یک کاغذ زیرش قرار دارد.

نوشته بود:

چمدانت را بسته نگه دار دختر مو خرمایی، یک روز تو هم در اتاق خوابت موهای رنگ دیگری پیدا میکنی.



+اینبار راوی یک زن است اما، امان از این روایت.

نظرات  (۱۱)

باید یک بار دیگه بخونم. ..

الان ذهنم شلوغ و درگیره نتونستم بفهمم روایت رو...
پاسخ:
همین که می خونید یک دنیا ممنون
چهار مرتبه خوندمش...

عالی بود،هم راوی،هم روایت،هم نویسنده:)

ممنون
پاسخ:
کاش هرکسی که می خونه، فقط خواننده یک داستان باشه، نه اینکه تجربه ش کرده باشه :|
ممنون که خوندی خانوم سین
۰۸ آبان ۹۴ ، ۱۸:۱۸ آریانا م.ف
این داستان زیبا بود. شاید غم داشت.. اما منو یاده چیزی انداخت که وادارم کرد دست به قلم بشم و روایت کنم...
شاید روزای اینده نمیدونم
تشکر(خودت نوشتی دیگه؟!)
پاسخ:
لطف داری، چه خوب بنویس که بخونیم

بله
۰۸ آبان ۹۴ ، ۱۸:۴۵ فاطیما کیان
جمله ای که براش نوشته بود انتهای داستان رو خیلی خوب کرده بود , یه ترس تو دل زن مو خرمایی انداخته بود که بفهمه ممکنه سر خودش همون بلا بیاد و یه روزم اون چمدونش رو ببنده و میدون رو برای زن دیگه ای خالی کنه
پاسخ:
آدم ها مسافرند در سرزمین آدم ها :)
 ممنون که خوندی
البته که نوشته هاتون قابلیت چاپ رو داره بی اغراق.
پاسخ:
ممنونم لطف دارید، خیلی سیاه نیستن؟
وای وای...
وای...
"یک روز تو هم در اتاق خوابت موهای رنگ دیگری پیدا میکنی."
وای...
پاسخ:
ای داد از بیداد
۰۸ آبان ۹۴ ، ۲۲:۴۹ بادبادک قرمز
عالی بود
توصیف صحنه ها خیلی به دلم نشست
پاسخ:
قابلی نداشت ^–^
چقدر ترسناک که کسی دیگه جای کسیُ بگیره وبدتر اینکه آگاهانه باشه
درسته داستانه ولی واقعیت های این چنینی زیادن
پاسخ:
متاسفانه ☹
قشنگ بود و آشنا:دی
حس کردم لحنش با داستانای دیگت فرق داره؛ الهام گرفته از جایی بود؟
پاسخ:
لطف شماست، آشنا از چه جهت؟
من داستان اینطوری زیاد دارم کم کم منتشر می کنم
خاطرم نیست ولی بسیاری از روایات الهام گرفته شده هستن
خیلی خوب بود. دوبار خوندم 👌👌
پاسخ:
ممنونم لطف کردید 😊
۱۴ آبان ۹۴ ، ۱۲:۳۱ سیـن بـانو ...
دو روز پیش بود یا شاید هم بیشتر! ک دختری این متن را نصفه برایم خواند .. تا "دیگر کر شده بودم و البته سِر .. و چند روز بود ک در زندگیِ غمگین‌اش غرق شده بودم و هزاران فکر! ..
+ جالب بود و کاش کسی تجربه نکرده باشد ..
پاسخ:
ممنون که خوندید، ممنون که خونده براتون، کاش حال هممون خوب شه

کاش، کاش، کاش، ولی......

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">