باریکه راه شهود

باریکه راه شهود

ما
در انبوه خاطرات مه آلود
گم شده ایم
آنجا
که سرگذشت هزاران نگاه
آرمیده است.

_______________________________________

- متعلقات دیگران را قطعا با نامشان منتشر میکنم پس محتوای بی نام را بخوانید: بچه های خودش.
- اگر قابل دانستید و خوشتان آمد، حق انتشار بی نام و نشان هم دارید.
- چندان علاقه ای به شرحال نوشتن ندارم بنابراین مطالب عموما مخاطب ندارند و تخیلی هستند.
- توضیح نام وبلاگ و نام مستعارم را هم در قسمت "درباره من" بخوانید.

طبقه بندی موضوعی

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «انتظار» ثبت شده است




پنج روایت پیرامون یک اتفاق


سوم

تمام راه هایی که رفتیم، یکایک سنگ فرش مسیرها، دفتر خاطرات قدم های ماست؛ خاطرت هست وقتی ماه کامل شد، پشت پیچ های چوبی سرزمین شب آلود برای خدا نوشتیم: سلام حاضر ِ همیشه ساکت، به اهالی بگویید چشم بپوشند، قلم ها از نوشتن باز دارند، حضور ماه یعنی محرمترین نگاه، مرهم ترین آغوش، یعنی ..... ـ
نوشتیم، عذر تقصیر بپذیرید اگر در خلوت دل جای شما خالیست
خاطرت هست؟
.
راستی کوچه را دیدم، خلق دخیل بسته بودند بر قدمگاه ناگهانی ترین بوسه تاریخ و شفاعت از لب های شهید می طلبیدند؛ شــِرک نیست، نـَـفـْس های شکسته عزیزترند
.
خوف مکن نازنین، موسم برگریز است، زمین که نقاب زرد خویش در کشد، دیگر کسی آیه های ما را نخواهد دید، سوره های خواستن را نخواهد خواند و باران همه کوچه ها را خواهد شست

و من قلم ِ جان را به جاده های سرزمین مجاور خواهم سپرد تا مسافران، قصه قدم های تنها را برای ساکنان دوردست بازگویند

پ.ن: تفسیر به رای، آزاد
۴ نظر ۰۸ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۲۱
محمد StigMatiZed

مسیر زیادی را پیاده رفته بودم، نمی خواستم تمام آن یک ساعتی را که گفته بود دیرتر می رسد در کافه به انتظار بنشینم. وقتی رسیدم کافه چندان شلوغ نبود، پشت یکی از میزهای چهارنفره ای که صندلی راحتی داشت نشستم و لم دادم و تلاش کردم کتاب نوسازی ناتمام را که همراه داشتم بخوانم. چند دقیقه ای گذشت، کافه چی آمد سفارش بگیرد، گفتم منتظرم و رفت. 

ساعت 5 بود و ثانیه شمار هنوز بر الف ِ انتظار تأکید می کرد و من که سعی می کردم از خط اول کتاب جلوتر بروم مدام زیر چشمی حواسم به رفت و آمدها بود. هربار که در باز میشد امیداور می شدم و هر بار که بسته می شد ناامید، اما تلاش می کردم با ورق زدن های بی محتوای کتاب خودم را آرام نشان دهم ... مردم انگار این روزها میل شان بیشتر به هم می رفت که هر لحظه کافه شلوغ تر می شد. در باز شد، چند زنی که معلوم بود در دهه چهارم زندگی شان هستند وارد شدند، از همان زنان مستقل ِ ترسناک، همان ها که به اندازه ی کافی مستقل هستند که مردشان را مثل دستمال مستعمل مخصوص پاک کردن آرایش به کناری بی اندازند. از لباسشان می شد فهمید که این روزهای آخر سال بعد از  ساعت کار با جیب های پر پولی که کارفرما برایشان ساخته بود خواسته اند دور هم باشند. برای این گله آزاد تکشاخ های در آستانه یائسگی فقط دو میز دو نفره خالی بود و البته میز چهار نفره ای که هر وقت یک نفر تنها پشتش نشسته باشد آنقدر برای دیگران گران می آید که پنداری یکی از میزهای اعیانی قصر کنت دراکولا است که خون آشام وحشتناک تنها نشسته است یک سر میز و مشغول تیز کردن دندان هایش است. آنجا بود که فهمیدم آدم های تنها انگار فقط برای خودشان نیست که نقش "نِشادر در ماتحت" را بازی می کنند.

پیام دادم: " پنج شد کجایی؟" و بعد به کافه چی اشاره کردم که من خواهم جایم را عوض کنم، آمد و کلی تقدیر و تشکر و مدال شجاعت و ایثار  اماله کرد و من دورترین میز به این حجم پوچ از شهوت را پیدا کردم و نشستم و چشم دوختم به کلمات کتاب که اصلا نمی دیدمشان.
فکر می کنم شاید هیچ کفاره ای، هیچ جزایی سنگین تر از انتظار نباشد. شنیده ام آدم هایی که کفاره گناهانشان را در این دنیا داده باشند. فشار قبر ندارند. نمی دانم گناه ِ "خواستن" مگر چقدر بزرگ است که باید همه عمر این برزخ ِ تعلیق را انتظار کشید؟ 

یک ساعت گذشته بود، پیامم هم بی جواب مانده بود. کافه چی را صدا زدم و گفتم: "تا مهمان من می آید یک چای سبز لطفا". امیدوار بودم درونم را شبیه بیرونم کند. هیچ وقت اینقدر مرا منتظر نگذاشته بود. تماس گرفتم، زنگ می خورد ولی پاسخی نبود. آنقدر نگران بودم که اگر تمام تپه های سبز چای شمال را هم دم می کردم و می نوشیدم و یا هرچه قرص "پام" دار که میشناختم را می خوردم افاقه نمی کرد.
کتاب به میانه رسیده بود و من ناخوانده در مقدمه مانده بودم. 
چای را آورد. خواستم شاخه نبات را بچرخانم، دستم می لرزید، شاید هم دلم بود که به زور می خواست خودنمایی کند. تماس ها و پیام های همچنان بی پاسخ بودند. دیگر نمی توانستم بنشینم و نقش آدم های آرام را بازی کنم، صدای گله آکله ها هم کر کننده بود. برخاستم و رفتم تا سفارشم را حساب کنم. لبخند سردی زدم و گفتم: "انگار قسمت بود امروز ُ  تنها بگذرونم، جریمه من چقدر شد؟". صندوق دار در حالی که داشت دنبال فیش من می گشت گفت: "اختیار دارید، شما که همیشه تنها میاید ... 7 تومن". و یک لبخند بی محتوا زد و فیش را گذاشت روی یپشخوان و زل زد به نگاه بهت زده ی من. انگار بیخ گوشم بمب ترکیده باشد، گوشم سوت میکشید و چیزی نمیشنیدم حتی صدای خنده های کر کننده گله تک شاخ ها را. نفهمیدم چطور حساب کردم و به انتهای راهروی خروجی کافه رسیدم، تا درب سنگین کافه را باز کنم و بیرون بروم هزار تصویر روشن و مبهم از پیش چشمانم گذشت و خاطرم آورد چیزهایی را. انگار ضرب یک سیلی مستی ام پرانده بود.

مسیر زیادی را پیاده رفتم.

 
۲ نظر ۱۴ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۲۹
محمد StigMatiZed


قسم به خون های ریخته شده، از هبوط آدم تا امروز

قسم به تن های آویخته از دروازه های دروغ

من، به خونخواهی قربانیان ِ سبعیت ِ نگاه های خونریر، بر خواهم خاست

و رشته رشته تازیانه مژگان را به آتش خواهم کشید

.

نفرین به من

نفرین به کلمه

نفرین به هزاران معنای مدفون در پس این خطوط 

دیگر نخواهم گفت

دیگر نخواهم نوشت

من، به تصویر می کشم

احضار می کنم

من بر پیکر این شوره زار بی حاصل

حماسی ترین طرح تاریخ را نقش خواهم زد

من یکایک ترک های این کویر را بند میزنم

تا سراب ِ چشمان ِ همه ساحران ِ عالم، آب شود

آنهنگام در صور ِ سرخ ِ اسرافیل خواهم دمید

که همگان در این پهنه بهت آلود

به تماشای محشر دل ها برخیزند

.

آری من قیامت را هر روز، برپا می کنم

تا زبان ها، چشم ها، گوش ها و جوارح

به مظلومیت تمامی خواستن های ناکام ِ خلقت

شهادت دهند

و بپرسند: بای ذنب قتلت

.

که عدالت جز این نیست

.

کجاست آنکه می گفت

می کشم و خود خونبهایم؟

کجاست؟

.

کاش در این بیدادگه، دادگری بود

.

تمام


________________
+ دلم می خواست وقت کنم اجراش کنم، با اجراش براتون بفرستم ولی خب........ .
۷ نظر ۲۸ آذر ۹۴ ، ۰۰:۳۳
محمد StigMatiZed
همیشه روبروی پنجره و پشت به محیط کافه می نشینم، دیدن تصاویر بیرون با همهمه درون کافه و بو های خاص کافه ها در روزهای سرد ترکیب دلپذیری می شود.
برف نشسته بود، در آن ظهر سرد خیابان ولیعصر چندان شلوغ نبود برای همین حتی نوک زدن یاکریم ها پشت پنجره خانه های اطراف هم به چشم می آمد. 
آنطرف بلوار دست به سینه ایستاده بود داخل ایستگاه اتوبوس. سر جایش مدام روی پنجه می رفت و دستکش چرمی اش را کنار میزد به ساعتش نگاه می کرد، از بخار نفس هایش می شد فهمید که سردش نیست ولی آرام و قرار نداشت.
فنجانم به نیمه رسیده بود، هر بار که تلخی قهوه را که حالا با صدای خنده های گاه و بیگاه جماعت شاد از حال و هوای برفی بیرون آمیخته بود مزه مزه میکردم بیشتر به حجم انتظاری که آنطرف خیابان زمان براش متوقف شده بود خیره می شدم، نمی دانم کدام نسبیت عام یا خاص اینجا صادق بود، اما همیشه زمان برای آدم های منتظر کند تر می گذرد. 
فضای چند متری ایستگاه را مدام قدم میزد و گاهی هم به خط ویژه اتوبوس نگاه میکرد، اما خبری نبود.
سرم را تکیه داده بودم به دست چپم و با دست راست فنجان قهوه را می چرخاندم، گاه گاهی ماشین های خیابان تصویرم را مختل می کردند ولی مطمئن بودم او هنوز در ایستگاه است.
یک لحظه کافه ساکت شد، تعجب کردم اما سرم را بر نگرداندم، بیرون واقعه مهمتری در جریان بود و من روایت داخل کافه را با گوش هایم می دیدم، صدای زنگوله درب کافه آمد، زیاد طول نکشید که فهمیدم شاهکار فروردین ماه پدر و مادرِ دختر خانمی، در آذر به ثمر نشسته و حالا رفقا  سالروز بیست و ششم این حماسه را جشن گرفته بودند. 
نمی دانم چند دقیقه گذشته بود ولی برای من که همه عمر منتظر بودم، ثانیه شمار گاه و بیگاه تکان می خورد، حوصله ام از این همه تکرار سر رفته بود. احتمالا او هم از تکرار ِ نیامدن کلافه بود. 
صدای تیـــس، اتوبوس آمد. یک لحظه همه چیز کافه در زمان ساکن شد، هیاهوی اطراف هم و یاکریم های پشت پنجره ها، همه چیز. اتوبوس میانمان بود، تمام بدنه و شیشه هایش پر بود از تبلیغات، دلهره داشتم، کف دست هایم را به میز فشار میدادم، می خواستم از جا کنده شوم و بدوم، انگار پایان انتظار او تداوم انتظار من بود. یک آن در تمام لحظه هایی که نگاهش می کردم، خودم را جایی در آن ایستگاه و مشغول حرف زدن دیدم، آنقدر دلنشین که گذر سریع زمان را نفهمیده باشیم. انبوهی از تصاویر در عرض چند لحظه از پیش چشمانم گذشتند. صدای تیــس اتوبوس که می خواست حرکت کند و دوباره هیاهوی درون کافه و پرواز یاکریم ها، دست هایم را روی پایم گذاشتم و خیره شدم به پایین. چند لحظه ای به هیچ چیز فکر نکردم. 
سرم را که بالا آوردم، دیدم با همان حال من، نشسته در ایستگاه و دستهایش را گذاشته روی پاهایش و به زمین خیره شده، دیگر از آن تلاطم قبلی خبری نبود، گویی همه تشویش اطراف را بلعیده بود، طوفان درون گاهی ویران کننده تر است. 
دستهایم را گذاشتم روی میز و از صندلی جدا شدم، اینبار کافه با دیدن آنطور برخاستن من ساکت شده بود، بدون اینکه پالتو بپوشم یا کلاه و دستکش بردارم از کافه زدم بیرون. نگاهم را از او بر نداشتم. برف روی شمشاد های کنار خیابان را جمع کردم، یک گلوله برفی پرت کردم آنطرف پیش رویش. حباب افکارش شکست، سر بلند کرد، دست بلند کردم. یاکریم ها برخاستند.

دو سال از آخرین باری که پشت همین شیشه ها مشغول حرف زدن بودیم و آنقدر دلنشین که گذر سریع زمان را نفهمیدیم، گذشته بود.

چند لحظه نگاهم کرد، ایستاد. خندید و دست تکان داد
.

_______________
+در پاییز به دنیا آمدم، در تابستان مردم و در زمستان ... .
+ همیشه آنها که از موهبتی بی بهره اند معنای آن را بهتر از سایرین درک می کنند.

۱۸ نظر ۱۷ آذر ۹۴ ، ۰۲:۲۵
محمد StigMatiZed