حکایت عشقی بی قاف،بی شین،بی نقطه اثری است از مصطفی مستور ِ جان که توصیه می کنم بخوانید. این متن و اجرا هم حکایت غریبی دارد برای من.
عکس: جایی در اینترنت
میزمون دو نفره بود ولی احساس میکردم اونقدر دور نشسته که دستم به دست هاش نمیرسه؛ از روبرو نشستن متنفرم. کنارش نشسته بودم؛ فنجون خالی قهوه رو می چرخوند تا شاید فال دلخواهش پیدا بشه.
گفتم: می دونی چه جور رابطه ای ایده آله؟
دستش زیر چونه ش بود، برای همین سخت و خنثی گفت: چطوری؟
گفتم اونطوری که همه رفتار طرف معنی داشه باشه.
راه رفتنش، خندیدن و اداهاش، چیزای معمولی روزانه؛ حتی دست زیر چونه گذاشتن و با فنجون قهوه بازی کردن معنی داشته باشه.
اون موقع اس که همه چیز رابطه، می شه منگنه، چفتت می کنه.
فنجون رو رها کرد و رفت عقب. دست به سینه تکیه داد به صندلی؛ خیره شد به میز و بدون اینکه به من نگاه کنه ابروهاشو بالا انداخت و سرشو کمی تکون داد و گفت: جالبه!!
.
آره جالبه
جالبه که فهمیدم اینقدر براش بی معنیم؛ فهمیدم آدم چقدر ساده مثل شیر تاریخ گذشته ترش و مسموم میشه، برای همین همه ی عمر، ترسیدم.
+اهل مناسبتی نوشتن نیستم، چون اصل حرف بین هیاهوها گم میشه، برای همین از این روزها حرفی نمیزنم :)
آهای آدما
آهای اونایی که دارید خونۀ دلتون رو واسه زلزلۀ عاشقی مقاوم سازی می کنید؛
اونایی که می خواهید پایان کارِ طبقۀ سوم قلبتون رو بگیرید تا بتونید مسافرای بیشتری توش جا بدید؛
اونایی که تو آسمون زندگیتون بارون محبت میاد و سقف دلتون یه ذرّه هم چکّه نمی کنه؛
اونایی که پرده های خونۀ دلتون رو کشیدید تا نکنه آفتاب عاطفه بیاد تو؛
دیوارای ترک خوردۀ قلبتون رو بَتونه کردید و میخواید روش آستر سیاه بزنید؛
اونایی که از خاطره ها فرار کردید و دلتون رو تو لحظه ها جا گذاشتید؛
چتر کینه رو زیر بارون اشک پشیمونی باز کردید؛
اونایی که تنها فصل زندگیتون جدائیه؛
تو شب های تاریکِ دلتون لامپ کم مصرف روشن می کنید؛
برای دوستیاتون کنتور گذاشتید؛
گرمای وجودتون رو از آتیش قَهر می گیرید؛
و به در قلبتون قفل رمز دار زدید؛
برای خیابونای آشنائیتون پارکومتر گذاشتید،
اونایی که روتون نمیشه آدرس خونۀ دلتون رو به کسی بدید؛
.
آهااااااااااااااااااای
دلم پره از حسرت؛
حسرت لمس کردن؛
دلم می خواد اون پردۀ مرموز بلرزه؛
دلم می خواد زیر بارون رو چمنای حیاط دل یه نفر معلق بزنم و با باد بالا پائین بپرم؛
دلم می خواد دیوارای قلبم هر روز هزارتا ترک بخورن؛
خاطره داشته باشم تا خودمم توش جا بمونم؛
تو آبگیر چترم شنا کنم؛
تو برهوت انتظار از تشنگی بمیرم؛
دلم می خواد از عاشقی بپوسم؛
حراجی بذارم "محبت، 100% تخفیف، تا آخر عمر"؛
رو تابلوهای دلم بنویسم "نسیه هم می دهیم حتی به شما غریبۀ نازنین"؛
ولی از این می ترسم که یه روز
باد دوباره بوی گذشته رو با خودش بیاره؛
بوی روزای تنهائی
منم بشم مثل شما.
پ.ن: متن برای ده سال پیش هست، اجرا چندتا ایراد داره که ببخشید، صدام گرفته و نمی تونم چیز جدیدی بخونم:(
کیه که اهمیت بده!!؟ :))
پنج روایت پیرامون یک اتفاق
اول
چیزهایی هستند که آدمی را با خود می برند و جایی در دوردست رهایش می کنند، انگار یک لحظه خشکت میزند و همه دیوارها، همه جاده ها، همه چیز می شود تصویر و تو با همه وجود می شوی "نگاه". "عطر" شاید قویترین افیون خاطره انگیز باشد؛ تنفسش که می کنی در همه ذرات جسمت می پیچد، دورترین نقطه دلت را پیدا می کند، زنده و بیدار می کند؛ و بر تک تک یاد نوشته های خاک گرفته وجودت می وزد؛ گاهی می گریزی از تنفس دوباره زهر گونه اش که اگر فرو رود بازدمت همه سرخ می شود. یک وقت هایی هم به هر قیمتی می خواهی حبسش کنی که داشته باشی اش، برای همیشه؛ حتی اگر ارغوانی شوی، درخود فرو بریزی و نیست شوی .
ماندگاری عطر به غلظت آن نیست، به آدم هاست
آدم های رفتنی .... عطرهای ماندگار
دانلود اجرای صوتی این متن از بیان
عکس:ندارم، سال هاست کسی دستم به نشانه محبت نگرفته :)
پنج روایت پیرامون یک اتفاق
.
دوم
کسی از اعجاز دست ها نگفته است، از انگشتانی که به هم می آمیزند، در هم می پیچند و این شاید مقدس ترین شکل هم آغوشیست، هنگامی که خواستن می خروشد و مهربانی و شوق زاده می شود، کسی نگفته است از دست هایی که تو را گره می زنند به ضریح ِ تــَن ِ معشوق، زنجیرت می کنند و باز نمی شوند تا حاجت نگرفته باشی، هیچکس نمی بیند این همه معجزه را وقتی دست ها زبان می شوند برای درود و اندوه می شوند هنگام وداع؛ لب ها که شرف حضور نداشته باشند دست ها پاکترین سفیران احساس اند در وادی حیا؛ و شاید بالاترین شأن رسالتشان جز الحاق آن منحنی جدا افتاده، به خروش بیدادگر اسیر در پس گوشواره های محجوب یار نباشد، که پیامبری برگزیده نشد مگر برای نزدیک ساختن دل ها.
.
نگاه کن
به دست هایی که عشق می ورزند، در آغوش می گیرند و رها می کنند، ترَک می خورند و پیر می شوند.
انگار دست ها پیشتر و بیشتر از ما زندگی را می فهمند.
.
نگاه کن .......... به دست های خالی.
نمی خواستم به این زودی این متن خوانی را روی وبلاگ بگذارم ولی به طرز دردآوری الان زمانشه.
عکس: بهار 94 مقابل خانه، بر خلاف ظاهرش به متن مربوطه
دست راستش رو روی سینه اش فشار میداد و با دست چپش سعی می کرد صورتش که سرخ و خیس شده بود رو پنهان کنه. همیشه رنگ عجیبی داشت، ولی اون روز نه. به سختی می تونست حرف بزنه. لرزش صداش هنوز تمام تنم رو می لرزونه. گفت: باشه ولی دوباره همدیگه رو می بینیم، مطمئن باش، اما اون موقع همه چیز عوض شده.
اولیش من، دومیش تو
.
از اون روز خیلی میگذره، قسمت شیرین ولی دردآور داستان اینه که من عوض شدم
ولی اون نه.
هر بار می بینش، هر وقت کنارم نشسته هر دفعه که لمسش میکنم، اون لحظه ها، اون هق هق ها و اشک ها میان جلوی چشمام.
بعضی اتفاق ها مثل انفجار هسته ای تا مدت ها اثرشون از بین نمیره، شاید هم هیچوقت.
نمی دونم
نمی دونم، میشه تو این سال های باقی مونده طوری بود که اون روز نحس محو بشه فراموش بشه.
شاید عذاب الیم من همینه
عذاب شکستن چیزی که شاید نشه بندش زد.
:)