سهم من داشتن نیست
رَساندنت به خورشید است.
.
حکایت غمبار همیشگی،
برکه های پر آب،
جوی های خشکیده.
اتفاقا من موافق نیستم که زود دیر می شود ... گاهی آنقدر طول می کشد که خون می آورد ... برای بعضی از ما یک لذت پنهانی در این دیر شدن ها هست ... انگار قسمت تراژیک داستان برایمان جذاب تر است ... و برای خیلی از ما لذت ها دیر می آیند و زود می روند ... درست مثل آلن دلون که همیشه بعد از دو ساعت بنگ بنگ و معاشقه حتی شده کتلت هم در گلویش گیر کند باید بمیرد تا آخر داستان خوش نشود. خلاصه که آنچه که همیشه دوست داری اول داشته باشی آخر بدست می آوری و حالا چرا؟شاید بهتر است بگویم دیر زود می شود. این روزها همه ما دلون شده ایم.
.
آری حکایت غریبیست داستان بن بست خاطره، بن بست نگاه.
آدم ها را یک چیزهایی بهم پیوند می زند، اهداف مشترک، خصوصیات مشترک، هستند اما، کسانی که آنها را "رویـــاهــای" مشترک شان بهم متصل می کند، اینها حرف هم که نزنند، نزدیک، هم که نباشند، دلشان پر می کشد برای هم، می رود و می رود تا یک جایی نگاه ها را بهم گره زند، آن وقت همه چیز می شود، "یکی"، یک وجود واحد.
بعضی آدم ها را رویاهاشان بهم گره می زند، فراموش نکنید.
+دلم میخواست نای نوشتن حرف های ساده و بی تکلف داشتم. نشان دادن عریان ِ واقعیت شهامت می خواد و یک دل سنگ :)
لطفا توریست نباشیم
.
توریست ها (گردشگران، جهانگردان) جماعت جالبی هستند، از آن سر دنیا از یک فرهنگ دیگر با ایده آل ها و الگوهای اخلاقی و غیر اخلاقی دیگر شال کلاه می کنند و می روند یک سر دیگر دنیا که از دور برایشان جالب توجه بوده تا حظ معنوی و بدنی ببرند، خلاصه برای تفریح، خوشگذرانی، دیدن جذابیت های سرزمین جدید و حتی برای کشف، بعد هم که حسابی بهشان خوش گذشت و عکس های یادگاری شان را که گرفتند، می روند و پشت سرشان را هم ..... شاید گاهی یک نگاهی کنند، اما نه به کیفیت روزهای اولی که با محل آشنا نبودند و با هیجان به دنبال کشف چیزهای جدید بودند، البته این ماجرا در یک جا و سرزمین دیگر ادامه پیدا میکند.
گونه دیگری از توریست وجود دارد که داستانش قدری متفاوت است، و این روزها میان طبقه متوسط به وفور دیده میشود، خاصه اهالی هنر و قلم (و کلا این قیود دهن پرکن). کسانی هستند (شک دارم بشود گفت آدم) که محل جذاب گردشگری شان، زندگی آدم هاست. یعنی شال و کلاه میکنند و با هیجان به قصد بدست آوردن تجربیات جدید می زنند به زندگی مردم، دامنه هم ندارد، مجرد به مجرد، مجرد به متاهل، متاهل به مجرد، متاهل به متاهل خلاصه مدیونید که فکر کنید وضع تاهل خودشان و قربانی مهم باشد، یک مدتی می گردند و خوش می گذرد، بخت یارتان باشد آنقدری جذاب باشید که صنار سه شاهی هم گیر خودتان بیاید و الا وقتش که رسید پندرای خواب بوده باشی و حالا بیدار شدی، یا گرفتار سراب شدی، تا دست می اندازی می بینی ای دل غافل جا تر است و با عرض پوزش اَنش هم برای شما نمانده، خاصیت سراب دقیقا همین است، تشنه ای، آب می بینی، هرچه میروی هنوز کویر است و کویر است و کویر. توریست ها اما پررو تر از این حرف ها هستند که شما می پندارید، توریست های زندگی مردم، ورد زبانشان است که آنلی گاد کن جاج می Only God Can Judge Me، و اصلا دقت نمی کنند که آنلی ساچ کریچر لایک یو کن روین سام وانز لایف Only Such Creature Like You Can Ruin Someone's Life، همیشه یک خدایی هم در آسمان هست که قواعد اخلاقی برای این عزیزان نازل کند، و شما همیشه یا دچار بدفهمی و سوء تفاهم شده اید یا اُمل هستید که هنوز فرق بین دوستت دارم (مخصوص دوست اجتماعی فارغ از جنسیت) و عاشقتم (مخصوص آدم رویاها، که قطعا شما نیستید) را نمی فهمید و نمی دانید. چند سالی هم هست که یک نوع پروتو تایپی Prototype از این جماعت وارد بازار شده که نماز می خواند روزه هم میگیرد و خلاصه تم مذهبی داشتن اما کول و مدرن بودن شما را خیلی عنتر تر از قبل نشان می دهد، که یعنی جز سخن ازدواج با من مگو، ولی حالا رفاقتی یک کاریش میکنیم.
القصه که روزگار غریبیست نازنین و این دیگ کثافت کی سرریز شود و همه ما را در خود فرو ببرد الله اعلم، در این وانفسا دست کم می شود توریست نبود و جا دارد آخرین نوشته از مجموعه "پنج روایت پیرامون یک اتفاق" را برایتان بگذارم که وصف حال امروز است.
پنج روایت پیرامون یک اتفاق
پنجم
.
باید بی پرده سخن گفت، از حجاب کلمات برون رفت و از دالان های
هزار توی کنایات خارج شد، باید فریاد زد "آدمی هیچ نیست جز باورهایی که
انسانیت او را ساخته اند"، باور به انسان، اخلاق، ارزش و بندهای حیا؛ باور
به خواستن، اعتماد، پایبندی؛ کسانی هستند که اندازه می زنند، همه چیز را،
همه چیز، ارزش ِ شما به "اندازه" شماست و اندازه شما هویت ِ شما، افسوس
انگار این قانون طبیعت است "کوتاه ترین ها در جستجوی بلندترین پوچ ها"،
آنها که ماهیت شان با اعتقادات تــَــرَکدار
پیوند دارد این باور را در شما زنده نگه می دارند که زمانه، زمانه
اعتقادات تــَــرَکدار است و بی خبرند که هر قدر هم که لعاب ظاهر افزون کنی
و بندشان بزنی گــُســَـل های
حادثه را، در آخر از کوزه همان برون تراود که در اوست؛ باید دقیق بود، خوب
نگاه کرد، نباید گذاشت که انسان هایی اینچنین باورهامان را بهم بریزند
تخریب کنند
ایمان بیاوریم که دنیای ما دنیای نشان ها و نشانه هاست، ساده نگذریم
ختم کلام
+اینروزها حال و هوای یکی از دوستان همین حوالی را یک آدم هرزه بدجور بهم ریخته، بنا نداشتم چیزی بنویسم، این متن را هم قبلا آماده کرده بودم، گفتم از ما بهتران شاید خاطرشان با خواندن این متن مکدر شود دلم نیامد پستش کنم، اما امشب که حال رفیقمان را می پرسیدم فهمیدم غصه دارد، برای همین خرق عادت کردم و سکوت شکستم.
+ این اون سورپرایز نیست.
عکس: 93، حوالی پرتگاه.
ما خندیدیم
عاشق شدیم
خیال کردیم
ما ابر شدیم
و از فراز خشکزارهای حیات گذر کردیم
به گونه های زرد گیاه بشارت باران دادیم
باد شدیم، موج شدیم
تمامی ساکنان ساکن دریا را امید شدیم
و به منتظران شهود لذت تماشا دادیم
اما
از یاد برده بودیم
از یاد برده بودیم که ما
در انبوه خاطرات مه آلود گم شده ایم
آنجا که سرگذشت هزاران نگاه آرمیده است
ما نیست شدیم، گویی که هیچگاه
از تفاهم کلمه سخن نگفته بودیم
ما آب شدیم
غریبه شدیم
بعضی شکستن ها، فرق دارد
یک لحظه می شکنی، اما
صدایش تا سالها به گوش می رسد
آهای آدما
آهای اونایی که دارید خونۀ دلتون رو واسه زلزلۀ عاشقی مقاوم سازی می کنید؛
اونایی که می خواهید پایان کارِ طبقۀ سوم قلبتون رو بگیرید تا بتونید مسافرای بیشتری توش جا بدید؛
اونایی که تو آسمون زندگیتون بارون محبت میاد و سقف دلتون یه ذرّه هم چکّه نمی کنه؛
اونایی که پرده های خونۀ دلتون رو کشیدید تا نکنه آفتاب عاطفه بیاد تو؛
دیوارای ترک خوردۀ قلبتون رو بَتونه کردید و میخواید روش آستر سیاه بزنید؛
اونایی که از خاطره ها فرار کردید و دلتون رو تو لحظه ها جا گذاشتید؛
چتر کینه رو زیر بارون اشک پشیمونی باز کردید؛
اونایی که تنها فصل زندگیتون جدائیه؛
تو شب های تاریکِ دلتون لامپ کم مصرف روشن می کنید؛
برای دوستیاتون کنتور گذاشتید؛
گرمای وجودتون رو از آتیش قَهر می گیرید؛
و به در قلبتون قفل رمز دار زدید؛
برای خیابونای آشنائیتون پارکومتر گذاشتید،
اونایی که روتون نمیشه آدرس خونۀ دلتون رو به کسی بدید؛
.
آهااااااااااااااااااای
دلم پره از حسرت؛
حسرت لمس کردن؛
دلم می خواد اون پردۀ مرموز بلرزه؛
دلم می خواد زیر بارون رو چمنای حیاط دل یه نفر معلق بزنم و با باد بالا پائین بپرم؛
دلم می خواد دیوارای قلبم هر روز هزارتا ترک بخورن؛
خاطره داشته باشم تا خودمم توش جا بمونم؛
تو آبگیر چترم شنا کنم؛
تو برهوت انتظار از تشنگی بمیرم؛
دلم می خواد از عاشقی بپوسم؛
حراجی بذارم "محبت، 100% تخفیف، تا آخر عمر"؛
رو تابلوهای دلم بنویسم "نسیه هم می دهیم حتی به شما غریبۀ نازنین"؛
ولی از این می ترسم که یه روز
باد دوباره بوی گذشته رو با خودش بیاره؛
بوی روزای تنهائی
منم بشم مثل شما.
پ.ن: متن برای ده سال پیش هست، اجرا چندتا ایراد داره که ببخشید، صدام گرفته و نمی تونم چیز جدیدی بخونم:(
کیه که اهمیت بده!!؟ :))
گوشه ی باغچه تنهاییت نشسته ای
هنگامه ای که می پنداری هیچ کجای این دنیا نیستی
کسی از روی دیوار ِ بلند ِ پیش رو آرام تورا نگاه می کند.
نمی دانی کـِـی .... و از کجا آمده
می پرسد: "ببخشید
شما شمعدانی هم دارید؟"
نگاهی به شمعدانی ها می کنی و می گویی:
اینجا فقط پرستو داشتم ... کوچ کردند
.. شاید دوباره برگردند.
همانطور که دست هایش را زیر چانه اش
گذاشته به شمعدانی ها نگاه می کند و شانه هایش را بالا می اندازد.
آه خنثی ای می کشد
و سکوت.
هردو در حالی که به عمق باغچه خیره شده
اید میان کوچ پرستوها گم می شوید
پرستو می شوید
کوچ می کنید
و هرگز .... باز نمی گردید.
پنج روایت پیرامون یک اتفاق
اول
چیزهایی هستند که آدمی را با خود می برند و جایی در دوردست رهایش می کنند، انگار یک لحظه خشکت میزند و همه دیوارها، همه جاده ها، همه چیز می شود تصویر و تو با همه وجود می شوی "نگاه". "عطر" شاید قویترین افیون خاطره انگیز باشد؛ تنفسش که می کنی در همه ذرات جسمت می پیچد، دورترین نقطه دلت را پیدا می کند، زنده و بیدار می کند؛ و بر تک تک یاد نوشته های خاک گرفته وجودت می وزد؛ گاهی می گریزی از تنفس دوباره زهر گونه اش که اگر فرو رود بازدمت همه سرخ می شود. یک وقت هایی هم به هر قیمتی می خواهی حبسش کنی که داشته باشی اش، برای همیشه؛ حتی اگر ارغوانی شوی، درخود فرو بریزی و نیست شوی .
ماندگاری عطر به غلظت آن نیست، به آدم هاست
آدم های رفتنی .... عطرهای ماندگار
چشم هاش قهوه ای تیره بود ولی تأکید داشت "چشمام سیاهه".
از طبقه متوسط بود اما اصرار داشت "خانواده ما سرشناس و ثروتمنده".
ماشین ارزان سوار می شد ولی مدام می گفت "من قبلا ماشینِ ... داشتم اما این پارک کردنش راحت تره"
متشرع نبود اما ظاهر و ادبیات مذهبی را حفظ می کرد.
قدش بلند نبود و کمی اضافه وزن داشت ولی مُصر بود که ورزشکارم.
و من نمی دانم این همه اصرار و تأکید در مقابل کسی که او هم چشم هاش قهوه ای تیره بود و از طبقه متوسط، ماشین نداشت، متشرع نبود و چندان هم خوش اندام، واقعا چه دلیلی داشت.
راستی تقریبا یادم رفته بود که میان این همه ادعای گزاف می گفت: "دوست دارم"، در مقابل کسی که ... .
بعضی آدم ها مثل خرمالوی نارَس همه افکار و وجود ما را گس می کنند.
پ.ن: به قسمت سوم از توضیحات کنار صفحه توجه شود.
زندگی شبیه تخته سیاه نیست؟
سفید، صورتی، قرمز، آدم ها گچ های رنگی هستند که روز به روز در سیاهی هستی تحلیل می روند، وقتی کوچک و ضعیف شدند، دخترکان و پسربچه های بازیگوش آنها به سمت هم پرت می کنند و می خندند
و ناظم کلاس وقتی وارد میشود بدون اندکی ترحم کچ های کوچک را زیر پای خویش خرد می کند. یگانه ناظم هستی، مرگ.
_______________________
کیف
سامسونیت (با تلفظ وطنی) را ایستاده گذاشته بود روی پایش و با آهنگ ضرب
ریزی میزد.
پخش تاکسی هم که یک دل سیر چارتار خوانده و بود همه را آشوب
کرده بود برای تنوع و رعایت تکثر امیر تتلو می خواند، من هم الاسلام و اصول
الحکم.
ایستاد و یک نفر سوار شد کنار من نشست، پیر مرد صندلی جلو گفت:"این
مهریه زن من بود، اندازه بیست و یک سکه طلا، الان شده بیست و یک میلیون".
جوانک راننده گفت: "کی کرده حاجی؟ ما که اون موقع نبودیم، کی انقلاب کرد؟"
منتظر همان دیالوگ همیشگی و بی محتوا بودم که "ما نبودیم و حالا اگر عرضه دارید شما عوضش کنید".
قدری سکوت کرد و گفت: "کاتالیزرها".
کتاب را بستم سرم را بالا آرودم دیدم سامنسونیت را خوابانده و یک سکه
پانصدتومانی که احتمالا باقی کرایه بود را با انگشتانش میچرخاند.
راننده که
معلوم بود تنها کار دوران مدرسه اش کشیدن آرم آدیداس برای نعلین های روحانیان اول کتاب ها بوده، "آرمین تو ای اف ام" را در نطفه خواندن خفه کرد و پرسید: "چی چی حاجی؟".
پیرمرد گفت: "حاجی خودتی، کاتالیزرُ شیمیدانا در شرایط مناسب برای سرعت دادن به یک فعل و انفعال شیمیایی استفاده می کنن".
راننده که تقریبا با پیچیده ترین جمله عمرش برخورده بود سکوت کرد، من هم رفتم به گذشته.
همه که ساکت بودند، مرد حدودا چهل ساله ی کنار من درحالی که بیرون را نگاه
میکرد و معلوم بود هیچ جای آن گفتگو نبوده، آهی کشید و زیر لب گفت: "همه
عمرومون تو ترافیک حروم شد".
دانلود اجرای صوتی این متن از بیان
عکس:ندارم، سال هاست کسی دستم به نشانه محبت نگرفته :)
پنج روایت پیرامون یک اتفاق
.
دوم
کسی از اعجاز دست ها نگفته است، از انگشتانی که به هم می آمیزند، در هم می پیچند و این شاید مقدس ترین شکل هم آغوشیست، هنگامی که خواستن می خروشد و مهربانی و شوق زاده می شود، کسی نگفته است از دست هایی که تو را گره می زنند به ضریح ِ تــَن ِ معشوق، زنجیرت می کنند و باز نمی شوند تا حاجت نگرفته باشی، هیچکس نمی بیند این همه معجزه را وقتی دست ها زبان می شوند برای درود و اندوه می شوند هنگام وداع؛ لب ها که شرف حضور نداشته باشند دست ها پاکترین سفیران احساس اند در وادی حیا؛ و شاید بالاترین شأن رسالتشان جز الحاق آن منحنی جدا افتاده، به خروش بیدادگر اسیر در پس گوشواره های محجوب یار نباشد، که پیامبری برگزیده نشد مگر برای نزدیک ساختن دل ها.
.
نگاه کن
به دست هایی که عشق می ورزند، در آغوش می گیرند و رها می کنند، ترَک می خورند و پیر می شوند.
انگار دست ها پیشتر و بیشتر از ما زندگی را می فهمند.
.
نگاه کن .......... به دست های خالی.
عکس: شهریور 93، حوالی پرتگاه
مرا با وسعت نگاهت لمس کن
با نرمی احساست بخوان
ببین چگونه در کلمات جاری ام
و میان خطوط ناتمام خواستن گرفتار
به تو می گویم:
ما ارواح جدا افتاده از پیکر خورشیدیم
که بر نجابت بید های مجنون می تابیم
ما در کالبد ریشه ها حلول خواهیم کرد
آنگاه، جایی دور از چشم آفتاب
دست هامان را به هم گره خواهیم زد
عکس خانمی بِلاند روی درب جاسیگاری که انگشتش را به علامت هیس ساکت روی لبش که حداقل چهارصد گرم وزن داشت گذاشته بود.
یک گوشی چینی کوچک طرح Verto توی جا سیگاری.
یک عینک با انبوهی نگین که وصل بود به گیره مخصوص روی داشبرد.
عکس دوران جوانی مهستی در قاب نقره ای که در گردی فرمان مسابقه ای پیکان جوانانش جا داده شده بود.
و عروسک رقصان اوباما که به خاطر ارتفاع پایین ماشین سرش مدام می لرزید.
و البته کولر که مردانه خنک می کرد.
.
نمی خواستم به این زودی این متن خوانی را روی وبلاگ بگذارم ولی به طرز دردآوری الان زمانشه.
عکس: بهار 94 مقابل خانه، بر خلاف ظاهرش به متن مربوطه
دست راستش رو روی سینه اش فشار میداد و با دست چپش سعی می کرد صورتش که سرخ و خیس شده بود رو پنهان کنه. همیشه رنگ عجیبی داشت، ولی اون روز نه. به سختی می تونست حرف بزنه. لرزش صداش هنوز تمام تنم رو می لرزونه. گفت: باشه ولی دوباره همدیگه رو می بینیم، مطمئن باش، اما اون موقع همه چیز عوض شده.
اولیش من، دومیش تو
.
از اون روز خیلی میگذره، قسمت شیرین ولی دردآور داستان اینه که من عوض شدم
ولی اون نه.
هر بار می بینش، هر وقت کنارم نشسته هر دفعه که لمسش میکنم، اون لحظه ها، اون هق هق ها و اشک ها میان جلوی چشمام.
بعضی اتفاق ها مثل انفجار هسته ای تا مدت ها اثرشون از بین نمیره، شاید هم هیچوقت.
نمی دونم
نمی دونم، میشه تو این سال های باقی مونده طوری بود که اون روز نحس محو بشه فراموش بشه.
شاید عذاب الیم من همینه
عذاب شکستن چیزی که شاید نشه بندش زد.
:)