گفته بودند
حنابندان لبت
امروز است
.
دریغا
که نگاهت هر روز
رنگ مبادا دارد
_________________
*عنوان: امین پور عزیزم
گفته بودند
حنابندان لبت
امروز است
.
دریغا
که نگاهت هر روز
رنگ مبادا دارد
_________________
*عنوان: امین پور عزیزم
سوگند به این شهر
شهری که گاهواره توست
سوگند به پدر و فرزندی اینچنین
براستی که انسان را در رنج آفریده ایم
آیا گمان می برد که کسی را بر او دست یافتن نیست؟
گوید: "مرا هرآنچه بود تباه کردم".
می پندارد هیچکس او را ندیده است؟
آیا دو چشمش نداده ایم؟
و زبانی و لبانی؟
و گواه نیک و بدش؟
نخواست این باریکه راه ِ سخت را بالا رود
و نمی دانی که این باریکه راه چیست
بند ها را گسستن
یا به روز گرسنگی، سیر کردن
یتیمی خویشاوند
یا بینوایی خاکنشین.
و نیز از پارسایانی درآید که یکدیگر را به شکیبایی و همدلی سفارش کرده اند؛
ایناند نیک بختان.
و آنان که به این آیات کافر شدند سیه روزانند.
و آتش به جان.
این ترجمه سوره بلد نیست، خوانش شخصی من است از ترجمه.
عکس: جایی در اینترنت
پرسیدم: با پری چه کار کردی؟
انگار هر سوالی که می پرسیدم می بردش تو همون لحظه، قدری ساکت میشد تا صحنه هارو دوباره ببینه و برام تعریف کنه؛
گفت: پری ....؛ می دونه که تا آخر عمرش نمیتونه سمت هیچ مردی بره، رفت خونه شیان، بهش قول دادم وقتی آزاده که من مرده باشم.
و الهه؟
حالت چهره ش عوض شد، از جاش برخاست، رفت سمت پنجره و خیره شد به بیرون، نفهمیدم ولی شاید بغض کرده بود، گفت: از همه بدبخت تره، حتی من؛ روزی که اومد و گفت احساس میکنه بهمن با زن دیگه رابطه داره، مدام اشک میریخت، من فقط شوهر خواهرش نبودم، شاید رفیق همه خستگی های این خانواده بودم. الهه دوبار مرد، یه بار وقتی خبر تصادف بهمن اومد و ماشین ُ که از آب بیرون اوردن تقریبا جز لباساش چیزی نمونده بود. یک بار هم وقتی فهمید زنی که شوهرش ُ ازش گرفته، خواهرشه.
حرفی برای گفتن نمونده بود، سرشو انداخت پایین.
قهوه هامون سر شده بودن. دست های من هم.
+خسته شدید از خوندن این نوشته هام؟
+ شاید این داستان ها اتفاق نیفتاده باشن، اما فراموش نکنیم، فقط کسی میتونه یک حال و یک حس رو برامون توصیف کنه، که تجربه ش کرده باشه :)
عکس: شهریور 93، قربانگاه
دل کندن سخت است،
دل کندن از دلبستگی ها سخت است، اما
مَردم، رفقا، جماعت، شمایی که آن بیرون برنامه ها دارید،
یاد بگیریم دل بکنیم
دل بکنیم از کسی، از چیزی و از کاری که می دانیم اراده ای برای نگه داشتنش و ماندنش نداریم.
شکاف های تنهاییمان، گودال های نیازمان را،
با آدم ها پر نکنیم، درگیرشان نکنیم و که بعد هم رهاشان کنیم.
دل کندن از آنها که دلبسته شان نیستیم، شاید سخت تر باشد.
+دیشب شب عجیبی بود.
+اینروزها مشغولیت ها آنقدر زیاد شده زمان برای خواندن شما و نوشتن خودم ندارم، شرمنده قلم و قدم شما.
هیچ وقت سکوت را تجربه نکرده ام، همیشه زنگ ریزی توی گوشم میشنوم، اما آن روز مثل کسی که کنار گوشش گلوله توپ شلیک شده باشد گوشم سوت ممتد میکشید و صدای اطراف خیلی مبهم به گوشم میرسید.
درب خانه اش را باز کرد، نفهمیدم چه گفت ولی حدس زدنش سخت نبود که گفته باشد، "بفرمایید بانو". کفش هاش را خیلی با عجله در آورد و بدون اینکه در جا کفشی بگذارد، همانطور نامرتب رهاشان کرد، غذاها را گذاشت روی اوپن آشپزخانه و رفت سمت یخچال، باز همان صدای مبهم که مدام کم و زیاد میشد، گفت: "یه جوری چمدونش رو بست انگار دیگه نمیخواد برگرده تهران، کاش برای همیشه میموند پیش مادرش؛ منتظر موندم تا سوار بشه که دیگه توهمی نشی که رامین، مهتاب رو تو کوچه دیدم".
سوت گوشم بیشتر شد، دیگر تقریبا صداش را نمیتوانستم بشنوم، گفت: " تا ... بیاری... میز نهار ....".
آرام در سالن پذیرایی قدم میزدم، جهنم اینقدر قشنگ؟ مبل هایی که پارچه های تمیز اتو خورده خیلی مرتب رویشان کشیده شده بود، کاناپه های سبز چمنی که هر گوشه شان یک کوسن جا خوش کرده بود، اما از گلدان های کوچک حسن یوسف خبری نبود، در عوض بین تلویزیون و کاناپه بزرگ روبرو، روی میز یک گلدان کاکتوس که گل ریز سفید داده بود دیدم و ..... آن عکس دو نفره ازدواجشان که میان دیوار اتاق نشیمن بلند فریاد میزد: "اینجا آخرشه لعنتی، بسوز، خاکستر شو، ولی بدون تا مردن و راحت شدن هنوز خیلی مونده. به جهنم خوش اومدی نکبت". جهنمی تمیز که فقط یک زن میتوانست اینقدر قشنگ و خوش سلیقه همه ابزار شکنجه را سرجایش بچیند، طوری که حتی تنفس هواش هم تا دورترین نقطه وجودت را بسوزاند.
صدای خودم را هم به سختی میشنیدم، وقتی میرفتم سمت راهروی اتاق های خواب، پرسیدم: "حسن یوسف ها چی شدن؟"
دستش به شکمش بود داشت بطری آب را سر میکشید، از این کارش هم متنفر بودم. گفت: " ... اومدم خونه ... دیوانه ی مر... همرو ... همسایه ها .... جاش .... اون کاکتوس .... ". دیگر کر شده بودم. و البته سِر.
رفتم توی اتاق خوابشان، نشستم لبه ی تخت روبروی آینه، چهره غمگین غریبه ای را دیدم که دست به صورتم می کشید؛ نگاه سرد و ناباورانه اش می پرسید: "اینجا چه میکنی شاهزاده کوچک سرزمین های دور؟" . چشمم سیاهی رفت، نشستم عقب تر خودم را رها کردم روی تخت و خیره شدم به سقف. سکوت بود، انگار هیچوقت هیچکس در این خانه نبوده، حتی من. چرخیدم به پهلو پاهایم را جمع کردم توی سینه، عکس رامین را دیدم، فهمیدم خوابیده ام جای آن زن، جرات نداشتم برگردم به سمت دیگر، روی میز کوچک طرف دیگر تخت، در آن قاب سپید یک خوشه مواج سیاه و دو چشمی که در عمق سیاهشان غرق میشدی، و بعد از زمینه صدفی پوست صورتش، آخرین تیر این کمان خنده قرمز رنگی بود که می دانم دل هر مردی رو می برد، و شاید مرا. عادت داشتم بعد از اینکه خوب نگاهش کنم قاب را بخوابانم، اما آن روز جرات نداشتم، چشمم را بستم، برگشتم و تلاش کردم قاب رو پیدا کنم، دستم به قاب خورد، دلم ریخت، تهی شدم، چشم هام را باز کردم دیدم قاب قبلا خوابیده و یک کاغذ زیرش قرار دارد.
نوشته بود:
چمدانت را بسته نگه دار دختر مو خرمایی، یک روز تو هم در اتاق خوابت موهای رنگ دیگری پیدا میکنی.
[وُیتسِک
وارد می شود و پشت ماری می ایستد ماری از جا می پرد و گوش های خود را با دست هایش می
پوشاند]
ویتسک: چی داری؟
ماری: هیچی
ویتسک: از لای انگشتات یه چیزایی برق میزنه!
ماری: یه گوشواره کوچولو، پیداش کردم
ویتسک: من تا به حال همچین چیزی پیدا نکردم اونم هر جفتشو با هم!!!!
تکه ای از نمایشنامه ویتسک اثر گئورگ بوشنر
_________________
* وقتی در آسمان ، دروغ وزیدن میگیرد
دیگر چگونه می شود به سوره های رسولان سر شکسته پناه آورد ؟
ما مثل مرده های هزاران هزار ساله به هم میرسیم و آنگاه
خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد.
فروغ
+ از امروز تا کِی چند داستان از تباهی اجساد خواهم نوشت.
میزمون دو نفره بود ولی احساس میکردم اونقدر دور نشسته که دستم به دست هاش نمیرسه؛ از روبرو نشستن متنفرم. کنارش نشسته بودم؛ فنجون خالی قهوه رو می چرخوند تا شاید فال دلخواهش پیدا بشه.
گفتم: می دونی چه جور رابطه ای ایده آله؟
دستش زیر چونه ش بود، برای همین سخت و خنثی گفت: چطوری؟
گفتم اونطوری که همه رفتار طرف معنی داشه باشه.
راه رفتنش، خندیدن و اداهاش، چیزای معمولی روزانه؛ حتی دست زیر چونه گذاشتن و با فنجون قهوه بازی کردن معنی داشته باشه.
اون موقع اس که همه چیز رابطه، می شه منگنه، چفتت می کنه.
فنجون رو رها کرد و رفت عقب. دست به سینه تکیه داد به صندلی؛ خیره شد به میز و بدون اینکه به من نگاه کنه ابروهاشو بالا انداخت و سرشو کمی تکون داد و گفت: جالبه!!
.
آره جالبه
جالبه که فهمیدم اینقدر براش بی معنیم؛ فهمیدم آدم چقدر ساده مثل شیر تاریخ گذشته ترش و مسموم میشه، برای همین همه ی عمر، ترسیدم.
+اهل مناسبتی نوشتن نیستم، چون اصل حرف بین هیاهوها گم میشه، برای همین از این روزها حرفی نمیزنم :)