باریکه راه شهود

باریکه راه شهود

ما
در انبوه خاطرات مه آلود
گم شده ایم
آنجا
که سرگذشت هزاران نگاه
آرمیده است.

_______________________________________

- متعلقات دیگران را قطعا با نامشان منتشر میکنم پس محتوای بی نام را بخوانید: بچه های خودش.
- اگر قابل دانستید و خوشتان آمد، حق انتشار بی نام و نشان هم دارید.
- چندان علاقه ای به شرحال نوشتن ندارم بنابراین مطالب عموما مخاطب ندارند و تخیلی هستند.
- توضیح نام وبلاگ و نام مستعارم را هم در قسمت "درباره من" بخوانید.

طبقه بندی موضوعی

۱۷ مطلب با موضوع «متن خوانی» ثبت شده است


تکه ای از اثر مصطفی مستور



۲ نظر ۱۵ مهر ۹۶ ، ۰۳:۲۵
محمد StigMatiZed

 

 


دریافت

۳ نظر ۰۹ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۲۰
محمد StigMatiZed

 

 


دریافت

 

حکایت عشقی بی قاف،بی شین،بی نقطه اثری است از مصطفی مستور ِ جان که توصیه می کنم بخوانید. این متن و اجرا هم حکایت غریبی دارد برای من.

 

۲ نظر ۰۷ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۰۳
محمد StigMatiZed



پنج روایت پیرامون یک اتفاق


سوم

تمام راه هایی که رفتیم، یکایک سنگ فرش مسیرها، دفتر خاطرات قدم های ماست؛ خاطرت هست وقتی ماه کامل شد، پشت پیچ های چوبی سرزمین شب آلود برای خدا نوشتیم: سلام حاضر ِ همیشه ساکت، به اهالی بگویید چشم بپوشند، قلم ها از نوشتن باز دارند، حضور ماه یعنی محرمترین نگاه، مرهم ترین آغوش، یعنی ..... ـ
نوشتیم، عذر تقصیر بپذیرید اگر در خلوت دل جای شما خالیست
خاطرت هست؟
.
راستی کوچه را دیدم، خلق دخیل بسته بودند بر قدمگاه ناگهانی ترین بوسه تاریخ و شفاعت از لب های شهید می طلبیدند؛ شــِرک نیست، نـَـفـْس های شکسته عزیزترند
.
خوف مکن نازنین، موسم برگریز است، زمین که نقاب زرد خویش در کشد، دیگر کسی آیه های ما را نخواهد دید، سوره های خواستن را نخواهد خواند و باران همه کوچه ها را خواهد شست

و من قلم ِ جان را به جاده های سرزمین مجاور خواهم سپرد تا مسافران، قصه قدم های تنها را برای ساکنان دوردست بازگویند

پ.ن: تفسیر به رای، آزاد
۴ نظر ۰۸ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۲۱
محمد StigMatiZed
 
تقدیم به مسافران پرواز 7908 تهران - ایروان
 
 
 
 
۹ نظر ۰۷ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۲۳
محمد StigMatiZed

عکس: جایی در اینترنت



دریافت از طریق بیان

خواستن

گاهی خشکمان میزند؛
درست شبیه عابری که میان بزرگراه، پیش پای مردن خشکش زده.
با چیزی هزاران برابر سخت تر از از اندوه "نداشتن"، به زمین چسبیده ای
و مبهوت هجوم بی امان ِ دو چشمی، در این باریکه راه؛
نه اینکه نخواهی قدم برداری، نه اینکه نخواهی زنده بمانی، نه
تو اسیر کهن ترین دام خلقتی:
خواستن.
__________________________

زندگی

زندگی هم سکسکه می کند ... یک "ایست" ... یک "هیچ" ... یک "هــِـق"
می دانی روزهایی سپری شده اند ... اما هیچ اثری نیست ...
 حسشان می کنی، شبیه همان حسی که گاهی، فکر می کنی چیزی داشته ای  اما
 اکنون، جز یک شبه نا معلوم وجود ندارد، همان حسی که می دانی خوابی دیده ای ...
 ولی جز "هیچ" به خاطر نداری،
 نقطه دردآور داستان آنجاست که در زندگی گوشه هایی هست که انسان به هق هق می افتد.
آنجاست که آرزوی یک "هیچ" می کنی و در پایان ایســـــــــــــــــــــــــت.
__________________________

قاصدک

همیشه به قاصدک ها، حسودی می کنم ... انگار یک قانون نا نوشته هست که می گوید هیچ قاصدکی نباید در بند باشد؛ قاصدک ها محکوم به آزادی اند ... حتی بدترین آدم ها هم، وقتی قاصدک می بیند که جایی فرود می آید ... پروازش می دهد و با نگاهی غریب و آهی از درون دور شدنش را نگاه می کند؛ و ما همه نداشته هامان را در دیگری جستجو می کنیم، بی آنکه لحظه ای به این بیاندیشیم که شاید قاصدک از فرط تنهایی و خستگی آمده بود ... شاید دلش می خواست بماند ... شاید می خواست دلش یک جا بند باشد ... شاید آزادی نمی خواست ... که آزادی یعنی غربت ... یعنی تنهایی.
هرگاه قاصدک می بینم می گریزم

۱۴ نظر ۱۷ آبان ۹۴ ، ۱۲:۳۲
محمد StigMatiZed
عکس: شهریور یا مهر 93، کشتارگاه کورش
 

میزمون دو نفره بود ولی احساس میکردم اونقدر دور نشسته که دستم به دست هاش نمیرسه؛ از روبرو نشستن متنفرم. کنارش نشسته بودم؛ فنجون خالی قهوه رو می چرخوند تا شاید فال دلخواهش پیدا بشه.

گفتم: می دونی چه جور رابطه ای ایده آله؟
دستش زیر چونه ش بود، برای همین سخت و خنثی گفت: چطوری؟
گفتم اونطوری که همه رفتار طرف معنی داشه باشه.
راه رفتنش، خندیدن و اداهاش، چیزای معمولی روزانه؛ حتی دست زیر چونه گذاشتن و با فنجون قهوه بازی کردن معنی داشته باشه.
اون موقع اس که همه چیز رابطه، می شه منگنه، چفتت می کنه.

فنجون رو رها کرد و رفت عقب. دست به سینه تکیه داد به صندلی؛ خیره شد به میز و بدون اینکه به من نگاه کنه ابروهاشو بالا انداخت و سرشو کمی تکون داد و گفت: جالبه!!
.

آره جالبه
جالبه که فهمیدم اینقدر براش بی معنیم؛ فهمیدم آدم چقدر ساده مثل شیر تاریخ گذشته ترش و مسموم میشه، برای همین همه ی عمر، ترسیدم.

+اهل مناسبتی نوشتن نیستم، چون اصل حرف بین هیاهوها گم میشه، برای همین از این روزها حرفی نمیزنم :)

 
۳۷ نظر ۰۱ آبان ۹۴ ، ۲۰:۲۱
محمد StigMatiZed

 

غربت خیس آیه های دور
قسمت اول
اجرا: خودم و دوست هنرمند خانم فاطمه نورقربانی
متن: از همین قلم 
 
دریافت از بیان
 
- آه فاطمه، از این شهر و کوچه هایش می ترسم، گویی مرا از قبیله هزاران هزارسال دشمن به اسیری گرفته اند؛ بگو کدامین نیای ما بذر نحس نفرت را در این خشکزار کاشت که کوچه های کینه توز همه بن بست شدند؟ اینجا هیچ روزنه ای نیست، تنها به قاعده لحد نور میرسد. بنویس، برایم بگو هجوم حادثه نگاه تو را کجای این دالان های هزارتو به زنجیر کشیده است. 
 
+ سکوت، سکوت، تو بخوان فریاد، کاش هوایی مانده بود و همه چیز این اسارت خانه را به آتش می کشیدم تا هیبت تیره دودها این پهنه هزار فرسنگ را بلد راهت شوند، محمد، من اسیر حیله نسیمی شدم که موزیانه گیسوانم را به چنگال تند باد سپرد. چه کسی باور داشت که عروس باغ شمعدانی ها مغموم چیدن بالهایش شود، پروانه اگر پر نکشد، خواهد مرد. کاش نفسی مانده و پیله ای نو می تندم، کاش.
 
۱۱ نظر ۲۱ مهر ۹۴ ، ۰۱:۲۱
محمد StigMatiZed
 
عکس: فیلم چشمه، The Fountain
 
پنج روایت پیرامون یک اتفاق
چهارم
.
من پیش از تو اینجا بودم، سرزمینی که همچون رویا ترس ها هویت غول آسایی دارند و عشق حقیقت بسیطی است که بی وقفه می تابد، اینجا همه چیز بیش از آنچه می بینی معنا دارند و آنقدر بزرگ اند که گاهی از پهنه این جهان بیرون می ریزند و بر زمین خاکیان می چکند. من آدم جزئیاتم، اشارت های کوچک، نشانه های ناپیدا؛ در سرزمین تو اگر "نگاه" تنها فاصله پلک زدن هاست، اینجا حد فاصل طلوع و غروب خورشید است، بدان هر حقیقتی با "نام" ِ خویش در زمین آدم ها ظهور می کند، در سرزمین من، جمع شکوفه، فصل های وصل و جان، می شود "حضور"، در دنیای انسان ها؛ و عصر سرمابسته همیشه کولاک، با دل ها و استخوان هایی که تیر می کشند، می شود "فقدان"؛ روزی درختی کاشتم که هر لحظه بار می داد و سایه اش آرامگاه هزاران رهگذر خسته از گزند زمانه بود، "آغوش" نام نهادمش، آغوش سبز همیشگی.
.
کاش داستان همیشه این بود؛ پیوستگی یعنی اثر دو-سویه؛ چیزهای کوچک زمین اینجا می شوند صاعقه، جهانلرزه های پی در پی، اشک می شود سیلاب، غم می شود باران آتش. اما بزرگترین پرسش اینروزهای من این است که آن سیاه چاله مخوف که همه چیز را به درون خود می کشد، می بلعد، عدم می سازد و آهسته آهسته همه هستی مرا نیست می کند، براستی چه نام دارد و تصویر چیست از دنیای تو بر جان من؟
_______________________
پی نوشت: خوشحالم این مدت کوتاه که همراه شما بودن با آدم ها و قلم های ارزشمندی آشنا شدم. این صفحه دیگر به روز نخواهد شد. :)
دوست همیشگی شما
محمد جمالی
۱۱ نظر ۰۹ مهر ۹۴ ، ۲۱:۰۳
محمد StigMatiZed
 
 
 
دریافت از طریق بیان
 
دنیا مثل آسمون شبه، آدمای عاشق، توش می درخشن، قشنگش می کنن. زمین ِ بی عشق، مثل آسمون بی ستارس، سیاه ِ سیاه، حتی به درد چرک نویس هم نمی خوره.
آسمون زندگیتون ستاره بارون ......... آسمون دلتون تک ستاره.
 
 
۴ نظر ۰۹ مهر ۹۴ ، ۲۰:۲۰
محمد StigMatiZed
 
اجرای صوتی این متن
 


آهای آدما

آهای اونایی که دارید خونۀ دلتون رو واسه زلزلۀ عاشقی مقاوم سازی می کنید؛

اونایی که می خواهید پایان کارِ طبقۀ سوم قلبتون رو بگیرید تا بتونید مسافرای بیشتری توش جا بدید؛

اونایی که تو آسمون زندگیتون بارون محبت میاد و سقف دلتون یه ذرّه هم چکّه نمی کنه؛

اونایی که پرده های خونۀ دلتون رو کشیدید تا نکنه آفتاب عاطفه بیاد تو؛

دیوارای ترک خوردۀ قلبتون رو بَتونه کردید و میخواید روش آستر سیاه بزنید؛

اونایی که از خاطره ها فرار کردید و دلتون رو تو لحظه ها جا گذاشتید؛

چتر کینه رو زیر بارون اشک پشیمونی باز کردید؛

اونایی که تنها فصل زندگیتون جدائیه؛

تو شب های تاریکِ دلتون لامپ کم مصرف روشن می کنید؛

برای دوستیاتون کنتور گذاشتید؛

گرمای وجودتون رو از آتیش قَهر می گیرید؛

و به در قلبتون قفل رمز دار زدید؛

برای خیابونای آشنائیتون پارکومتر گذاشتید،

اونایی که روتون نمیشه آدرس خونۀ دلتون رو به کسی بدید؛
.

آهااااااااااااااااااای

دلم پره از حسرت؛

حسرت لمس کردن؛

دلم می خواد اون پردۀ مرموز بلرزه؛

دلم می خواد زیر بارون رو چمنای حیاط دل یه نفر معلق بزنم و با باد بالا پائین بپرم؛

دلم می خواد دیوارای قلبم هر روز هزارتا ترک بخورن؛

خاطره داشته باشم تا خودمم توش جا بمونم؛

تو آبگیر چترم شنا کنم؛

تو برهوت انتظار از تشنگی بمیرم؛

دلم می خواد از عاشقی بپوسم؛

حراجی بذارم "محبت، 100% تخفیف، تا آخر عمر"؛

رو تابلوهای دلم بنویسم "نسیه هم می دهیم حتی به شما غریبۀ نازنین"؛

ولی از این می ترسم که یه روز

باد دوباره بوی گذشته رو با خودش بیاره؛

بوی روزای تنهائی

منم بشم مثل شما.

پ.ن: متن برای ده سال پیش هست، اجرا چندتا ایراد داره که ببخشید، صدام گرفته و نمی تونم چیز جدیدی بخونم:(
کیه که اهمیت بده!!؟ :))

 
۲۴ نظر ۰۸ مهر ۹۴ ، ۲۰:۱۳
محمد StigMatiZed
شنید اجرای صوتی این متن
 


پنج روایت پیرامون یک اتفاق
اول

چیزهایی هستند که آدمی را با خود می برند و جایی در دوردست رهایش می کنند، انگار یک لحظه خشکت میزند و همه دیوارها، همه جاده ها، همه چیز می شود تصویر و تو با همه وجود می شوی "نگاه". "عطر" شاید قویترین افیون خاطره انگیز باشد؛ تنفسش که می کنی در همه ذرات جسمت می پیچد، دورترین نقطه دلت را پیدا می کند، زنده و بیدار می کند؛ و بر تک تک یاد نوشته های خاک گرفته وجودت می وزد؛ گاهی می گریزی از تنفس دوباره زهر گونه اش که اگر فرو رود بازدمت همه سرخ می شود. یک وقت هایی هم به هر قیمتی می خواهی حبسش کنی که داشته باشی اش، برای همیشه؛ حتی اگر ارغوانی شوی، درخود فرو بریزی و نیست شوی .

ماندگاری عطر به غلظت آن نیست، به آدم هاست

آدم های رفتنی .... عطرهای ماندگار

 
۱۵ نظر ۰۶ مهر ۹۴ ، ۱۷:۱۵
محمد StigMatiZed
شنیدن اجرای صوتی این متن
 

 

دانلود اجرای صوتی این متن از بیان

عکس:ندارم، سال هاست کسی دستم به نشانه محبت نگرفته :) 

پنج روایت پیرامون یک اتفاق

.

دوم

کسی از اعجاز دست ها نگفته است، از انگشتانی که به هم می آمیزند، در هم می پیچند و این شاید مقدس ترین شکل هم آغوشیست، هنگامی که خواستن می خروشد و مهربانی و شوق زاده می شود، کسی نگفته است از دست هایی که تو را گره می زنند به ضریح ِ تــَن ِ معشوق، زنجیرت می کنند و باز نمی شوند تا حاجت نگرفته باشی، هیچکس نمی بیند این همه معجزه را وقتی دست ها زبان می شوند برای درود و اندوه می شوند هنگام وداع؛ لب ها که شرف حضور نداشته باشند دست ها پاکترین سفیران احساس اند در وادی حیا؛ و شاید بالاترین شأن رسالتشان جز الحاق آن منحنی جدا افتاده، به خروش بیدادگر اسیر در پس گوشواره های محجوب یار نباشد، که پیامبری برگزیده نشد مگر برای نزدیک ساختن دل ها.

.

نگاه کن

به دست هایی که عشق می ورزند، در آغوش می گیرند و رها می کنند، ترَک می خورند و پیر می شوند.
 انگار دست ها پیشتر و بیشتر از ما زندگی را می فهمند.

.

نگاه کن .......... به دست های خالی.

 

 

۱۴ نظر ۰۴ مهر ۹۴ ، ۱۱:۱۴
محمد StigMatiZed

نمی خواستم به این زودی این متن خوانی را روی وبلاگ بگذارم ولی به طرز دردآوری الان زمانشه.

 


عکس: بهار 94 مقابل خانه، بر خلاف ظاهرش به متن مربوطه

 

برام مهم بود که با کیفیت خوب گوش کنید اگر مشکلی در پخش دارید از طریق بیان دانلود کنید
 
گاهی هیچ نباید گفت، فکر نباید کرد، باید اجازه داد همه چیز همچون چای درون فنجان روی میز که سرد شد و از دهان افتاد، از خاطرت بی افتد، نباید گذاشت خنیاگر ِ اندوه ِ خاطرات ِ شب های نورباران از حضور ماه تو را به نشخوار اندیشه دعوت کند، باید تمام لحظه های لرزان و مضطرب از نگاه های غریب ِ شبانه را، که کام ِکامجوی منتظر ِ دل خسته را تلخ کرد با فواره های سکوت شست و به نهرهای فراموشی سپرد تا مادر رودها قصه ات را برای پریان نو عروسی که بر تخته سنگ های دهانه رود نشسته اند و فخر مروارید های جان خویش می فروشند، افسانه وار باز گوید تا تمامی اساطیر دریاها در پیشگاه شکوه معصومیت نگاه ترک برداشته دل به زانو در آیند.
شهود دردآوریست، لمس ِ خستگی یک نـَـفـْـس ِ لطیف که گرفتار تکرار ابدی ِ رویایی ناتمام شده است.
نیاز، تلخ ترین حقیقت جاری است در لحظه هایی که برای دیدن کسی، خودت را گوشه ای زنجیر می کنی و پیچیده ترین مخلوق هستی را به میعادگاه می فرستی، اما بی خبری که رنگ های محصور در آن قاب سپید همه چیز را، همه حرفای ناگفته را در خود جای داده اند ، و این قدیمی ترین نیرنگ تاریخ است.
 
۱۱ نظر ۰۲ مهر ۹۴ ، ۲۲:۳۶
محمد StigMatiZed

 

 

دست راستش رو روی سینه اش فشار میداد و با دست چپش سعی می کرد صورتش که سرخ و خیس شده بود رو پنهان کنه. همیشه رنگ عجیبی داشت، ولی اون روز نه. به سختی می تونست حرف بزنه. لرزش صداش هنوز تمام تنم رو می لرزونه. گفت: باشه ولی دوباره همدیگه رو می بینیم، مطمئن باش، اما اون موقع همه چیز عوض شده.

اولیش من، دومیش تو

.

از اون روز خیلی میگذره، قسمت شیرین ولی دردآور داستان اینه که من عوض شدم

ولی اون نه.

هر بار می بینش، هر وقت کنارم نشسته هر دفعه که لمسش میکنم، اون لحظه ها، اون هق هق ها و اشک ها میان جلوی چشمام.

بعضی اتفاق ها مثل انفجار هسته ای تا مدت ها اثرشون از بین نمیره، شاید هم هیچوقت.

نمی دونم

نمی دونم، میشه تو این سال های باقی مونده طوری بود که اون روز نحس محو بشه فراموش بشه. 

شاید عذاب الیم من همینه

عذاب شکستن چیزی که شاید نشه بندش زد.


:)

۹ نظر ۰۲ مهر ۹۴ ، ۱۲:۵۷
محمد StigMatiZed

 

آفتاب، نرم می تابید، ابتدای هشتی کنار طاقچه شمعدانی ها نشسته بودی؛ ماهی قرمزها از لمس زلالی خنده هایت به وجد آمده بودند و نرگس های کنار حوض همه آوای ماندن داشتند؛ دویدی رو رفتی تمام پنجره های چوبی پنج دری را باز کردی و هزار رنگ شیشه ها را به همه وجود خانه پاشیدی، همه جا اردی بهشتی شد، تمام خانه شاد بود از حضور تو، جز یک اتاق. همان که مُهر بود انتهای اعیانی، همیشه به چارقفلش نگاه میکردی و می گفتی "آه که اینجا سرد ترین جای خانه است". زمان گذشت و تو هنوز با آفتاب بی رمق پاییز هم رنگین کمان خانه ای، حتی پستو ها هم نشان تو دارند ... جز آن اتاق.
زمان کسانی را بزرگ می کند، کسانی را کوچک، تو آنقدر بزرگ شده بودی که دیگر هیچ کجای خانه را تاب ماندن نداشتی، خاطرت هست وقتی که می رفتی پرسیدی:
براستی کجاست اینجا؟ 
گفتم: ........... دلم
گفنی آن اتاق؟
........... حریم محرم ِ دل
پرسیدی محرم نبودم؟
هرکه شد محرم دل در حرم یار بماند.

 
۱۸ نظر ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۳۹
محمد StigMatiZed

 

باور ندارم، رفته باشی
تو در الله اکبرهای اذان صبح
سبزی رنگ پریده سیب های باغ

در لقمه های نان
و تشویش شبهای زمستان
میان راه های بند آمده از کولاک
حاضری

تو را در لذت آغوش های گرم و گرفتار
در غربت تخت های سرد مسافرخانه ها
پیدا میکنم

تو انحنای تمامی قدم های شکسته ای
ای تکیه گاه اِستاده با عصا
موسای نیل های اشک
یوسف چاه های داغ و آه

تو راز نامیرای بودنی
که در چشم های سرخ مادر شناوری
و با شکستن بغض های فرو خورده
در کنج اتاق، سلام میکنی

سلام

ای خورشید غروب های نا تمام

 
 
۸ نظر ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۴۶
محمد StigMatiZed